KookV
خیره به تصویر مهآلود جنگل از پشت شیشههای کلبه روی زمین نشست تا پوتینهای سنگینش رو پا کنه."جونگکوک، مراقب خودت باش. این مدت جنگل خیلی خطرناک شده، همهاش درمورد این شکارچی جدید صحبت میکنن."
صدای بم همسرش توی گوشش پیچید و لبخندی روی لبهاش آورد. دست از گرهزدن بندهای پوتینش کشید و نگاهش رو به چشمهای مشکیرنگ تهیونگ دوخت.
مرد درحالیکه ثمرهی زندگیشون رو بهآغوش داشت با لباس خواب چروک و موهایی ژولیده پشت سرش ایستاده بود و با نگرانی فاحشی برای بدرقهاش تا دم درب اومده بود.
پسرک سه سالهاشون خوابآلود دستهاش رو دور گردن پدرش حلقه کرده بود و از بین پلکهای نیمه بازش پدرهاش رو نگاه میکرد.
از روی زمین بلند شد و با قدمی بلند خودش رو به عزیزترینهاش رسوند. بوسهای روی گونهی پسرکش کاشت و دستهاش رو دور کمر تهیونگ پیچید و پوست بیرونزده از لباسش رو نوازش کرد.
"هیچ شکارچیای حریف من نمیشه. نکنه یادت رفته من ماهرترین شکارچی این منطقهام؟"تهیونگ درحالیکه تن سنگین شدهی پسرش رو بین بازوهاش بالا میکشید لبهای همسرش رو بوسید و بعد از نفس کشیدن عطر جنگلی مرد، سرش رو عقب برد.
"چطور میتونم نگران نباشم وقتی هر آدمی پا توی جنگل میذاره شکار میشه؟ موضوع جدیه کوک! حتی شکارچیها هم دارن شکار میشن. من فقط میترسم که تو..."صدای لرزون مرد اخمی پررنگ روی ابروهاش نشوند. بدون مکث لبهاش رو، روی یاقوتهای همسرش نشوند و عمیق بوسیدش.
بینیش رو، روی گونهی رنگ پریدهاش کشید و نگاهش رو به چشمهای سیاهرنگش دوخت.
"فکر بیخودی نکن. توی این مدتی که نیستم بهتره بیرون نیاید."در جوابِ باشهی پر از حرص تهیونگ خندید و موهای پسرکش رو بهم ریخت.
"دوستت دارم ناز."قبل از بیرون رفتن خطاب به همسرش فریاد کشید و راهی جنگل شد.
.
.
.
صدای نفسزدنهای مخلوطشده با هقهق گریه مثل نجوای موسیقی دلواز توی گوشهاش پیچید و لبخند روی لبهاش رو پررنگتر کرد.
قهقههای بلند و لرزآور توی هوای مهآلود و تاریک جنگل پخش شد و ترس شکار رو به حداکثر رسوند.
نوک تیز تبرش رو با حالتی رعبآور روی زمین گلی و نمدار کشید و قدمهاش رو مثل مرگ با حوصله برداشت.
صدای زمین خوردن دخترک بینوا توی گوشهاش پیچید. کف کفشهای سنگینش رو، روی زمین کشید و بالای تن لرزون دخترک ایستاد."لط... لطفاً...من....منو...نک..."
انگشتهاش رو دور تن چوبی تبر سفت کرد و تنهی سنگین توی دستهاش رو بالا برد. هقهقهای دختر لبخند زیبای روی لبهاش رو پررنگتر میکرد.
با یک چرخش سریع تیغهی براق تبر رو توی گردن دختر فرود آورد و صدای نالههاش رو خفه کرد.
.
.
کیسهی کوچیک توی دستهاش رو جابهجا کرد و بیاهمیت به رد خون ریختهشده از کیسه پشت کلبهاش ایستاد.
تقهای محکم با دو انگشت به درب چوبی کوبید و لحظهای بعد درب قهوهای رنگ توسط همسر پرستیدنیش باز شد.
"خدا رو شکر که سالمی!"
مرد مومشکی بیاهمیت به لباسهای خونی توی تنش خودش رو به آغوشش انداخت و روی پوست حساس گردنش با ولع نفس کشید.
"داشتم از دلشوره میمردم کوک، خدا رو شکر که امروز زود برگشتی."
لبخندی روی لبهاش و بوسهای پرمهر روی شقیقهی همسرش نشوند.
"بهت گفتم الکی دلنگران نباش ناز."
مرد توی آغوشش غرولندی کرد و بهزور تنش رو به داخل کلبه کشید.
"کاش یهمدت از کلبه بیرون نری."
"هیس!"
قبل از کشیدن واژهها کنار هم لبهای نازکردهاش رو محکم بوسید و نوک بینیش رو به بینی تهیونگ کشید.
"بهجای این حرفها رو هیون رو بیار. امشب میخوام براتون گوشت کباب کنم."
~•
های آدیا صحبت میکنه.
دوستش داشته باشید.
ESTÁS LEYENDO
oneshot (BTS)
Romanceهای. آدیا صحبت میکنه. من اومدم با یک سری سناریو و وانشات(: حقیقتاً بچههای کوچکم بیشترین قسمت قلبم رو تسخیر کردن. پس بچههام رو دوست داشته باشید و بهشون عشق بورزید. درخواستی هم پذیرفته میشه🌙 Writer:ᴬᵈʸᴬ.ᶳᶤ