خسته و کلافه از تماسهای گاه و بیگاه تهیونگ، اخمی روی پیشونیش نشوند و موبایلش رو، روی میز پرت کرد.
مطمئن بود که اون امگای نارنجی شینطنتش گل کرده و قصد راه رفتن روی اعصابش رو داره.
آهی کشید و با خستگی سرش رو به تکیهگاه صندلی زد.
هنوز یک ساعت تا پایان شیفت کاریش باقی مونده بود.
نگاهش رو دور سالن چرخوند و چشمغرهای به شاگردهاش که کنج دیوار محفلی تشکیل داده بودند، رفت."برو سر تمرینت! وقت رو الکی تلف نکن، حتماً باید بالای سرتون باشم؟"
با صدای بلندی فریاد زد که صداش داخل سالن اکو شد و جمع چهار پنج نفره رو به تکاپو انداخت.
"مسابقهٔ آخر ماه رو ببازید خودم خفهاتون میکنم."
غر زنان سمت شاگردهاش رفت تا تمرین رو دوباره شروع کنه.
انگار این بچهها بدون زور تمرین نمیکردند، حتی نمیتونست لحظهای چشم ازشون برداره!
طرف دیگه، امگای نارنجی با درد ناگهانی که زیر دلش پیچیده بود، روی تخت جمع شده اشک میریخت.
برای بار هزارم شمارهٔ آلفاش رو گرفت و به بوقهای متعدد گوش سپرد.
اشک روی صورتش و اسلیک روی پاهاش ریخت."میکشمت جونگکوکی!"
بین هقهقهاش زمزمه کرد و بالشت آلفا رو گاز گرفت.
متنفر بود از لمس کردن خودش و آلفای بیمسئولیتش که حتی به خودش زحمت نمیداد تا جواب یکی از تماسهاش رو بده.
شاید امگاش توی خونه داشت جون میداد!
نباید حداقل بپرسه چه مرگشه که اینقدر زنگ میزنه؟"امیدوارم پات بشکنه."
آب بینیش رو با بالشت آلفا پاک کرد و به خاطر درد جانفرسای بدنش اشک ریخت.
نمیدونست چقدر به خودش پیچیده بود که در خونه باز و رایحهٔ دارچین توی هوا پخش شد.
بالاخره اون آلفای احمق برگشت خونه!"نارنجی، خوابیدی؟"
باز کردن در خونه مساوی شد با برخورد رایحهٔ نارنگی توی صورتش.
گرگ درونش با بیقراری دم تکون داد و زوزه کشید.
ساک ورزشیش رو گوشهای پرت کرد و با قدمهایی بلند و نفسی که هرلحظه سنگینتر میشد، دنبال امگای نارنجیش گشت."نارنگی من؟"
صدای نالههای ریز امگا از توی اتاق به گوشش رسید و حرکت جریان خون به سمت بین پاش رو بیشتر کرد.
از بین در نیمهباز اتاق پوست عسلیرنگ امگا رو دید که به خاطر عرق و باز بودن دکمههای پیرهن طرحدارش، بوسیدنیتر از هر موقع دیده میشد.آب دهنش رو به سختی قورت داد و رایحهٔ غلیظ نارنگی رو توی سینههاش کشید.
احساس میکرد پسر خوابیدهٔ بینپاهاش با دیدن این صحنه از خواب پریده تا باسن گرد امگا رو تصاحب کنه و دوباره بخوابه."فاک، چرا اینقدر زود هیت شدی؟"
زیر لب از خودش پرسید و سرش رو تکون داد.
فاصلهٔ بینشون رو سریع پر کرد و تن امگاش رو بین بازوهاش کشید."جونگکوکی، زود باش لباسهای مزاحمت رو دربیار!"
امگا با فرو رفتن توی آغوشش، دستهاش رو به کار انداخت تا تیشرت توی تنش رو دربیاره.
نرم خندید و سرش رو داخل گردن خوشبوی امگای نارنجیش فرو کرد."آروم نارنگی، یکم صبر داشته باش!"
"این رو کسی میگه که به خاطر رات فاکیش لباسم رو توی تنم پاره کرد!"
غرغرهای تهیونگ با کیوتترین لحن ممکن توی اتاق پخش شد و لبخند رو، روی لبهاش آورد.
امگا که از مسخره شدنش خوشش نیومد، به کمر مرد چنگ زد و لبهاش رو جلو فرستاد.آلفا درحالیکه لباس دکمهدار تهیونگ رو از روی شونههاش پایین میکشید، بوسههاش رو تا زیر گوش پسر بالا برد.
دستهای امگا دور کمرش حلقه شد و پسر با بیطاقتی تنهاشون رو به هم چسبوند."از لباسهات متنفرم! نمیتونم بوی دارچین رو خوب حس کنم."
صدای کشیده شدن دندونهای تهیونگ روی هم زیر گوشش و پخش شدن نفس پسر روی پوست حساسش باعث میشد بیصدا به این حال عجول امگاش بخنده.
دستهاش رو نوازشوار روی پوست عسلی تهیونگ کشید و لبهاشون رو به هم رسوند.چشمهای قهوهای و کشیدهٔ امگا رو بوسید و نیپلش رو زیر انگشت شستش فشرد.
"آه، آلفا..."
"جان دلم؟"
زبونش رو، روی ترهقوههای تهیونگ کشید و رد بوسههاش رو، روی تن پسر به جا گذاشت.
"زود باش، میخوامت!"
نفس عمیقی کشید و آب دهنش رو قورت داد.
دستش رو دور کش شلوار امگا انداخت با بلند کردن باسن پسر از روی تخت، شلوارش رو همراه با لباس زیر خیس شده از اسلیکش پایین کشید."به خاطر آلفا خیس شدی؟"
"نه، به خاطر هیت خیس شدم."
با جواب تهیونگ لحظهای از حرکت ایستاد و به اخم تخس پسر خیره شد.
محض رضای الهه جندهٔ ماه، چرا یکبار هم نمیتونستند مکالماتشون و پیش ببرند؟
حرصی ابروش رو بالا انداخت و با تاسف سر تکون داد.
"پاهات رو باز کن."لبهاش رو، روی هم فشرد و ناگهانی لبهای امگا رو گاز گرفت.
"اینقدر غر نزن، میخوای آرومت کنم یا نه؟"
"نه، نمیخوام!"
ابروهاش رو با تعجب بالا انداخت و از روی تن تهیونگ کنار رفت.
"باشه عزیزم، خودت خواستی."
بیتوجه به امگای برهنهٔ روی تخت از اتاق بیرون رفت و در رو پشت سرش به چهارچوب کوبید.
~•
های آدیا صحبت میکنه.
نارنگی رو دوست داشته باشید.
نطر بدین انرژی بگیرم
ماچ تفی♡
YOU ARE READING
oneshot (BTS)
Romanceهای. آدیا صحبت میکنه. من اومدم با یک سری سناریو و وانشات(: حقیقتاً بچههای کوچکم بیشترین قسمت قلبم رو تسخیر کردن. پس بچههام رو دوست داشته باشید و بهشون عشق بورزید. درخواستی هم پذیرفته میشه🌙 Writer:ᴬᵈʸᴬ.ᶳᶤ