روی زمین سرد و فضای پر از دودی که منشأ همهاش سیگارهای سوخته بود، دراز کشید. تن آسیبدیدهاش رو روی کفپوشهای سرد جمع کرد و با بستن چشمهاش اجازه داد سرما به مغز استخوانش نفوذ کنه.
نفس عمیقی کشید که تلخی عطر سیگار ریههاش رو سوزوند و چشمهاش رو پر از اشک کرد.
نمیدونست چرا اسیر زنجیرهای زیرزمین شده و این چند روز بیوقفه آسیب دیده!
فقط قلبش درد میکرد و دلتنگ بود؛ دلتنگ مردی که تا دیروز پشت و پناهش بود و امروز به فرشتهی عذابش تبدیل شده بود.
قطرهای اشک از گوشهی چشمش پایین ریخت و زخم روی گونهاش رو سوزوند.
با شنیدن صدای قدمهای سنگینی از روی زمین بلند شد که زنجیرهای وصلشده به تنش جیرجیر کرد.
بهسختی روی زانوهای لرزونش ایستاد و نگاه تلخ شدهاش رو به سایهی درون تاریکی داد. فرشتهی عذابش با زیبایی تمام روی پلههای کوتاه داخل زیرزمین نشست و نخ سیگاری کنج لبهاش گذاشت.
نگاه خیرهاش روی رگهای برجستهی دست مرد چرخید و چشمهاش تمنای یک نگاه خیرهی مرد رو کرد؛ اما هیچچیز نصیبش نشد.
قدمهای سنگینش رو جلو برد و جلوی پای جونگکوک زانو زد. نگاه زیر چشمی مرد روی چهرهاش چرخید و اخمی غلیظ میون ابروهای خوشتراشش نشست.
بزاقش رو بهسختی فرو برد و دست یخزدهاش رو روی زانوی مرد گذاشت.
تیلههای سیاه مرد پر از غریبگی بود!
نکنه مرد چهرهاش رو از یاد برده؟!
قلبش با ترس تپید و دستهای یخزدهاش کنار تنش بیجون افتاد. سرش رو کمی کج کرد و زبونش رو روی لبهاش کشید."جونگکوکم؟"
سیلی محکمی توی صورتش خورد و گوشهی لبش پاره شد. دردی از شدت غم توی قلبش پیچید و بغض گلوش رو خراش داد.
نمیدونست چه بلایی سر مرد عاشق پیشهاش اومده. این جونگکوکی که با بیرحمی توی صورتش سیلی میزد هیچ شباهتی به مرد خودش نداشت.
جونگکوک حتی یکبار هم با اخم نگاهش نکرده بود.
چونهاش لرزید و سیگار مرد کنار تنش روی زمین افتاد. اشکهاش مثل یک آبشار کشنده روی صورتش ریخت و نگاه بیاحساس مرد رو بهخودش خرید."دفعهی آخرت باشه اسم من رو به زبون میاری."
صدای خشدار مرد گوشهاش رو آزرد و چنگی به قلبش زد.
سرش رو تکون داد که زنجیر دور گردنش پوستش رو خراش داد و صدای جیرجیر بلندی توی زیرزمین پیچید.
منظورش از این حرف چی بود؟
اگر مرد چهرهاش رو از یادبرده حداقل میتونست صداش رو بشناسه نه؟
میتونست لمسش کنه و وجودش رو به یاد بیاره!
پس چرا اینکارها رو نمیکرد؟
چرا فقط به تنش درد میداد؟
چرا اسمش هم به زبون نمیآورد؟!"حالا قفل دهنت رو باز کن و بگو پولهام کجاست؟!"
زمزمهی ترسناک مرد زیر گوشش پیچید و فکش اسیر انگشتهای داغ مرد شد. قلبش با ترس تپید و بغض توی گلوش بیشتر شد. دستهاش شلوار مرد رو چنگ زد و اشکهای بیپناهش گونههاش رو خیس کرد.
KAMU SEDANG MEMBACA
oneshot (BTS)
Romansaهای. آدیا صحبت میکنه. من اومدم با یک سری سناریو و وانشات(: حقیقتاً بچههای کوچکم بیشترین قسمت قلبم رو تسخیر کردن. پس بچههام رو دوست داشته باشید و بهشون عشق بورزید. درخواستی هم پذیرفته میشه🌙 Writer:ᴬᵈʸᴬ.ᶳᶤ