God of war

52 7 0
                                    

Vkook/KookV
خیره به صفحه‌های نامساوی روبه‌روش اخمی کرد و دندون‌هاش رو روی هم فشرد.
تعادل ترازو باز هم برهم خورده بود و این صفحه‌های کج خطی روی اعصابش می‌انداخت.
نفس عمیقی کشید و با شونه‌هایی قفل شده به ترازوی کج روبه‌روش خیره شد. تا چندی پیش اهریمن جهان رو به دست گرفته بود و حالا قدرت دست خدایان بود.
پلک روی هم فشرد و دست‌هاش رو مشت کرد. به‌احتمال زیاد خدای جنگ باز هم جایی پا فراتر از حد معینش گذشته بود که این‌طور تعادل خیر و شر رو برهم زده بود.
بال‌های سفیدش با خشم کنار تنش به پرواز دراومد و خشمی فروکش نشدنی توی وجودش پیچید. خشم تنش رو لرزوند و نفس‌هاش رو به شماره انداخت. پلک‌هاش با دیدن برهم خوردن دوباره‌ی ترازو پرید و بال‌هاش بی‌جون کنار تنش سقوط کرد.
نفس‌هاش رو آروم از سینه‌اش بیرون فرستاد و نوک انگشت‌هاش رو جلوی لب‌هاش گرفت.
فوت‌کردن روی انگشت‌های گرگرفته‌اش همیشه آرومش می‌کرد.
تهیونگ نمی‌خواست به‌خاطر خشم وجودش، تعادل بهشت و جهنم رو برهم بزنه و خودش موجب بیشتر شدن شر بشه.
نفسش رو با آه از سینه‌اش بیرون فرستاد و دستی روی صورتش کشید.
اگر خدای جنگ رو می‌دید دونه‌ به دونه‌ی پرهاش رو می‌کند.
روی یکی از صندلی‌ها نشست و نگاه بی‌حوصله‌اش رو به ترازوی روبه‌روش دوخت. هیچ‌چیز جز برهم خوردن تعادل نمی‌تونست خدای توازن رو خشمگین کنه.
نفس عمیقی کشید و سعی‌ کرد با بستن پلک‌هاش توی سکوت بهشت به آرامش از دست رفته‌اش برسه.

با صدای فریادهای بلندی قلبش تپیدن رو از یاد برد و وحشت توی وجودش پیچید. نگاهش بی‌اراده به‌سمت ترازو چرخید و زمانی‌که تغییری توی وضعیت موجود ندید، از جا پرید.
با عجله‌ای که توی وجودش مشخص بود، به‌سمت صدای فریادها رفت و نگاهش رو به مردمی دوخت که بدون مکث سراغ دروازه‌ی بهشت می‌رفتند.
با دیدن این بی‌تعادلی توی سرزمینش، بی‌صدا نفس عمیقی کشید و پلک‌هاش رو روی هم فشرد.
بزاقش رو فرو برد و با لبخندی ساختگی روی لب‌هاش، بال‌های سفیدرنگش رو از هم باز کرد و بالای سر مردم به پرواز دراومد.
دردی جان‌فرسا توی گردن و شونه‌هاش پیچید و احساس کرد تیری میون کتف‌هاش فرو رفته. پلک روی هم فشرد و کنار دیگر خدایان پشت جایگاهی که متعلق به خودشون بود، ایستاد.
مردم بهشت با شوق و شوری عجیب و بی‌سابقه پشت دروازه‌ی بلند و طلایی‌رنگ ایستاده بودند و برای رسیدن به جلوی صف، هم‌دیگه رو کنار می‌زدند.
نگاهش به دنبال پیداکردن دلیل این تجمع به‌سمت دروازه کشیده شد و قلبش با دیدن سیاهی عظیم مقابلش از حرکت ایستاد.
روبه‌روش جز سیاهی و مرگ چیزی نمی‌دید. با ترس به شی توی دستش خیره شد تا تعادل ترازو رو ببینه. با دیدن این‌که روشنی هم‌چنان بیشتر از تاریکی بود، لرزید و اخم کرد.
نگاه پر از تردیدش میون خدایان چرخید تا شاید دلیل این هجوم مردم به‌سمت دروازه و ابرهای سیاه رو بفهمه.

"این‌جا چه خبره؟"

صدای بمش با نجوایی ملایم به گوش رسید و نگاه‌های سرزنش‌گر خدایان رو به‌خودش کشید.
لب زیرینش رو به دندون گرفت و نفسش رو توی سینه‌اش حبس کرد.
سوال اشتباهی پرسیده بود؟

oneshot (BTS)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang