بوی غلیظ سیاه دونه توی هوای خفه پیچید و توجه تنها شخص داخل سالن رو جلب کرد.
صدای قدمهای محکمی توی سالن پخش میشد و به هر جنبندهای نشون میداد فردی مقتدر پا به این خرابه گذاشته.مرد تن خیس از عرقش رو صاف کرد و گارد دستهاش رو پایین آورد، با حرکتی کوتاه جلوی تاب خوردن کیسه بوکس بزرگ و مشکیرنگ رو گرفت.
بدون درآوردن دستکشهاش، روی پاشنهٔ پا چرخید و نگاهش رو به قامت بلند و چهارشونه فرد روبهروش داد.نفس عمیقی کشید و بوی تیز و تلخ سیاه دونه رو به ریههاش کشید.
مرد روبهروش با موهای طلایی رنگ و چشمهایی بدون احساس نگاهش میکرد، میتونست بوی خفیف آهو رو از سمت مرد احساس کنه.
شک نداشت که این بو از خز روی گردن مرد به مشامش میرسه."خوشحالم که دوباره میبینمتون، علیحضرت."
زیرلب درحالیکه سمت مرد تعظیم میکرد گفت و نگاهش رو از تیلههای عسلی رنگ گرفت.
مرد که لباسی گرون قیمت، اما ساده به تن داشت بدون اینکه لب از لب باز کنه با قدمهایی کوتاه فاصله بینشون رو به یک قدم رسوند.نفس عمیقش رو، روی صورت زیبای شاهزاده خالی کرد که لبخندی به نرمی گلهای بهاری روی صورت همیشه سرده مرد موطلایی نشست.
چشم عسلی دستش رو نوازشوار روی گونه نمدار و عرق کرده مرد مقابلش کشید و با نفسی عمیق سعی کرد رایحهٔ نعنا رو به ریههاش بکشه، اما تلاشش ناموقف بود.
"امیدوارم واقعا همینطور باشه، فرمانده جئون."
مردی که فرمانده خطاب شده بود، آروم قدمی عقب برداشت و بیتوجه به پرپر شدن گلبرگ خنده مرد سراغ بطری آبش روی زمین رفت و با سری پایین افتاده خودش رو مشغول باز کردن دستکشهای قرمزرنگش کرد.
"چه اتفاقی افتاده که سرورم تصمیم گرفتند به دیدن این بنده حقیر بیان؟"
شاهزاده دست خشک شده روی هواش رو مشت کرد و بدون گرفتن نگاهش از مرد شروع به حرف زدن کرد:
"فقط..."چه چیزی میگفت؟
چه چیزی داشت که بگه؟
بیرحمی مردی که جفتش بود رو دوست نداشت."میخواستم تمرین سربازها رو ببینم، اما انگار زمان نامناسبی رو انتخاب کردم."
سعی کرد لرزش خفیف داخل صداش رو پشت نقاب همیشه محکمش مخفی کنه.
"همهی قصر خبر دارند که امروز، روز استراحت سربازهاست. شما نمیدونستید؟"
فرمانده پوزخندی زد و بطری آبش رو برداشت، تا نیمه سر کشید و بدون اینکه اهمیت بده رفتارهاش درست شبیه به تیر توی قلب شاهزاده فرو میرفت.
مرد موطلایی به سختی آب دهنش رو قورت داد تا حس بدی که توی وحودش ریشه بسته بود رو نادیده بگیره، آستین طرحدار پیرهن مشکیش رو پایین کشید و نگاهش رو داخل سالن چرخوند.
YOU ARE READING
oneshot (BTS)
Romanceهای. آدیا صحبت میکنه. من اومدم با یک سری سناریو و وانشات(: حقیقتاً بچههای کوچکم بیشترین قسمت قلبم رو تسخیر کردن. پس بچههام رو دوست داشته باشید و بهشون عشق بورزید. درخواستی هم پذیرفته میشه🌙 Writer:ᴬᵈʸᴬ.ᶳᶤ