صداهای داخل سرش لحظهای آروم نمیشد.
دستهاش رو روی گوشهاش فشرد و پلکهاش رو محکم بست که گوشهی چشمهاش چین افتاد.
بزاقش رو بهسختی فرو برد و با قلبی که محکمتر از همیشه میکوبید، به خودش لرزید."التماست میکنم، جونگکوک! فقط... فقط یک لحظه بههم فرصت بده."
صدای دردمند پسر از اعماق مغزش داد کشید و تصویر گریونش رو جلوی صفحهی سیاه چشمهاش به نمایش درآورد.
وحشتزده از دیدن صورت رنگپریدهی پسر با چشمهای کشیدهای که از اشک برق میزد، از جا پرید و میون تاریکی اتاق خودش رو به آغوش کشید."ببخشید، تهیونگم... ببخشید... لطفاً برگرد، من قسم میخورم به همهی حرفهات گوش بدم!"
بغض گلوس رو فشرد و صدای لرزونش توی اتاق سرد پیچید. لبهاش رو کمی از هم فاصله داد و با شدت حجم زیادی از اکسیژن رو به ریههاش کشید.
سکوت همهجا رو گرفت. سرما روی پوستش نشست و صدای قلبش توی گوشهاش پیچید.
مردمک چشمهاش از هم باز شد و نگاهش بیتمرکز جایجای اتاق تاریکش میچرخید.
نور چراغهای خیابون از لابهلای پیچ و تاب پرده سایهای سفید روی زمین انداخته بود.
مو به تنش سیخ شد و گوشهاش با وحشت تقتقهای کفش دختر همسایه رو شنید.
نکنه تهیونگ برگشته بود؟
صدای شکستن چیزی از بین راهرو به گوش رسید و باعث شد و نفس توی سینهاش حبس بشه. با چشمهایی خونافتاده از بیخوابی، بلند شد و یک دور، دور خودش چرخید.
انگشتهای مشت شدهاش رو بدون مکث روی شقیقههاش کوبید و میون تاریکی دنبال لباسهاش گشت."هیچچیز نیست! اون رفته... رفته و قرار نیست برگرده! خو- خودت گفتی بره، مگه نه؟"
واژهها با تردیدی فاحش از میون لبهای خشکشدهاش بیرون میاومد و لرزش تنش رو بیشتر میکرد.
"اون مرده! خ-خودت جنازهاش رو خاک کردی. اینقدر بهش فکر نکن!"
خشم مثل یک آتشفشان توی خونهاش جوشید و فریادش لرز به تن تاریک اتاق انداخت.
باز هم سکوت همهجا پیچید و سوز سرما از میون چفت شل پنجره به اتاق راه پیدا کرد.
تن نیمه برهنهاش با سرمای هوا لرزید و دستهاش بعد از جستوجوی زیاد به هودیش رسید."خوبه... خوبه، فقط برو بیرون و بچرخ باشه؟"
با خنده واژهها رو روی زبونش مزه کرد و لحظهای بعد تنش روی زانوهاس سنگینی کرد و روی زمین افتاد.
نگاه خستهاش رو به سایهی سفید روی زمین دوخت."چرا دست از سرم برنمیداری؟ م-مگه نگفتی فقط بعد از مرگ ولم میکنی؟ پس چرا هنوز توی سرم جیغ میکشی؟"
اشکهاش بیصدا روی گونههاش روان و نفسهاش به هقهق تبدیل شد.
"ازت متنفرم!"
صدای فریادش برای بار هزارم بلند شد. مثل مجنونها روی زانوهاش ایستاد و هودیش رو پوشید. قدمهای سستش رو از خونه بیرون و شونههای خمیدهاش رو جمع کرد.
کفشهای پارهاش روی زمین کشیده میشد و نگاههای مردم روی تنش سنگینی میکرد؛ اما پسر بدون اهمیت به هیچچیز توی سرمای هوا راه میرفت.
هیچچیز مهم نبود.
وقتی هنوز صدای نفسهای تهیونگ رو زیر گوشش میشنید، وقتی مثل دیوانهها بهخاطر کابوسهاش فریاد میزد، وقتی روزها رو به بیخوابی از دوری و نزدیکی مرد گذرونده بود، هیچچیز مهم نبود!
صدای زمزمهها توی گوشهاش بلند شد و دردی توی قلبش پیچید. دردی با بوی مرگ و نفرت!"زیر چشمهات خون افتاده، عزیزکم."
صدای بمی که زیر گوشهاش زمزمه میکرد، نفسش رو برید و ترس وادارش کرد یرجا بایسته.
صدای بوقهای ممتد ماشین از اعماق چاه به پردهی گوشش رسید و نور سفید پردهی چشمهاش رو به آتش کشید."لذت بخشه، نه؟ درست مثل چیزی که برای تو اتفاق افتاد!"
نگاهش بهسمت راست چرخید. نور سفید هنوز هم آزاردهنده بود. درد توی سینهاش پیچید و نفسهاش رو مختل کرد.
همهچیز دوباره تکرار شد.
نفرتی که توی وجودش پیچیده بود، صدای موسیقی بلند، لبهای خندون تهیونگ و تاریکی شب!
تهیونگ با گریه التماسش میکرد، پس چرا حالا بدون اون میخندید؟
پاش رو محکم روی پدال گاز فشرد و با نفرت به چهرهی خندون تهیونگ نگاه کرد. مرد با نگاهی خشکشده به نور سفیدی که با سرعت بهسمتش میرفت، خیره شد.
لحظهای عشق جای نفرت رو گرفت و وحشت توی بندبند استخونش پیچید. پاش رو با شدت روی پدال ترمز فشرد، لاستیکها روی آسفالت سیاه جیغ کشیدند و ضربهای محکم به ماشین، باعث شد دنیا از حرکت بایسته.
درد مثل تیغ توی وجودش پیچید و چشمهاش رو سیاه کرد."زندگی مثل من چطوره، جونگکوک؟"
چرا صدای تهیونگ قطع نمیشد؟
~•
های آدیا صحبت میکنه.
لطفاً دوستش داشته باشید و نظر بدید ستارهی زیر هم حتماً رنگیرنگی کنید.
وایی من دیروز که داشتم یککم مرتب میکردم پارتها رو، متوجه شدم چقدر کوکوی و مینیون داریم... گریههای زیاد.
کاپل پیشنهادی ندارید؟ همینجوری پیش بریم؟

YOU ARE READING
oneshot (BTS)
Romanceهای. آدیا صحبت میکنه. من اومدم با یک سری سناریو و وانشات(: حقیقتاً بچههای کوچکم بیشترین قسمت قلبم رو تسخیر کردن. پس بچههام رو دوست داشته باشید و بهشون عشق بورزید. درخواستی هم پذیرفته میشه🌙 Writer:ᴬᵈʸᴬ.ᶳᶤ