کاپل مشخصه دیگه...
~•نگاهی به داخل آینه انداخت و لبخندی به انعکاس تصویرش زد.
زیباییش رو با کنارزدن پیرهن گشاد مشکیاش از روی شونهاش تکمیل کرد.
دستی بین موهای تیرهاش کشید و لبهای رنگگرفته با براقکنندهاش رو به هم مالید.
برای اطمینان، دوباره به تقویم روی دیوار نگاه کرد.خب، مثل اینکه اعداد و روزها قصدی برای تغییر نداشتند.
بعد از روزها دوری از دوستپسرش، یونگی بالأخره تونسته بود با انتقالی رابطهی از راه دورشون رو به رابطهای فیزیکی تبدیل کنه!قرار بود بعد از چهار سال دوستی و دو سال رابطهی عاشقانه، امروز همدیگه رو ببینن.
حتی فکر دیدن مرد و چشیدن طعم آغوشش باعث میشد، پروانههای سفید توی دلش به پرواز در بیان.نفس عمیقی کشید و نیمنگاهی به ساعت انداخت.
طبق گفتههای مرد، یونگی باید تا دقایقی دیگه میرسید؛ انگار همین موضوع قلب بیجنبهاش رو به تپش میانداخت.آب دهنش رو بهسختی قورت داد و بعد از نیمنگاهی دیگه به تصویر داخل آینه، قدمهای تندش رو سمت در برداشت.
قبل از بازکردن در، دستی به لباسهاش کشید و لبخندی به شیرینی شکوفههای هلو روی لبهاش نشوند.
با بازشدن در و نمایانشدن قامت مرد، چیزی توی قلبش تکون خورد.
چیزی شبیه به عشق.بدون اینکه دست خودش باشه، قدمهاش ناخودآگاه بهسمت مرد حرکت کرد و تنش بین بازوهای یونگی جا گرفت.
عطر شیرین تن یونگی رو به ریههاش کشید و بازوهاش رو دور شونههای مرد حلقه کرد.
دلتنگی، شوق و عشق توی دلش مسابقه گذاشته بودن تا جلوی حرفهاش رو بگیرن.
سرش رو داخل گردن مرد فرو کرد و بوسهای روی گردن یونگی کاشت."دلم برات تنگ شده بود، نفس!"
صدای گرم و بم مرد که هرشب از پشت موبایل میشنید، حالا زیر گوشش نجوا شده بود و قلبس رو قلقلک میداد.
بغض جاخوش کرده توی گلوش رو بهسختی قورت داد و با چشمهایی نمدار از اشک شوق به چشمهای کشیدهی یونگی نگاه کرد.
"خیلی خوش اومدی!"
بینیش رو بالا کشید و بدون بیروناومدن از آغوش یونگی، مرد رو به داخل راهنمایی کرد.
همینکه مرد بزرگتر در رو با پشت پای آرومی بست، تنش به دیوار تکیه خورد و لبهای مرد روی لبهاش نشست.دستهاش رو بین موهای مشکیرنگ یونگی حلقه کرد و تمام سعی رو برای همکاری توی بوسه به کار برد.
هرچند مرد بزرگتر جوری لبهاش رو میمکید که انگار قصد داشت تمام جونش رو از تنش بیرون بکشه.با کمبود اکسیژن بعد از دقایق طولانی برای بوسه، یونگی عقب کشید و پیشونیهاشون رو به هم تکیه داد.
"دیگه نمیرم! از این به بعد هر روز من رو میبینی، نفسِ من."
بیصدا خندید و به واژگانی که بین نفسهای مرد زمزمه میشد، گوش سپرد.
"تا وقتی یه پیرمرد غرغروی بداخلاق بشی منتظر اومدنت میمونم."
در جواب لحن شیرینش، صدای خندههای یونگی بود که توی گوشهاش پیچید.
حدود چند ساعت بعد، زمانیکه هر دو مرد به اندازهی کافی رفع دلتنگی کردند؛ یونگی بیصدا از اتاق خواب بیرون اومد و نفس پر استرسش رو بیرون فرستاد.
تنها شلوارش رو که روی زمین افتاده بود، برداشت و پا کرد.
با بالاتنهای برهنه بعد از برداشتن کلید از خونه بیرون رفت تا وسایل مورد نیازش رو از ماشین برداره.چشمغرهای به نگاههای خیرهی پیرمرد نگهبان رفت و جعبهی کیک رو همراه با جعبههای کادو برداشت.
خوشبختانه خواهرش وقت برای خامهکشی نداشت و تنها یک کیک ابری کوچیک رو تحویلش داده بود!درحالیکه دو جعبهی بزرگ کادو رو با یک دست و جعبهی کیک رو با دست دیگهاش حمل میکرد، وارد خونه شد.
"کجا رفتی؟"صدای خوابآلود جیمین توی گوشهاش پیچید و تنش رو خشک کرد.
با خندهای دردناک روی پاشنهی پاش چرخید و به چشمهای پف کردهی مرد نگاه کرد.جیمین با تنی برهنه و گردنی پر از رد بوسه درحالیکه موهای پریشونش رو پریشونتر میکرد، به چهارچوب در اتاق تکیه داده بود و سعی داشت نگاه نگرانش رو به مرد بدوزه؛ هرچند چشمهای خستهاش چنین اجازهای نمیداد.
مرد بزرگتر نیشخندی به شانس خوبش زد و درحالیکه به دوستپسرش نزدیک میشد، گفت: "ببین، قرار بود وقتی خوابیدی برای تولدت سوپرایزت کنم و بعد هم دستت رو بگیرم برم کلیسا تا ازدواج کنیم؛ اما از شانس خوبم خوابت سبک بود و گند خورد به سوپرایزم."
مکثی کرد و به چشمهای گرد شدهی مرد خیره شد.
لبهاش رو با زبون خیس کرد و ادامه داد: "حالا دوتا گزینه داری، یا تبدیل به مین جیمین میشی یا تبدیل به پارک یونگی میشم. تا وقتی من خامهی کیک رو بکشم میتونی فکر کنی!"جیمین هیچوقت تصورش رو نمیکرد، مراسم خواستگاریش اینقدر عجیب پیش بره.
همیشه تصور میکرد معشوقهاش رو به باغی زیبا میبره و لحظهای جلوی پای مرد روی زانو مینشینه و حلقههای نقرهایرنگ رو به انگشتهاشون میاندازه.هرگز توقع نداشت برهنه و بعد از معاشقهای طولانی، دوستپسرش به عجیبترین شکل ممکن دستور بده تا با هم ازدواج کنند.
همون روزی که یونگی رو توی رستوران هتل دید، باید میفهمید که مرد درکی از درخواست نداره؛ وگرنه کی با طلبکاری دستش رو، روی میز میکوبه و میگه: "هی، یا دوستپسرم میشی یا دوستپسرت میشم. پس تا وقتی غذام رو بیارن تصمیم بگیر!"
بیصدا به خاطراتی که حالا مثل دژاوو توی ذهنش پخش شده بودن، خندید و قدمهاش رو بهسمت آشپزخونه برداشت.
"تصمیمم رو گرفتم، پارک یونگی!"
•~
های آدیا صحبت میکنه.
نینی رو دوست داشته باشید و نظر بدید
ماچ تفی ♡
ESTÁS LEYENDO
oneshot (BTS)
Romanceهای. آدیا صحبت میکنه. من اومدم با یک سری سناریو و وانشات(: حقیقتاً بچههای کوچکم بیشترین قسمت قلبم رو تسخیر کردن. پس بچههام رو دوست داشته باشید و بهشون عشق بورزید. درخواستی هم پذیرفته میشه🌙 Writer:ᴬᵈʸᴬ.ᶳᶤ