این سوال به غرورش لطمه ای وارد نکرد. نه. واقعاً درد داشت. درد شدیدی که در شکمش می جوشد و باعث ایجاد توده ای در گلویش می شود.
بدون هیچ مقدمه ای با قدم های آهسته و ناهماهنگ با شدت باران شدید نزدیک شد و مصمم فاصله را به سانتی متر کاهش داد. با احساسی که در تمام رگ های آناتومی اش می تپید و چشمانش آغشته به صداقت بود، دستانش را به سمت آن صورت پر از مالیخولیا، سرد و خیس بالا برد و تسلیم عمیق ترین احساسی شد که تصمیم به نادیده گرفتن آن گرفته بود.
همیشه.
"فقط یک بوسه"
چشمانش را بست تا هر چیزی را که ذهنش ممکن است به آن اعتراض کند نادیده بگیرد، و راه را برای خلوص آن احساسی که از هر منافذ پوستش سرچشمه میگیرد، سینهاش در آستانه انفجار، آدرنالین به شدت بالا میآید، درخشش احساسی که با بیانش متقابل میشود. من آرزو دارم:
"من یک عمر در حال مرگ در تنهایی خود گذرانده ام، تا زمانی که شما را ملاقات کردم، دریافتم که خوشبختی ممکن است، دلیلی وجود دارد که بخواهم ادامه دهم، برای ادامه و محافظت از شکنندگی تو در آغوشم، برای مواجهه با بی عدالتی ها و تاریکی هایی که وجود دارد. ما را محاصره کنند و ما را تهدید کنند.
من پاسخ این سوال را در شما یافتم.
و درد دارد.
حتی دردناک است که بپرسی چون حقیقت من هستی، آن حقیقت مطلق و انکارناپذیر که با این بوسه تند به دریدن لبانت فکر می کنم، از سدهای یخی ات خلاص می شوم و سپرهایی که تو را از دیدن اینکه من اینجام باز می دارند، که دور شدنم برای من غیرممکن است زیرا تو بخشی از من هستی، زیرا زندگی بدون تو دیگر وجود ندارد.
قطرات باران به شدت میبارند و با غرشی طنینانگیز به زمین میخورند، اما روی پوست میشکنند، همانطور که گوشها در مزارع گندم میدوند با آغوشی باز به درخشش یک غروب زیبا، غروب خورشید به عنوان نقطه اوج یک روز روشن با نور زیبای قلبی که دلیلی برای تپیدن پرانرژی و آرامش یافته است. ناآرام
صدای طوفان نامفهوم شد.
فقط اون بوسه مهم بود فقط یک بوسه.
روح ملتهب پر از گرما، از شور و شوق، راز شک و تردید و عدم اطمینان را میگشاید.
"در این لحظه همه چیز درست است، همه چیز بسیار قابل قبول است، همه چیز در حالی که لب های ماست
آنها زمان را ذوب می کنند و واقعیت ما را جعل می کنند، واقعیتی که فقط من و شما می دانیم.
زیرا زندگیمان، روحها و اعتقاداتمان بهصورت یکپارچه مانند آب باران بر تنهایمان جاری میشود و ما را در شادی این لحظه زودگذر غسل میدهد که تا ابد در خاطراتمان نگهداریم.»
و زمان و سرعت فضا متوقف میشوند و تمرکز خود را بر بیحدت آن لحظه باشکوه، فقط در یک بوسه، متمرکز میکنند. فقط در آن.
میلی متر بین آنها سوخت.
بیشتر سفت شد، دستانش پشت صورت رنگ پریده نشست، آن موهای سیاه را فشرد، بوسه را عمیق تر و شدیدتر کرد، و حتی بیشتر از آن L که در حال حاضر خودش را همانطور که بود نشان می داد، می طلبید. دستهای پیرمرد بدن خیس شدهاش را در آغوش گرفت، ابتدا با ملایمت، سپس به تدریج جای خود را به اضطراب داد.
و سپس فریاد ناقوس ها، مرثیه ای برای تشییع جنازه او، متوقف شد. ذره ای از امید و شادی در شخص او آغشته بود، به طور تصاعدی در آن بوسه رشد می کرد، دعایی را که لب های نمناکش می خواند بالا می برد، به تقاضای دیگری و انگیزه خودش پاسخ می داد، و از ظهور عمیق ترین و زیباترین او لذت می برد. آرزو کرد، نوشیدن آن اکسیر مست کننده ای که به او داد
لایت:
«مرا در خونت رقیق کن، در پوستت گیجم کن، از تنم جدا شو، مرا در بوی موهای قهوه ای خود لانه کن.
دیگر به سختی چیزی مهم است.
این قلب من است، نه مغز من که حرف می زند، نه عقل و نه عقل.»
لب ها، نوازش ها، حرف ها، گذشته، خشم، دعوا، نگاه ها، امید، بی عدالتی، اندوه عمیق...
ناگهان، رعد و برق و رعد و برق آنها را به واقعیت بازگرداند.
بدنشان را جدا کردند.
چشمانش سایههایی از سردی غیرقابل تحملی را منعکس میکرد که برمیگشت، همان سردی که ذهن بیهراسشان آنها را مجبور به رعایت آن میکرد.
این یک بوسه بود، فقط همین.