"آزادی"

61 12 7
                                    

"فلش بک"
یک روز قبل از اتفاقات حال:

سهون دست بکهیونی که در حاله ترک کردنه آشپزخونه بود رو گرفت و با چشم هایی که ناامید و التماس ازشون می‌بارید،  تنها یک کلمه رو زمزمه کرد و این زمزمه به گوش های بکهیون غمگین و ناراحتی که دسته کمی از سهون نداشت رسید:
_چرا؟

بکهیون در جواب چشم هاش رو بست و کلمات رو برای دادن جوابی پشته سره هم ردیف کرد
آره، حقیقت تلخ این بود که هنوز که هنوز بود بکهیون عاشق چانیول بود
چانیولی بی رحمی که رهاش کرده بود و این باعث شده بود که این حقیقت تلخ بشه
یعنی حقیقتی که کام سهون عاشق پیشه رو هم تلخ کرده بود...

بکهیون از عشق خسته بود و دیگه نمی‌خواست تحملش کنه
و این دلیل خوبی بود تا هر دوست داشتن و عشقی رو بخاطرش رد کنه...
پس رو به سهون کرد و با چشم هایی که ازشون بی حسی می‌بارید و صورتی که جدیت ،ترسناک و غیر قابل تغییری رو به رخ می‌کشید به چشم های سهون خیره شه و کلماتی که از چاقو هم تیز تر و برنده تر بودن رو روی زبانش جاری کنه تا توی قلب سهون بی دفاع فرو برن:
_ بهم بگو چطور میتونم عاشقت بشم سهون وقتی که میدونی هنوز هم عشق "کس دیگه ای" قلب و مغزم رو تصاحب کرده...من هنوز زخم دیدم و هنوز هم به "اون" فکر میکنم، من هنوزم وقتی شب ها به رخت خواب میرم چشم هام بارونی میشن و قلبم تیر میکشه...درسته که شاید هیچکس این چیزها رو نبینه اما من فکر می‌کردم که تو حداقل میدونی و میفهمی که واقعا داره به من چی میگذره اوه سهون،من متأسفم، واقعا متاسفم ولی نمیخوام از دستت بدم و از طرفی میدونم که بخاطره این جواب ازت دوری کنم، پس ببین که من رو توی چه موقعیتی گذاشتی که نه راه پس دارم و نه راه پیش ،این رو ببین اوه سهون و بهم بگو همچین آدم شکسته و غمگین و داغونی میتونه باز هم محبت کسی رو توی قلبی که نیومده شکسته جا بده یا نه؟

آخرین جمله ش رو فریاد زد و دستش رو از دست اوه سهون بیرون کشید
در این لحضه بکهیون آسیب دیده با تلنگری بالاخره و بعد از مدت ها پنهون کاری خودش رو به سهون نشون داده بود و سهون فقط می‌تونست مات شده به بکهیونی که با همیشه فرق داشت خیره بشه و دهنش رو برای زدنه حرفی باز و بسته کنه
اما هیچ چیز از دهنش برای تسکین دردهای بکهیون پیدا نکرد و همین باعث شد تا مدتی در سکوت بگذره...

واقعیت این بود که سهون از همه چی بی خبر بود و فقط لبخند های بکهیون رو دیده بود و خیال باطلی کرده بود که اون خوشحاله و همه چیز رو فراموش کرده
سهون درس بزرگی که یاد گرفته بود رو از یاد برده بود
اینکه درون آدم ها متفاوت از ظاهریه که به خودشون می‌گیرن و شاید همین مهم ترین خصلت و ویژگی آدم ها بود

سهون به ویترین پر زرق و برق بکهیون خیره بود و درونش که شبیه به انبار به هم ریخته ای بود رو ندیده بود چون بکهیون به هیچکس تا بحال اجازه دیدنه ضعف هاش رو نداده بود
حالا انگار که طلسم باره دیگه شکسته بود که سهون تونسته بود بکهیون واقعی رو ببینه و بتونه چشم های شفاف و آبیش و دردی که فریاد می‌زد رو برای اولین بار ببینه

𝓜𝔂 𝓝𝓪𝓶𝓮Donde viven las historias. Descúbrelo ahora