Begun

8.4K 535 19
                                        

سلام به همتون،
قراره تو این فیک ماجراهای زیادی رو ببینیم و هیجان زده بشیم، قراره با شخصیت داستان گریه کنیم اما قراره لحظه های خوبیم بین دعوا ها و خون هایی که تصور می کنیم شریک بشیم.
فقط بهم اعتماد کنید و ازش لذت ببرین.
قرار نیست چیز زیادی بگم اما این داستان کاملا +18 هست هم به خاطر ژانر جنایی و هم به خاطر اسمات هایی که خواهیم داشت...
ممنون از نگاهتون♡
_______________________

بازی شروع شده:

کیوبال* رو محکم توی مشتم فشار دادم، سکوت و تاریکی خونه روحم رو آروم می‌کرد. بوی‌خون تمام خونه رو برداشته بود و به من نیرو می داد. صدای زمخت تحلیل رفته‌اش گوشم رو خراش داد.
-ت...
فقط اولین واژه‌ی اسمم رو از زبونش شنیدم و به جنون کشیده شدم. کیوبال رو با حرص روی میز پرت کردم، برخورد اول محکم، برخورد دوم اروم و برخورد سوم اروم‌تر؛ جوری که ضربه کوچیکی به شار* قرمز زد و ایستاد. شار قرمز، چند سانت حرکت کرد و اون هم ایستاد.
صدای سرفه‌ی گوش خراشش، نگاه ماتم رو از شار های رنگی گرفت. همون‌طور که ایستاده بودم به سمتش چرخیدم. بوی‌خون رو استشمام کردم و کمرم رو به میز تکیه دادم. سرش رو کمی تکون داد و کف دست های خونیش رو روی سرامیک های براق صدفی کشید.
دوباره تلاش کرد تا حرفی بزنه که باز به سرفه افتاد. بین سرفه هاش این جمله رو شنیدم
" خـ وا  هـ  ش می کـ‌  نـ  م"
لبخند رفته رفته روی لب هام نشست، داشت به من التماس می کرد؟!
به طرفش قدم برداشتم، صدای برخورد کفشم با سرامیک‌ها لطیف بود! با نزدیک شدنم تقلا کرد، نفس های کشیده‌اش و صدای خس خس سینه‌اش رو دوست نداشتم. دستش رو به سمتم کشید، تن فربه اش رو که نمی تونست تکون بده!
روی پهلو افتاده بود، پای راستم رو روی قفسه ی سینه اش گذاشتم و به عقب هلش دادم، به پشت افتاد و خس خس سینه‌اش بیشتر شد.
با غضب گفتم:
-نمی خوای دست از این دنیا بکشی؟
خون از گوشه ی لبش جاری بود و ردش از روی خط فک و گردنش تا پایین‌تر جایی که معلوم نبود گم می شد.
فشار پام رو بیشتر کردم، تقلاش رو بیشتر کرد؛ اما رفته رفته تنش ثابت شد و چشم های گرد شده اش ثابت بهم خیره موند.
به آهستگی پام رو از روی سینه‌اش برداشتم و قدمی به عقب برداشتم. به شاهکار هنریم خیره شدم و رفته رفته خنده مهمون لب هام شد و به قهقهه تبدیل شد. اشک  گوشه‌ی چشمم رو پاک کردم و روی مبل سلطنتی فندقی رنگ خودم رو رها کردم و به ادامه ی خنده‌ی مستانه ام پرداختم.
اون هنوز داشت نگاهم می کرد و من هنوز داشتم می خندیدم.
خنده‌ام که تموم شد ایستادم و دوباره به سمتش رفتم. نوک انگشت اشاره‌ام که با دستکشم پوشیده بود رو روی خون گرم و سرخش کشیدم و به سمت میز بیلیارد وسط سالن رفتم، شارها رو کنار زدم و بزرگ روش نوشتم" اسنوکر"
چند لحظه بعد بیرون از خونه دستکش‌های مشکی رو از دستم بیرون آوردم و توی سطل زباله انداختم.
ماسکم رو روی صورتم مرتب کردم و دستی به لبه ی کلاهم کشیدم سرم رو آروم بالا گرفتم، ستاره های آسمون شب بهم چشمک می‌زدند.
چشم‌هام رو از آسمون گرفتم و به راه رفتنم ادامه دادم، امکان نداشت حالا حالاها جنازه رو پیدا کنند. پوزخندی زدم و زمزمه کردم:
- بازی تازه داره شروع میشه!
با نوک کفشم ضربه‌ی محکمی به سنگ جلوی پاهام زدم که چند متری جلوتر رفت. چند تا خیابون رو رد کردم و بعد برای تاکسی که رد می‌شد دست تکون دادم. تاکسی که ایستاد سوارش شدم، سلامی گفت که جوابش رو با بی میلی دادم و سرم رو به سمت پنجره گردوندم.
به مقصد که رسیدیم پول راننده رو دادم و از ماشین پیاده شدم. توی کوچه ی مد نظرم دور می‌زدم تا وقت نقشه‌ام برسه، از توی جیبم باندانای اسکلتی شکلم رو درآوردم و بعد از در آوردن ماسکم دور دهن و دماغم رو باهاش پوشوندم.
دست هام رو توی جیبم فرو برده بودم و توی کوچه های اطراف سرک می‌‌کشیدم. نیم ساعتی کوچه رو متر کرده بودم اما مثل اینکه قرار نبود امشب اینورا آفتابی بشه.
فاکی زیر لب گفتم و خواستم از اون منطقه برم که صدای ترمز دستی کشیدن ماشینی توجهم رو به ته کوچه جلب کرد، بالاخره خودش رو رسونده بود.
پشت تیره برقی خودم رو پنهان کردم و منتظر شدم تا از ماشین پیاده بشه. پیاده شد و داشت سرخوش به سمت خونه‌اش می رفت، با سرعت اما بی سر و صدا خودم رو بهش رسوندم و خنجری که همراه داشتم رو زیر گلوش گرفتم و صدام رو تغییر دادم و گفتم:
- منتظر من باش، به‌زودی میام سراغت...
تقلا کرد که ضربه‌ی محکمی به پشت گردنش زدم، بیهوش شد و روی زمین افتاد، خنجر رو داخل جیبم گذاشتم و از اونجا دور شدم...
قدم‌هام رو آروم کردم و به چراغ قرمز خیره شدم. رنگ سرخش رو دوست داشتم؛ خون!
شونه‌هام رو بالا انداختم و دستم رو توی جیب سویشرتم کردم. نگاهم به ماشین لوکس سفید براقی افتاد که پسر جوونی پشت فرمونش نشسته و به دختری که کنارش نشسته بود و اشک‌هاش صورتش رو پوشونده بود توجهی نمی کرد، فقط هر چند ثانیه یک بار با پوزخند پوکی به سیگار برگش می زد.
پوزخند روی لبم نقش بست، پنجه بوکسم رو لمس کردم و توی دستم جا دادمش، جلو رفتم. حواسم بود که از داخل آیینه ها دیده نشم عقب ماشین ایستادم، قدمی جلو گذاشتم و مماس با ماشین در حالی که پنجه بوکس توی دست چپم بود، از کنارش به آهستگی رد شدم. برای ثانیه‌ای به عقب برگشتم و به چهار خط موازی روی ماشین نگاه کردم، پوزخندم تبدیل به لبخند رضایت بخشی شد که روحم رو جلا داد.
اینقدر درگیر حرف‌ها و اشک‌های دختر کنار دستش بود که حتی متوجه صدای خط خطی شدن ماشینش رو نشنیده بود!
دست چپم رو توی جیبم فرو کردم و قبل از سبز شدن چراغ، از خیابون عبور کردم.
عادتم شده بود این شب ها تا خونه پیاده راه برم، بعد از نیم ساعت جلوی ساختمون بودم. ماسکم رو با احتیاط برداشتم و یکی در میون پاهام رو روی پله ها گذاشتم و با عجله بالا رفتم.
جلوی در واحدم رسیدم، کلیدم رو توی دستم گرفتم و توی قفل در مشکی رنگ چرخوندم در با صدای تیکی باز شد.
با دیدن خونه ی بهم ریخته ی رو به روم پوف کلافه ای کشیدم. در رو محکم بستم تا اینکه بالاخره صداش بلند شد.
- هوی ویکتور هوگو اون لامصب رو آروم تر ببند...
اخمی کردم و محکم تر در اتاقش رو باز کردم، از زیر ملافه با چشم‌هایی که سعی می‌کرد به زور باز نگه‌شون داره نگاهی بهم انداخت.
-چته؟ چرا عین نگاه یه قاتل به مقتولش بهم نگاه می کنی؟
پوزخندی زدم و با صدای بم و خشدارم گفتم:
- یک روزم نیست این خونه رو مرتب کردم تو یاد نمی‌گیری یکم مرتب بمونی؟
برو بابایی زمزمه کرد و ملافه رو روی سرش کشید.
حیف که امروز کوک بودم و حرکت های این احمق برام اهمیتی نداشت وگرنه می‌دونستم چیکار کنم تا بفهمه نباید به هیونگش برو بابا نثار کنه!
برگشتم عقب و این‌دفعه در رو به آرومی بستم، نگاهی به اطراف انداختم بوی الکل توی بینیم پیچید. این پسر باز زیاده روی کرده بود! بی توجه به بهم ریختگی‌ها سمت اتاقم رفتم.
کوله ام رو کنار در اتاق رها کردم و به سمت تخت فنری فلزیم رفتم، تنم رو روی تخت پرت کردم و تا چند لحظه از بالا و پایین شدنش لذت برم. از پنجره ی کوچیک نزدیک تخت به هلال ماه نگاه کردم؛ دل‌فریب بود و تو آسمون پادشاهی می کرد اما مثل اسنوکر نمی شد!
با یادآوری امروز دوباره لبخند رضایت روی لبم نقش بست. بوی خون رو دیگه نمی شنیدم اما حس لمسش هنوز زیر پوستم بود و همین بهم انرژی کافی رو می‌داد. روی تخت خوابیدم و به سقف خیره شدم، چشم‌هام رو بستم و برنامه ی فردام رو چیدم، نباید می‌گذاشتم این ثانیه ها از زیر دستم در بره؛ به لحظه لحظه‌اش احتیاج داشتم.
از نظر روحی خستگی تمام وجودم رو در بر گرفته بود اما؛ این اما مهم بود جسمم و ذهنم نیاز شدیدی به تخلیه هیجاناتشون داشتن و کل ذهنم فقط حول یک چیز می گذشت "خون "
چشم‌هام رو دوباره به سقف دوختم، بحث فقط خون نیست بحث عمیق تر از این حرفا و فکراست.
بحث رسیدن به پاسخ سوالی بود که ذهنش رو درگیر کرده بود. حاضر بود برای رسیدن به جواب سوالش حتی روی مرگش هم ریسک کنه اما در آخرین لحظات عمرش به جواب سوالش برسه. با تیر کشیدن سرش آهی کشید و انگشت هاش رو روی شقیقش کشید، اخیرا سردردهاش بیشتر شده بود اما اهمیت نمی‌داد. آروم بلند شد و مسکنش رو برداشت و با آبی که داخل بطری توی اتاقش بود خورد، نمی‌خواست با نشون دادن درد‌هاش بقیه رو بیشتر نگران کنه و البته مجبور بشه دوباره توسط غرهایی که جین می‌زد اون قرص‌هارو بخوره. دستی بین موهای سیاه رنگش کشید و ترجیح داد زودتر بخوابه تا بتونه فردا به برنامه‌هایی که توی سرش داشت برسه.
___
کیوبال Cue ball: توپ سفید رنگ در بازی بیلیارد که با چوب به ان ضربه می زنیم.
شار: به توپ های رنگی گفته می شود.

Snooker | Vmin +18Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang