شرط: این پارت و پارت بعد جمع ووت ها +150
پارت بعد رو زودتر میذارم...•تلخ:
- میخوام باهات رو راست باشم اما فکر میکنم قبل اینکه راجب تهیونگ باهات حرف بزنم باید راجب گذشته حرف بزنیم...
جیمین خواست وسط حرفش بپره که یونگی سریعتر گفت:
- اگه نگم و بخوام فقط راجب تهیونگ حرف بزنم تو حرفم رو باور نمیکنی پس بذار حرفهامون رو کامل بزنیم.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- همشون نقشه بود، نمیدونم چرا اما میدونم برای نجات جون خودت بود، پدرت ازم درخواست کرد یه مدت نقش بازی کنم تا تو بیخیال یه سری چیزها بشی ازم نپرس چه چیزها چون خودمم نمیدونم...
نگاهش رو از جیمین گرفت و به پایین دوخت و ادامه داد:
- من هیچ وقت دزدی نکردم، من هیچوقت یه متهم واقعی نبودم، من زندان نرفتم من خلافی نکردم همونطور که الان میدونی من فقط یه دکتر روانپزشکم اما من به پدرت مدیون بودم و وقتی ازم خواهش کرد نمیتونستم روشو زمین بندازم.
همین الان هم نباید این حرفهارو بهت بزنم این یه راز بود، رازی که مجبورم کرد از اینجا برم، رازی که همه چیمو ازم گرفت اما...
چشم هاش رو بست و با صدای آروم تری گفت:
- اگه به عقب برگردم و حاضرم دوباره این درخواست رو قبول کنم تا فقط با تو آشنا بشم.
نگاهش رو به جیمین داد و گفت:
- جزییاتش رو از پدرت بپرس و ازش از طرف من معذرت بخواه من نمیخواستم بیشتر از این توی چشمهات یه دروغگو به نظر بیام.
جیمین آروم گفت:
- فکر میکنم بدونم چرا اما...
بلند شد و جلوی پاهای یونگی نشست و به چشمهاش نگاه کرد.
- احساساتم این وسط چی؟ اونا هم بازیچه بودن؟ اونا هم نقشه بود؟
یونگی چشم هاش رو با درد بست و نفس هاش سنگین شده بود.
- وقتی تغییرم میدادی و فرداش برمیگشتی سرکار و زندگی واقعیت به نظرت مسخره نمیومد زندگیم؟؟
توی لعنتی خودت روانپزشک بودی چرا؟ چرا اینکارو کردی؟ ها؟
صداش بلند شده بود و اشکهاش بدون خواستش روی گونه هاش سرازیر شده بودن.
- یونگی حرف بزن! بهم بگو من لیاقت عشقت رو نداشتم؟ من لیاقت ستاره ی آسمونت شدن رو نداشتم؟ یه پسره ساده ی احمق که بازیچه ی دست شما بود معلومه که لایق هیچی نیست...
دست هاش رو محکم روی زمین کوبید و داد زد.
- چرا ساکت شدی؟
یونگی چشم هاش رو باز کرد و سعی کرد نسبت به اشک های جیمین بی تفاوت باشه.
- هیچ وقت به احساساتم شک نکن اما جای من تو زندگیت نبود، ما نمی تونستیم یه زندگی رو روی پایه های دروغ بسازیم، تا کی برات نقش بازی می کردم که بیکار و علافم اما در واقع یه شغل خوب و عالی دارم؟
نمیتونستم، اون زمان اون موقع نمیتونستم هیچی راجب اینا بهت بگم اما الان دیگه به ته خط رسیدم باید بگم تا راحت شم.
جیمین آهی کشید و گفت:
- میتونستی اما نخواستی، میتونستی بگی و یه راز بین خودمون بمونه!
یونگی عصبی شونه های جیمین رو گرفت و تکون داد و با صدای بلندی گفت:
- فکر میکنی خودم با پای خودم رفتم؟ فکر میکنی چرا پدرت با وجود من مخالف بود؟ فکر کردی واسه خلافکار بودنم بود؟ نه به خاطر همین راز لعنتی بود که زندگیم رو پیچیده کرده و منو داره توی منجلابی که خودم درستش کردم میکشه...
بابات منو مجبور کرد برم، نمیتونستم بمونم، نمیتونستم بیشتر از این توی زندگیم تظاهر کنم...
رفتم تا هم تو راحت باشی هم خودم اما نشد نتونستم و وقتی برگشتم که دیگه دیر شده بود.
- من دنبالت بودم، من تازه چند ماه بود فهمیدم تو واقعا رفتی، من تازه درک کرده بودم که از زندگیت حذفم کردی و تو دقیقا حالا که من باهاش کنار اومدم باید برمی گشتی؟
هول هولکی بلند شد و شروع کرد به در آوردن بافت نازکش، یونگی با تعجب بهش نگاه می کرد، نمیدونست چی تو فکر جیمین میگذره و برای همین توی سکوت منتظر موند به پسر روبه روش خیره موند.
جیمین بافتش رو گوشه ای پرت کرد و روبه روی پسر بزرگ تر که با شوک محوش شده بود خم شد و دست هاش رو سمت سینش گرفت و گفت:
- میبینی؟ اینا اثرات دردیه که بهم دادی!
یونگی نگاهش رو پایین آورد و از چشم های اشکی اما وحشیش دست کشید و نگاهش رو به سینه ی پسر کوچیک تر داد و با دیدن زخم های ریز اخم کرد.
- اول از زخمهای کوچیک با ناخون شروع شد یا کندن پوست لبم و لذت بردن از درد و سوزشی که داشت اما بعد یه مدت دیگه اونا درد نبودن حس نمی کردمشون این شد که به تیغ رو آوردم اما تهیونگ میدونست و من مجبور بودم جایی رو زخمی کنم که نبینه!
چشم هاش رو با درد بست و گفت:
- دقیقا از بعد خوابیدنم باهاش و یادآوردی خاطرات قبلیم دست به همچین کاری زدم. میفهمی چیکار کردی باهام؟ من آدم قوی نبودم خودت هم اینو خوب میدونستی اما بازم احساساتم رو بازیچه ی خودت کردی.
دستش رو برد سمت بافتش و دوباره پوشیدش.
- اگه میخوای بگی تهیونگ و مریضیش برام خطرناکه باید بگم من خودم و وجودم از همه چیز برای خودم خطرناکترم انتظار نداشته باش به خاطر یه بیماری که میشه کنترلش کرد از تهیونگ بگذرم...
نگاهش رو از یونگی گرفت و برگشت و بعد با بی حسی تمام گفت:
- حالام میتونی بری نمیخوام ببینمت، حداقل برای امروزم دیگه تحمل دیدنت رو ندارم.
و بعد بدون گفتن هیچ حرف دیگه ای وارد اتاقش شد و در رو بست و پشت در سر خورد و روی زمین نشست.
میدونست باید با سوهو حرف بزنه اما الان تحمل نداشت و خسته بود، انگار انرژیش رو تخلیه کرده باشن.
بلند شد و خودش رو به تختش رسوند و زیر پتو رفت و با بغل کردن بالش کنارش آروم چشم هاش رو بست. افکارش توسرش میپیچیدن و نمیذاشتن تمرکز کنه تا یکم فقط بخوابه و از همه بدتر نمیتونست به تهیونگ زنگ بزنه تا حداقل یکم آرامش بگیره چون قطعا تهیونگ حتی از پشت تلفن هم صداش رو میشنید و میفهمید حال خوبی نداره.
سرش رو داخل بالشش برد و با شدت شروع کرد به اشک ریختن، دلش بغل گرم میخواست و الان هیچی نبود که دلگرمش کنه، دست روی موهاش بکشه و بهش بگه بالاخره یه روز همه ی این مشکلات تموم میشن و تو میتونی با خیال راحت زندگی کنی، نگران نباش تموم میشه و میگذره...
___________________
جایی غلط تایپی بود ساری ویرایش نشدست...
ممنون برای 14k سین، فالو کنید و بدونید کی میذارم پارتارو و اینکه من واقعا تا شرطا نرسن دیگه پارت نمیذارم مثل همین دفعه پس نپرسین چرا نمیذاری...

YOU ARE READING
Snooker | Vmin +18
Fanfictionکاپل اصلی: ویمین [ اسنوکر در فرهنگ لغت انگلستان به معنی زیرک، مارموز و... هست و معنی آن در بازی بیلیارد پنهان کردن، از دسترس دور کردن، سد کردن و ماسک کردن است... ] ژانر:جنایی،معمایی،انگست،رمنس،اسمات - هیچی نگفت و رفت... همیشه همین بود خودش بهم گفته...