leaving us

1.7K 302 19
                                    

• مارو تــرک کرد :

دوتاشون روبه روی هم نشسته بودن، جیمین به بخاری که از لیوان هات چاکلتش بلند می‌شد خیره بود و منتظر بود تا یکی از دونفرشون این سکوت رو بشکنه!
تهیونگ به پسر مو صورتی روبه روش خیره شده بود و دست‌هاش رو دور لیوان داغش گره کرده بود، می‌دونست چی توی فکر جیمین میگذره اما از بدو ورودش به این خونه حس بدی داشت.
- چرا تنها زندگی میکنی؟
تنها چیزی که تونست بپرسه همین بود، اون محله نزدیک محله‌ی منفوری بود که دوست نداشت به هیچ وجه پاشو اون اطراف بذاره و همین تمام وجودش رو از حس‌های منفی پر کرده بود.
جیمین آهی کشید و فقط یکم سرش رو بالا آورد تا جایی که بتونه صورت پسر مرموز و ناشناخته رو به روش رو ببینه.
- اگر بگم به خاطر دوست پسر سابقم خیلی احمق به نظر می‌رسم؟
تهیونگ لبخند محوی زد، جوری که نمی‌دونست جیمین متوجهش شده یا نه؟ اما درد گوشه‌ی لبش بهش یادآوری کرد که لبخند زده حتی کمرنگ.
در واقع اینقدر حرکت‌های پسر رو به روش کیوت بود که دوست داشت اون رو داخل بغلش مچاله بکنه و لپ هاش رو بچلونه تا زمانی که خود پسر ازش بخواد دست از کارش بکشه این کارو ادامه بده اما وقتی این فکر به ذهنش اومد اخم کمرنگی کرد.
- نه اما شاید به خاطر کارای دیگه اون لقب رو بهت بدم؟ یا دلیل‌های فاکی‌تر از تنها بودن با دوست پسرت...
جیمین به سرعت سرش رو بلند کرد و تهیونگ مطمئن بود صدای ترق کردن گردنش رو شنیده.
- نه منحرف لعنتی برای تنها بودن نبود...
دست‌هاشو توی هوا تکون داد و یه اخم کیوت هم کرد. تنها چیزی که بعد این حرکات میشد شنید شنیدن خنده‌های بلند تهیونگ بود با وجود درد کنار لبش تصمیم گرفته بود آزادانه بخنده.
- جیمین شی این مغز منحرف تو بود که به اونجاهاش فکر کردی وگرنه من فقط به تنها بودن اشاره کردم نه کارایی که میشه توی تنهایی با دوست پسرش کرد؟هوم؟
و به صورت جیمین که حالا یکم فقط خیلی کم صورتی شده بود نگاه کرد. اما با یادآوری اون موجود سفید رنگ یهو گفت:
- چرا گربه؟ مثلا اگر جاش یه هاسکی یا یه سگ بود بهتر نبود؟ شایدم یه پامرین کیوت مثل خودت؟
و به این توجه نکرد که جیمین بعد اون صفت چشم غره‌ای رفت و به چشم‌هاش چرخ داد.
- در واقع اون برای من نیست، اما دلیل نمیشه دوستش نداشته باشم آقای ترسو!
بعد با شیطنت به چشم‌های ریز شده‌ی تهیونگ نگاه کرد. لیوانش رو بلند کرد و هات چاکلتش رو یک‌سره بالا کشید.
- این لعنتی‌ها همیشه و هر زمان خوشمزن حتی این وقت شب!
تیهونگ بلافاصله تاکید کرد:
- درواقع نصف شب!
و خودش هم لیوانش رو تا ته سر کشید و توی دلش حرف جیمین رو تایید کرد اون مایع گرم و قهوه‌ای رنگ بشدت خوش مزه بود!
- اون گربه‌ی دوست پسرمه در واقع دوست پسر سابقم، یه‌روز چشم باز کردم و دیدم هم من و هم گربه مورد علاقش رو ول کرده و رفته!
خودش رو روی میز خم کرد و سرش رو روی میز گذاشت، عادت همیشگیش وقتی ناراحت میشد یا می‌خواست چیز ناراحت کننده‌ای رو بگه بود، این کار حس آرامشی رو بهش می‌داد اینطوری راحت‌تر می‌تونست اون حرف‌هارو بزنه.
- اون باهات بهم زد؟ در واقع اون بهت گفت هی جیمین بیا بهم بزنیم و از این حرفا؟
جیمین باز آه کشید مثل همین روزهایی که دائم توی فکر می‌رفت و آه می‌کشید، برای خودش و احساساتش، برای لجبازی‌های شوگر و برای خاطراتش شایدم برای احساساتی که همیشه دنبالشن!
- هیچی نگفت و رفت... همیشه همین بود خودش بهم گفته بود وقتی میخواد بره یا یه‌چیزی رو تموم کنه سکوت میکنه، آروم میره یه‌جوری میره که انگار از اول نبوده...
یکم مکث کرد و بعد گفت:
- فکر نمی‌کردم اون حرف‌ها مخاطبش من باشم، اینجوری نیست من به خاطر اون از همه زده باشم یا اینطور نبود خانوادم با ما مشکلی داشته باشن من همیشه اون پسری بودم که همه چیو داشت حتی اگر اون چیزی که می‌خواستم اشتباه بود!
تهیونگ عمیق نگاهش می‌کرد، لبخند آرومی زده بود و برخلاف این اواخر آرامش خاصی وجودش رو پر کرده بود، مطمئن بود این آرامش از این پسریه که لپش رو یک طرفه روی میز روبه روش گذاشته و با تن ملایمی صحبت میکنه نه از محله‌ای که توش هستن یا چیز دیگه‌ای، جیمین براش آرامش بود و خودش این موضوع رو کشف کرده بود.
دستش رو بلند کرد و آروم موهای پسر رو بهم ریخت و گفت:
- میخوای با آیندت چیکار کنی؟ میخوای کل روز‌هات رو به این فکر کنی که چه روزایی با دوست پسرم داشتم و چه روزایی می‌تونستم داشته باشم؟
جیمین که حس خوبی از انگشت‌های پسر گرفته بود با لحنی که دیگه ناراحتی و بغضی توش نبود گفت:
- نه دوست دارم وقتم رو بیشتر توی کلاب بگذرونم پیش مایک!
تهیونگ اخم کرد نمی‌تونست مخفی کنه که حسودی کرده اما کاملا حسودی کردنش حداقل برای خودش واضح بود.
- مایک؟
جیمین بلند شد و خمیازه‌ی کیوتی کشید. چشم‌هاش بسته شده بودن و یکی از دست‌هاش رو روی صورتش می‌کشید و اون یکی رو به سمت بالا دراز کرده بود.
-هوم آره هیونگ خیلی خوبه اون مراقبمه و این باعث میشه یه‌مدت از شر بادیگارد‌هام راحت بشم.
تهیونگ با همون اخم بلند شد و روی جیمین بیشتر خم شد.
- چقدرم حواسش هست، امشب نزدیک بود دقیقا توی یه کوچه اطراف کلاب به فاک بری بیبی بوی...
و بعد لیس آرومی روی انگشت اشاره‌اش کشید و اون رو روی کنار لب جیمین گذاشت، تکون آرومی به انگشتش داد تا لکه‌ی شکلات رو از کنار لبش پاک کنه. جیمین متعجب همونطور که یه دستش بالا بود از حرکت و لحن یهویی تهیونگ خشکش زد.
تهیونگ بعد کارش بیخیال تابی به چشم‌هاش داد:
- در هر صورت من الان دیگه حال برگشت به خونه خودم رو ندارم و فاک ساعت ۲ نصفه شبه هر جاییم که اون موجود کوچیک پشمالو نباشه میتونم بخوابم.
و نگاهش رو دقیقا به چشم‌های جیمین داد، فاصله صورت‌هاشون کم بود جوری که نفس‌های داغ هم رو حس می کردن و یک‌چیزی درون تهیونگ بهش التماس می‌کرد فاصله‌اش با اون پسر رو کمتر و کمتر کنه اما اون کسی نبود که به هر حرفی که مغز یا قلبش می‌زنه گوش بده. چهرش رو متفکر کرد و گفت:
- حالا انتخابش‌ با خودته قراره توی بغلت بخوابم یا رو کاناپه یا ...
جیمین چشم‌هاش رو بست و دست‌هاش رو روی شونه‌های تهیونگ گذاشت و فشار داد و حرفش رو قطع کرد:
- آه لعنتیِ منحرف تو توی اتاق مهمون می‌خوابی نه جای دیگه!
بعد با حرص از جاش بلند شد، نمی‌خواست قبول کنه که قلبش چندتا از تپش‌هاش رو به خاطر کار های اون پسر مرموز از دست داده بود.
- توی اتاق مهمون با چاشنی بغل تو؟ با کمال میل!
اون از پسر های مرموز می‌ترسید چون دقیقا یکی از همون‌ها بهش ضربه زده بود.
جیمین فاکی بهش نشون داد و چون ماری خواب بود خودش به دری که دقیقا کنار اتاق خودش بود اشاره کرد و گفت:
- میتونی اینجا بخوابی و از هر چیزی که داخلشه استفاده کنی، امیدوارم شب راحتی برات باشه شب خوش.
و بدون هیچ حرف دیگه‌ای سریع وارد اتاقش شد و در رو بست، دستش رو آروم رو قلبش گذاشت.
- دوباره اینطوری نزن من نمیخوام دوباره یکی رو از دست بدم!
تهیونگ آروم سمت اتاقی که جیمین اشاره کرده بود رفت و بازش کرد و قبل بستن در شب بخیری گفت که مطمئن بود به گوش اون پسر رسیده!
اون همیشه اینطور شوخی می‌کرد، مخصوصا با کوک و همیشه کوک یا همراهیش می‌کرد و اینقدر شوخی می‌کردن تا حالشون از هم بهم بخوره یا کوک ازش فرار می‌کرد!
اما چرا امشب حس این شوخی شیرین تر از همیشه براش به نظر می‌اومد؟
سرش رو تکون داد.
- نه تهیونگ، تو حق زندگی کردن نداری خودت هم خوب میدونی تا وقتی دست‌هات به خون آلوده باشه نمیتونی زندگی کنی.
و بعد با در آوردن همه لباس‌هاش به جز باکسرش خودش رو زیر لحاف تخت کینگ سایز گرم و نرم داخل اتاق انداخت و بعد خاموشی مغزش اجازه داد خواب بهش غلبه کنه...
توی اتاق دیگه جیمین روبه روی آیینه‌ی اتاقش نشسته بود و درحالی که شوگر روی پاهاش بود و آروم نوازشش می‌کرد توی فکر بود. نمی‌دونست سرنوشت چی براش نوشته اما خوشحال بود که امشب تونسته بود از دست اون عوضی‌ها با کمک تهیونگ خلاص بشه.
شوگر رو بلند کرد و روی جای مخصوصش گذاشت و بعد لباسش رو درآورد و زیر پتوش رفت و سعی کرد افکارش رو کنار بزنه و بدون هیچ فکر خاصی بتونه راحت بخوابه و البته اینقدری خسته بود که وسط سعی کردن‌هاش بدون اینکه بفهمه خوابش برد.
____________
ببینید کی اینجاست؟
شرمندم واقعا، من مریض شدم و قرار بود کلی پارت بذارم اما نشد و نتونستم چون نمیتونستم تایپ کنم و همچین مواردی...

لطفا فالو کنید تا تو همچین موقعیت هایی من از وضعیت آپ داستان بهتون خبر بدم و

ممنون ازتون 1K ریدر :) من واقعا تحملش رو ندارم قلب قلب بوص♡

دوستون دارم، ووت بدین و منتظر نظراتتون هستم...

سوالاتتون رو بپرسین در مورد من،شخصیت ها، قلم، روند داستان و هرچیزی که فکرتون مشغوله بهش!

Snooker | Vmin +18Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang