who?

1.8K 338 34
                                    

• کـی؟:

کلافه دستی به موهام کشیدم.
- هیونگ چیزی شده؟
برگشتم سمت کوک که با نگاه کنجکاوی از توی آشپزخونه نگاهم می‌کرد.
- نه فقط یکم فکرم درگیره همین!
دوباره پشت کردم بهش و شروع کردم به قدم زدن توی خونه، الان دو سه روزی بود که به رابط‌هام سپرده بودم بفهمن اون کسی که به‌جای من اعتراف به قتل کرده کی هستش اما هیچی دستگیرم نشده بود.
- هیونگ بیا قهوه بخور.
ایستادم و چشم‌هام رو بستم، اینقدر این روزها فکر کرده بودم که سرم بشدت درد می‌کرد. دستم رو روی شقیقه‌ام گذاشتم و فشار آرومی بهش دادم. سمت آشپزخونه رفتم و ماگ قهوه رو ازش گرفتم.
- ممنون کوکی.
روی صندلی توی آشپزخونه نشستم و دستم رو دور لیوان داغ قهوه حلقه کردم. کوک با قیافه‌ی جدی سرش رو توی برگه های جلوش کرده بود و کم کم از قهوه‌اش می‌خورد.
-‌ میگم کوک دولت نمی‌خواد چیز بیشتری از این قاتل یا کلا از این ماجرا توی اخبار بگه؟
جونگکوک آهی کشید و سرش رو بالا آورد و به چشم‌های تهیونگ خیره شد.
- هیونگ این پرونده خیلی پیچیده تر از اون چیزیه که فکرش رو میکنی! درسته قاتل اعتراف به قتل کرده اما هنوز خیلی چیزها برای ما روشن نشده و به خاطر همین نمی‌تونیم اطلاعات زیادی رو فاش کنیم، ارشدم میگه ممکنه چند نفر دیگه هم باهاش دست داشته باشن یا...
مکثی کرد و کلافه‌تر از قبل بهش خیره شدم.
- یا؟
برگه‌های جلوش رو مرتب کرد.
- یا این یارویی که اعتراف کرده فقط یه مهره‌ی سوخته است که میخوان از شرش خلاص بشن؟
و بعد از جمع کردن برگه‌ها از روی صندلی بلند شد و رفت.
- هیونگ قهوه‌ات رو خوردی لیوان‌هارو نشور خودم می‌شورم، با این فکر مشغولت می‌ترسم ماگ مورد علاقمو بشکنی!
خنده‌ی آرومی کردم و قهوه‌ام رو تا آخر سر کشیدم.
مهره‌ی سوخته؟ هرکسی که هست من باید باهاش حرف بزنم و چطور؟ نمیدونم...
****
- یعنی چی که همچین فردی اصلا اسمش توی لیست زندانی‌ها نیست؟
فرد پشت تلفن با داد تهیونگ چند سانتی از جاش پرید و دوباره کلافه گفت:
- ویکتور درسته من یه هکر فاکیم اما فقط اطلاعاتی که ثبت شده باشه رو میتونم دربیارم اطلاعات توی مغز یا پنهان کردشون رو نمیتونم دربیارم!
بعد مکثی کرد و ادامه داد:
- توهم بهتره فعلا پیگیر نباشی، وقتی پلیس اینقدر مخفی کاری میکنه چند تا حالت داره که مهم ترینشون اینه تله گذاشتن تا کسایی که کنجکاوی میکنن رو به دام‌ بندازن و تو یکی از همونایی که اگه گیر بیوفتی کارت تمومه.
دست مشت شدش رو محکم به دیوار روبه روش زد، حرف‌هاش درست بود اونا دنبال یه باند بودن و اون اصلا نمی‌دونست همچین باندی وجود داره یا نه؟
- اما یه چیزی برات دارم، قبل من هم کسی سعی کرده بود سیستم رو هک کنه و از روی آی پی مشخصه که برای کره نیست...
- یعنی پلیس‌ها هم فهمیدن کسی می‌خواسته سیستم زندان رو هک کنه؟
چرخی به چشم هاش داد.
- نه ویکتور چون هیچی به جا نذاشته من هم چون خیلی نابغه‌ام فهمیدم و باید بگم هک کردن من رو هم نمی‌فهمن یه‌جوری همه چیز رو پاک می‌کنم که فکرشم نتونی بکنی...
- اون آی پی هم پاک کن!
پوزخندی زد:
- چرا؟ دیوونه شدی؟
آروم دستش رو از روی دیوار عقب کشید و به خون مردگی های روی دستش نگاه کرد.
- آی پی رو حذف کن و رد آی پی رو خودت بزن و تا به یه‌جایی نرسیدی بهم زنگ نزن!
بعد تماس رو قطع کرد، همه چیز پیچیده شده بود.
مرد پشت خط فحشی نثار تهیونگ کرد و به صدای بوق که نشونه‌ی قطع شدن تلفن بود گوش داد.
برای آروم شدن افکارش یکم جلوی کلوب قدم زد، هیچ احمقی به ذهن لعنتیش نمیومد که بخواد اعتراف به قتل بکنه یا...
- باید دنبال کسایی باشم که مثل من ازشون متنفر بوده؟ یا باید دنبال کسایی باشم که دنبال دردسر برای منن؟ یا دنبال یه فرشته نجات برای خراب کاری‌هام؟ کدوم؟
دستی به چونش کشید، نمی‌تونست درک کنه که اطرافش چخبره کسی از کار‌‌هاش خبری نداشت پس واقعا نمی‌دونست این میتونه کار چه کسی باشه.
آهی کشید و خواست وارد کلوب بشه که صدای داد بلندی رو شنید، برگشت و اطراف رو نگاهی کرد اما کسی رو ندید.
- ساعت ۹ شب و شنیدن صدای داد این موقع چیز جالبی نیست!
با شنیدن دوباره داد که این‌دفعه خفه تر شده بود گوش‌هاش فعال شدن، انگار از سمت راست بود.
- چرا دارم میرم دنبالش؟ قطعا چیزی جز دردسر دستم نمیاد.
اما پاهاش برعکس مغزش عمل کردن و به سمت جایی که فکر می‌کرد چیزی گیرش بیاد حرکت کردن.
مردم عادی تک و توک توی پیاده رو دیده می‌شدن اما هیچ کدومشون اندازه اون کنجکاو نبودن. نگاهش به کوچه‌ی خلوتی افتاد.
- حتما صدا از اونجا بود نه؟
نیشخندی زد و داخل کوچه شد، از توی سایه‌ها آروم حرکت می‌کرد تا حتی اگه کسی هم اونجا بود بتونه غافلگیرش کنه.
با دیدن دو تا پسر که انگار یک نفر رو خفت کرده بودن ایستاد، چشم‌هاش رو ریز کرد و تونست جثه‌ی ریزی رو که به دیوار انتهای کوچه فشرده می‌شد رو ببینه. با دقت بیشتری تونست اون بافت کرم رنگ رو تشخیص بده و قطعا اون موهای صورتی که با کنار رفتن یکی از اون پسر ها دید متعلق به یه نفر بودن!
صورتش درهم شدن و توی همون لحظه نگاه ترسیده‌ی پسر ریزه جثه رو از اون فاصله تشخیص داد و بعد دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه!
با قدم‌های محکم سمت اون دوتا پسر رفت، سر راه میله‌ای که دیده بود رو برداشت محکم با اون به جون یکی از اون پسر‌ها افتاد که توجه پسر دیگه هم با داد دوستش بهش جلب شد و بعد دو نفری به سمتش حمله‌ور شدن.
مشت محکمی از سمت یکیشون به صورتش خورد که اون هم متقابل مشتی داخل شکم اون پسر زد و خونی که از کنار لب‌هاش جاری شده بود رو پاک کرد‌.
- یالا از اینجا گم‌شین تا به پلیس زنگ نزدم.
یکی از پسر‌ها نیشخندی زد و گفت:
- که چی بعدش یه پسر جذاب گیرت بیاد و تنها تنها ازش لذت ببری؟ فکر کردی اینقدر احمقیم؟
تهیونگ پوزخند زد و گفت:
- نه فکر نمی‌کنم مطمئنم که احمقین!
و بعد میله رو بلند کرد و محکم به پسری که نزدیک‌تر بود ضربه زد و با مشتش به پسر دیگه ضربه زد و درحالی که از درد خم شده بودن میله رو محکم به کمرشون زد و با داد گفت:
- اگه نرین قول نمی‌دم با همین میله نکشمتون.
غرشی کرد و یکی از اون پسر‌ها بلند شد و به سمت خروجی کوچه رفت، پسر دیگه بلند شد و قبل رفتن دوباره مشت دیگه‌ای به تهیونگ زد که تهیونگ چند قدم عقب رفت میله رو بالا آورد و خواست ضربه‌ای به پسر بزنه که پشیمون شد. میله رو انداخت و با پاش به زانوش ضربه‌ای زد و پسر رو روی زمین انداخت و چندبار لگد به پهلوهاش زد و بعد از تیشرتش گرفت و بلندش کرد گفت:
- دیگه این اطراف نبینمت چون اگه ببینم قول نمیدم بذارم صبح فردای اون‌روز رو ببینی، فهمیدی؟
پسر نفس لرزونی کشید و سرش رو تکون داد اما تهیونگ تکونش داد و با داد گفت:
- فهمیدی یا نه؟
پسر دستش رو گرفت و از تیشرتش جدا کرد و گفت:
- فهمیدم حالا ولم کن مرتیکه.
و با آزاد شدنش اون هم از راهی که دوستش در پیش گرفته بود از اونجا دور شد.
تهیونگ دستی به لباس‌هاش کشید و به سمت جیمین لرزون انتهای گوشه برگشت و سمتش رفت. چشم‌های اشکی اون پسر قلبش رو مچاله کردن و خودش هم اون لحظه نمی‌دونست دلیل اون گرفتگی قلبش دقیقا برای چیه!
****
آب توی بطری رو روی دستش ریخت و دستش رو آروم روی صورت رنگ پریده‌ی پسر کشید.
- الان بهتری؟
با سرازیر شدن دوباره اشک‌های پسر پوفی کشید و خم شد روش و گفت:
- میشه گریه نکنی؟ داری کلافم...
با حلقه شدن دست‌های لرزون پسر دور گردنش حرفش نصفه موند، سمتش کشیده شد و تقریبا روش افتاد اما پسر بیشتر بهش چسبید حالا علاوه بر دست هاش کل بدنش هم می‌لرزیدن.
دست‌هاش رو روی پیاده‌رو تکیه داد اما چون راحت نبود دستش رو دور بدن جیمین حلقه کرد و خودش روی پیاده‌رو نشست و اون رو توی بغلش کشوند.
بدن لرزون جیمین رو بیشتر به خودش فشار داد:
- هیشش گریه نکن! ببین همه چیز تموم شده و الان جات امنه...
جیمین نفس عمیقی کشید و سرش رو بیشتر به سینه‌ی پسر فشار داد.
با فشاری که به سینش وارد شد سرش رو پایین تر آورد و چونش رو روی موهای صورتی جیمین تکیه داد.
به خاطر نرم بودن اون موها لبخند ریزی روی صورتش نشست. دستش رو پشت جیمین می‌کشید و بدون هیچ حرفی سعی می‌کرد بدن لرزون پسر رو آروم کنه.
خنده‌ی آرومی کرد:
- به جای گریه باید بهم افتخار کنی که تنهایی اون دوتا رو که دوبرابر من بودن رو داغون کردم! اصلا بدون تشویق کردن کار راحتی نبود برام...
حس کرد یک لحظه لرزش بدنش ایستاد، سر پسر که ازش فاصله گرفت که چونش از سرش جدا شد.
جیمین با چشم‌های اشکی نگاهم کرد و بعد با یه لبخند بی‌جون گفت:
- این شاهکار‌های روی صورتت هم حتما نشونه‌ی موفقیتته؟
تهیونگ خنده‌ی آرومی کرد که کنار لبش سوخت، دستش رو بالا‌آورد و دوباره روی گونه‌های پسر کشید تا جای اشک‌هاش رو پاک کنه.
- اینا آثار نجات دادنه توئه کیتن!
حالا که حس کرده بود جیمین از قبل آروم‌تره دست‌هاش رو دورش حلقه کرد و بهش کمک کرد تا بلند بشه.
- حالا هم بهت افتخار میدم امشب رو تا خونه همراهیت کنم!
جیمین لبخندی زد و دست‌هاش رو روی صورتش کشیدسریع دست‌های پسر رو گرفت و گفت:
- یا اشک‌هات رو پاک کردم نگران نباش دست‌هات کثیفن به صورتت دست نزن بیا بریم هوم؟
جیمین سری تکون داد و بی‌حرف در حالی که دستس توی دست تهیونگ بود سمت خیابون رفتن و سوار تاکسی شدن.
****

تقدیم به کسایی که مومنت از ویمین میخواستن...
باید بگم نمیخواستم این پارت ویمین بذار اما گذاشتم.
ووت یادتون نره.
شرط آپ بعدی: سین ۳۰ ووت این پارت ۱۰
حتی اگه ووت نمیدین نظر بدین من بدونم چطور دارم پیش میرم و حتما فالوم کنید^^

Snooker | Vmin +18Donde viven las historias. Descúbrelo ahora