stars

1.8K 316 25
                                        

• ســتاره ها:

هر شیش نفر بعد از اینکه شام خوشمزه‌ای که جیمین گفته بود با کمک ماری درست کرده رو خورده بودن حالا روی زمین گرد هم نشسته بودن و به بطری درحال گردش وسط جمع نگاه می‌کردن.
تهیونگ غر زد:
- از این بازی متنفرم!
چون هر بار جز دردسر چیزی نسیبش نمی‌شد!
با ایستادن بطری تهیونگ نفس عمیقی کشید چون شانس داشت که از همین اول بطری سمت اون نیفتاده بود.
کوک با خنده رو به جین گفت:
- جرات یا حقیقت؟
جین با تردید به کوک نگاه کرد اون دقیقا عین خودش مسخره‌ترین چیزهارو می‌تونست بگه یا بپرسه، اما برای هیجان بیشتر گفت:
- جرات...
تهیونگ وقتی نیشخند کوک رو دید سرش رو با حالت تاسف باری تکون داد و آهی کشید.
- چون هیونگ عزیزمی تخفیف میدم به جای ۵ دقیقه یک دقیقه جلوی هممون یه کیس با نامجون هیونگ برو!
و بعد مشتاق به زوج روبه‌روش خیره شد، جین انتظار چیزهای وحشتناک‌تری رو داشت اما هنوز هم خجالت می‌کشید جلوی جمع نامجون رو ببوسه!
سمت نامجون برگشت که کوک گفت:
- شروع کنندشم خودت باید باشی!
جین چشم غره‌ای رفت و روی نامجون خم شد و از بالا بهش نگاه کرد.
نامجون با لبخند گرمی نگاهش می‌کرد، آروم فاصلشون رو کم کرد و لب‌هاش رو روی لب‌های گرم نامجون قرار داد دست‌های نامجون دورش حلقه شد و جین رو به خودش فشار داد.
لب‌هاشون رو به آرومی روی همدیگه حرکت می‌دادن و از رقص لب‌هاشون روی هم لذت می‌بردن. بعد یک دقیقه که کوک اعلام کرد تایم تمومه نامجون گاز ریزی از لب جین گرفت که باعث شد جین ناله‌ی آرومی بکنه و سریع از نامجون فاصله بگیره.
کوک و مارک شروع کردن به خندیدن که تهیونگ محکم بهشون تشر زد تا ادامه ندن وگرنه هیونگش رو با همون بطری باید جمع می‌کرد و از اینجا می‌برد.
کوک بطری رو چرخوند و باز بعد ایستادن تهیونگ نفس عمیقی کشید.
چند دور بعدی هم همین بود تا اینکه بالاخره بطری به سمت تهیونگ و مارک ایستاد.
تهیونگ دستش رو محکم به پیشونیش زد و از درد ناله‌ی آرومی کرد.
مارک با پوزخند گفت:
- جرات یا حقیقت ویکتور؟
تهیونگ که حوصله‌ی دردسر رو نداشت بدون هیچ مکثی گفت:
- حقیقت!
مارک یکم فکر کرد و بعد گفت:
- تاحالا عاشق شدی؟
همه تقریبا از این سوال شگفت زده شدن، از مارک بعید بود تمام سوال‌های مثبت هیجده و منحرفانه رو کنار بذاره و همچین چیز ساده‌ای رو بپرسه.
تهیونگ بی حس به جمع نگاهی کرد و گفت:
- فکر نکنم گرچه اگر بشم هم متوجه نمیشم چون نمیدونم اصلا عشق چطوریه!
و بعد شونه‌هاش رو بالا انداخت.
مارک لبخند مرموزی زد و بطری رو چرخوند. این‌بار یه سر بطری به سمت نامجون و سر دیگش سمت جیمین افتاد.
نامجون با خنده گفت:
- جرات یا حقیقت؟
جیمین دستش رو به حالت تفکر زیر چونش گذاشت و بعد گفت:
- جرات؟
تهیونگ نگاهش کرد، درست بود خطر نامجون از اون سه نفر کمتر بود اما باز هم می‌تونست چیزی بگه که باعث دردسر بشه!
نامجون پوزخندی زد و نگاهی به جین و کوک انداخت و از جیمین سوال کرد:
- میشه رفت پشت‌بوم؟
جیمین گیج نگاهش کرد و بعد با تردید گفت:
- آره میشه رفت...
نامجون دست‌هاش رو به هم زد و گفت:
- پس یک ربع تو و تهیونگ میرین پشت‌بوم و ما هم در رو از داخل قفل می‌کنیم!
تهیونگ اخمی کرد، این مسخره‌ترین جراتی بود که تاحالا شنیده بود، دلیل این‌کار مزخرفشون رو نمی‌فهمید!
جیمین نگاهی به چهره‌ی تاریک شده‌ی تهیونگ انداخت و بعد با کیوت‌ترین حالت ممکن گفت:
- نمیشه تنها برم؟ یا حداقل با مارک برم؟
اخم‌های تهیونگ برای ثانیه‌ای باز شد و به جیمین نگاه کرد، اون ترجیح می‌داد با مارک بره؟ بدون اینکه بخواد دست‌هاش رو مشت کرد و روشو از جیمین برگردوند.
کوک بلند شد و گفت:
- نه دیگه نامجون جراتش رو گفت حال بیایین بریم تا دیر نشده.
جیمین بلند شد و نفس عمیقی کشید، کوک نگاهی به تهیونگ انداخت که توی افکارش غرق شده بود، آروم با پاهاش بهش ضربه‌ای زد و گفت:
- پاشو دیگه!
تهیونگ نگاهش رو به کوک داد، کوک از سردی اون نگاه لرز کوچیکی کرد و تهیونگ بلند شد با هم پشت جیمین حرکت کردن.
کوک، جیمین و تهیونگ رو داخل پشت‌بوم هول داد و در رو پشت سرشون بست.
تهیونگ نگاه کوتاهی به اطراف انداخت، میز و صندلی دو نفره‌ای اونجا بود و زیر انداز کوچیکی هم سمت دیگه‌ای پهن بود، پشت بوم کاملا تمیز و مرتب بود.
پوزخندی زد، انگار یکی از عادت‌های جیمین و دوست‌پسر سابقش قرار گذاشتن و وقت گذروندن رو پشت‌بوم بوده!
آروم سمت لبه‌ی پشت‌بوم رفت و به افق و آسمون خیره شد.
جیمین از پشت به تهیونگ نگاه کرد و آروم سمتش رفت و کنارش ایستاد.
سرش رو جلو برد و به نیم‌رخ تهیونگ خیره شد و وقتی عکس‌العملی ازش ندید نگاهش رو گرفت و به آسمون داد.
با دقت آسمون رو گشت و با پیدا کردن چیزی که می‌خواست دستش رو بلند کرد و با هیجان گفت:
- پیداش کردم.
تهیونگ جهت نگاهش رو نامحسوس به جایی که جیمین نشون می‌داد تغییر داد، و جز چندتا ستاره چیز دیگه‌ای ندید.
جیمین دستش رو پایین آورد لبخندی زد و گفت:
- نمیدونم تو بهش اعتقاد داری یا نه اما من به این که هر کدوم از ما یه ستاره برای خودمون اون بالا داریم اعتقاد دارم.
دوباره دستش رو بالا آورد و گفت:
- اون دوتا ستاره رو می‌بینی؟ من رو یاد نورلند می‌ندازه...
نگاهش رو دوباره به نیم رخ تهیونگ داد.
- نورلند میدونی چیه؟
تهیونگ نفس عمیقی کشید با اینکه از دست جیمین دلخور بود اما نگاهش رو به چشم‌های جیمین داد و گفت:
- نورلند پیتر پن رو میگی؟
چشم‌های جیمین هلالی شد و گفت:
- آره آره
تهیونگ با دقت هلال چشم‌های جیمین رو نگاه کرد، جیمین چشم‌هاش رو باز کرد و با ذوق بازوی تهیونگ رو گرفت و گفت:
- اون دوتا ستاره شبیه همون ستاره‌ی نورلند میمونه نگاه کن!
اینکار جیمین باعث شد تهیونگ یکم خم بشه اما نگاهش رو به آسمون داد و دوتا ستاره رو توی آسمون دید.
یکی کم نور‌تر بود و اون یکی با نور زیادش درخشش قشنگی رو به رخ بقیه ستاره‌های آسمون می‌کشید.
- اونی که از همه پررنگ‌تر و درخشان‌تره، اون ستاره‌ی منه!
بعد آهی کشید و گفت:
-اما با اینکه نور زیادی داره همیشه نمیتونی پیداش کنی، من خیلی وقت‌ها فقط اون ستاره‌ی کوچیک کنارش رو می‌بینم و میگم ستاره‌ی منم الان همون‌جاهاست فقط الان نمیخواد خودش رو بهم نشون بده، اون ستاره‌ی کوچیک راهنمای منه و من دوسش دارم.
باد سردی وزید که جیمین لرز کرد، تهیونگ لرزش بدن جیمین رو حس کرد و نگاهش رو به لباس‌های جیمین داد. تیشرت نازکی پوشیده بود که قطعا برای این هوا مناسب نبود.
دستش رو با تردید بالا آورد و از پشت دور کمرش گذاشت و جیمین رو به خودش نزدیک‌تر کرد و آروم گفت:
- من حرفت رو قبول دارم که هر کدوم از ماها اون بالا یه ستاره داریم اما من هنوز نمیدونم کدوم ستاره برای منه!
جیمین باز هم همون گرمای آشنا و همیشگی رو از سمت تهیونگ حس کرد و این نزدیکی حتی میزان اون گرما رو بیشتر کرده بود.
تهیونگ سمت آسمون اشاره کرد و جیمین رد انگشت‌هاش رو گرفت.
- شاید اون ریزترین ستاره‌ای که الان دارم نشونش میدم برای من باشه.
و بعد توی دلش گفت شاید هم به خاطر کارهام ستاره‌ام رو کشته باشم؟
جیمین نگاهش رو به ستاره‌ی خودش داد و بعد به ستاره‌ی پایین ستارش نگاه کرد و لبخند زد.
- من فکر می‌کنم کسی که قراره آیندم رو باهاش بسازم ستارش همون ستاره‌ایه که من ستارمو باهاش پیدا می‌کنم، چون اون یه‌جورایی کمک میکنه راهم رو از توی تاریکی پیدا کنم یا حتی با دیدنش بفهمم که کجای زندگیم قرار دارم و یه‌جورایی تکمیل کننده‌ی من و احساساتمه...
تهیونگ دوباره نگاهی به اون دوتا ستاره انداخت، آینده رو نمیشه پیش بینی کرد اما این حس که دوست داشت ستارش به ستاره‌ی پرنور جیمین نزدیک باشه عجیب قلبش رو قلقلک داد!
حالا کاملا دلخوری که نسبت به جیمین داشت رو فراموش کرده بود و محو ستاره‌های تو آسمون شده بود و جیمین رو به خودش نزدیک‌تر می‌کرد.
________________________
یه پارت صافت و کیوت برای کسایی که ویمین میخوان :)
من عاشق این پارتم، شرطای پارت قبل کامل نشد اما من گذاشتم چون واقعا این پارت از مورد علاقه هامه!
برین حال کنید.
ووت ۱۵ برسه باز میذارم و البته شرط پارت قبل هم کامل شه♡
کامنت بذارین کامنتا هم کم شده :(

Snooker | Vmin +18Onde histórias criam vida. Descubra agora