Sweet

1.4K 246 37
                                    

• شیرین:

با حس حرکت چیزی بین موهاش چشم هاش رو باز کرد، با دیدن تهیونگ بالاسرش با تعجب بلند شد.
- ته، اینجا چیکار میکنی؟
تهیونگ لبخند کمرنگی زد و بلافاصله پسر بزرگ‌تر رو بغل کرد و به نوازش سر و موهاش ادامه داد.
- خوبی؟
جیمین از حرکت یهویی تهیونگ شوکه شد، آروم دست‌هاشو دور بدن تهیونگ حلقه کرد و چونه‌ش رو روی شونه‌ی تهیونگ گذاشت و آروم گفت:
- الان خوبم، نگفتی چرا اینجایی؟
تهیونگ جیمین رو بیشتر به خودش فشار داد و گفت:
-‌ناراحتی اینجام؟
جیمین ناراحت بود چون می‌دونست بعد اون همه گریه محاله که دور چشم‌هاش پف نکرده باشه و نمی‌خواست تهیونگ رو نگران بکنه اما الان با حس حضورش آروم‌تر شده بود پس گفت:
- نه نیستم، حالم خوب نبود اما نمی‌خواستم نگرانت کنم.
تهیونگ بوسه‌ای پشت گردن جیمین گذاشت و جواب داد:
- جای تو یونگی بهم زنگ زد و گفت باهم حرف زدین، و برای همین اومدم ببینم حالت خوبه یا نه...
جیمین رو از خودش فاصله داد و پرسید:
- مطمئنی خوبی؟
زیر چشم هاش دست کشید و اخم کرد اما چیزی نگفت، یونگی گذشته‌ی پررنگ جیمین بود و نمیتونست کاری بکنه اما دوست داشت جیمین آروم باشه و کمتر گریه کنه نمی‌خواست یونگی تاثیر دیگه‌ای روی زندگی جیمین بذاره.
جیمین سرش رو مطمئن تکون داد و خوابالود خمیازه‌ای کشید و به شوخی گفت:
- ولی اگه از خواب بیدارم نمی کردی بهتر بودم.
تهیونگ بلند خندید و از جاش بلند شد.
- پس دراز بکش من و ماری قراره یه شام خوشمزه درست کنیم تا اون موقع میتونی بیشتر استراحت کنی. حس شیرینی وجود جیمین رو پر کرد، از اینکه تهیونگ بهش اهمیت میداد خوشحال بود و نمی‌تونست انکارش بکنه!
تهیونگ که رفت جیمین گوشیش رو برداشت و با گرفتن شماره‌ی سوهو منتظر موند و به بوق هایی که از پشت گوشی توی گوشش می‌پیچیدن گوش داد تا هیونگش بالاخره بهش جواب بده.
با پیچیدن صدای سوهو توی گوشی جیمین لبخند کوچیکی زد:
- سلام بر دونسنگ عزیزم چطوری؟
بالشش رو بغل کرد و گفت:
- خوبم هیونگ، میخوام باز ببینمت این‌بار راجب یونگیه!
سوهو ابروهاش رو بالا داد، فکر نمی‌کرد اینقدر زود دونسنگش اطلاعات به دست بیاره پس آروم گفت:
- رفتی دیدنش؟
جیمین آروم تر از چندساعت قبل بود و پس با آرامش جواب سوهو رو داد:
- تقریبا، اون اومد اینجا دیدنم به گفته‌ی خودم و خب همه چیز رو بهم گفت، هیونگ فکر میکنم یه سری اطلاعات دارم که بتونه بهت تو حل معماها کمک بکنه.
سوهو هومی گفت و بعد نگاهی به پرونده ی زیر دستش انداخت.
- فردا بیا وقتم رو آزاد میکنم مینی...
جیمین خندید و بعد خداحافظی با هیونگش بلند شد تا یکم به سر و صورتش آب بزنه.
با دیدن پف زیر چشم‌هاش پوفی کرد و شیر آب رو باز کرد. سرش رو زیر شیر برد و صورت و قسمتی از موهاش رو خیس کرد.
با حوله مشغول خشک کردن موهاش شد و یادش اومد میخواست رنگ موهاش رو تغییر بده. با یادآوری اتفاقات بعدش سریع گونه هاش رنگ گرفتن، اون شب یکی از بهترین شب‌هایی بود که داشت و نمیخواست فراموشش بکنه، اما فرداش و روزهای بعدش اینقدر هردوشون سرشون شلوغ بود که حتی فرصت نکرده بود با تهیونگ در مورد اینکه الان تو چه نقطه‌ای از یه رابطه هستن صحبت بکنه! قبل اینکه دوباره ترس هاش برگردن سرش رو تکونی داد و حوله رو سرجاش آویزون کرد و از اتاق بیرون و سمت آشپزخونه رفت، با دیدن تهیونگی که با دقت به حرف های ماری گوش می کرد و سعی داشت با دقت کارش رو انجام بده لبخند عمیقی زد.
با پیچیده شدن شوگر دور پاهاش اون رو بلند کرد و روی اپن گذاشت و همونطور که مشغول نوازشش بود به اون دوتا هم نگاه می کرد.
سعی می کرد خاطرات قدیمی رو به ذهنش راه نده و فقط روی حال تمرکز بکنه.
تهیونگ با صدایی که از شوگر بلند شد نگاهش رو از کاهو های زیر دستش گرفت و به شوگر داد، با دیدن شوگر و جیمین شوکه شد.
- جیمین مگه نمیخواستی دراز بکشی؟
جیمین خندید و گفت:
- نمیخواستم این قسمت ماجرا و دیدنت تو پیش بند موقع غذا درست کردن رو از دست بدم.
تهیونگ لبخند زد و دوباره مشغول کارش شد.
بعد نیم ساعت ماری و تهیونگ دست از کار کشیدن و روی صندلی های آشپزخونه نشستن.
جیمین شوگر رو بلند کرد و دوباره روی زمین گذاشتش و پیش اون دو نفر رفت و روی تک صندلی خالی توی آشپزخونه نشست.
سمت ماری نگاه کرد و گفت:
- اگه امشب خونه تنهایی میتونی با ما شام بخوری.
ماری لبخندی به مهربونی جیمین زد و گفت:
- تنها نیستم اما یکم از غذارو امتحان میکنم، دوست دارم ببینم شاگردم چیکار کرده و بهش نمره بدم.
تهیونگ با اعتماد به نفس گفت:
- اولین بارم نیست غذا درست میکنم که، معلومه عالی شده.
جیمین خمیازه‌ی کوتاهی کشید و گفت:
- ببینیم سر آشپزمون چی پخته برامون!
ماری بلند شد تا هات چاکلت امروزشون رو درست بکنه، میدونست روزی نیست که جیمین اون مایع گرم و شیرین رو نخوره، پس مشغول درست کردنش شد.
جیمین آروم گفت:
- دلم برای پسرا تنگ شده، کی میشه بریم کلوب؟
تهیونگ نگاهش رو از روبه روش گرفت و به جیمین داد:
- فردا شب بریم؟ فکر کنم فردا همه باشن.
فکرش مشغول بود نمیدونست بین یونگی و جیهوپ چی گذشته یا بین یونگی و جیمین؟ دوست داشت زودتر از شر همه ی این سوال ها خلاص بشه پس باید حداقل با جیهوپ راجب یونگی و صحبت‌هاشون حرف می‌زد چون نمیخواست جیمین رو توی فشار قرار بده تا بهش راجب یونگی جواب پس بده. تهیونگ الان بیشتر دوست داشت از بندی که اون رو به گذشته وصل کرده رها بشه.
نمیخواست با این همه مشکلات به صورت جدی وارد زندگی‌ جیمین بشه.
جیمین حس کرد که تهیونگ غرق افکارش شده پس گذاشت پسر کوچیک تر یکم تو افکارش غوطه ور بمونه.
بعضی وقت ها این غرق شدن تو افکار برای ادامه دادن نیاز بود و اون این موضوع رو به خوبی درک می کرد.
دوست داشت امشب با تهیونگ راجب رابطشون صحبت بکنه اما حس می کرد باید بیخیال بشه و نگاهش رو از تهیونگ گرفت و به ماری داد که هم مشغول چک کردن غذاها بود و هم مشغول درست کردن بهترین قسمت زندگی جیمین، لبخندی به با فکر بودن اون دختر زد.
تنها کسی که تو این خونه بهش گیر الکی نمیداد همین دختر بود و باقی افراد که میشدن بادیگاردها و نگهبان‌ها رو باید می‌پیچوند تا یه زندگی راحت رو تجربه بکنه.
- جیمین؟
نگاهش رو به تهیونگ داد و سوالی سرش رو تکون داد:
- جین هیونگ پیام داده فردا هممون مهمونش هستیم و برای شام میریم رستوران میای دیگه؟
جیمین با خوشحالی پرید سمت ته و از دست هاش آویزون شد و گفت:
- آره میام چرا که نه!
تهیونگ به خوشحالیش خندید و برای جین تایپ کرد "‌ من و جیمین هم میایم هیونگ"
و بدون مکث سندش کرد.
_____________________
اگه اشتباهی هست ادیت نشده هنوز، پارت قبل اشتباهاتش ادیت شده.
شرط: ووت این پارت و پارت قبل +150
سین این پارت: +70
کامنت این پارت: +35
قبل اینکه کامنت کنید زودتر آپ کن ببینید شرطا رسیدن یا نه مرسی💜

Snooker | Vmin +18Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin