old love

1.8K 250 32
                                        

قبل شروع یچیز مهم رو بگم:
خیلیاتون دوست دارین مومنت های ویمین بیشتر باشه
اما بگم هر اتفاقی نیاز به یه مقدمه ای داره
در آینده شما نمیدونید توی فیکشن چی قراره پیش بیاد؟
باید بگم ماجراهای ویمین دقیقا زمانی شروع و هیجانی میشه که شماها از راز تهیونگ با خبر بشین
اگر یه داستان آبکی با اتفاقات آبکی نمیخواین پس صبر کنید براش♡

•عشـق قـدیمـی:
•عشـق قـدیمـی:
- آااهه هیونگ هوا خیلی سرده...
بعد گفتن این حرف دست‌هاشو دور خودش حلقه کرد و کمی به اطراف نگاه کرد.
خنده‌ای کردم و گفتم:
- خودت خواستی به این رستوران خیابونی بیایم پس غر نزن و غذاتو بخور.
پسر کوچیک‌تر سرش رو بیشتر داخل شالگردنش فرو برد و گفت:
- اخه غذاهای اینجا خیلی خوشمزن! چند باری با چندتا از سرباز‌ها اومدیم اینجا، هرچیزی که سفارش دادم خوشمزه بوده تاحالا!
سرم رو برای فهمیدن حرفش تکون دادم که کوک ادامه داد:
- از جیهوپ هیونگ چه‌خبر؟
غذاهامون رو آوردن و بعد از اینکه گارسون رفت چاپ استیک رو برداشتم گفتم:
- مثل همیشه سرخوش! گاهی اوقات باعث میشه غبطه بخورم از این همه سرخوشیش.
چاپ استیک رو داخل رامنم بردم و با لذت شروع کردم به خوردن، حق با کوک بود غذاش فوق‌العاده بود. با قورت دادن غذا گفتم:
- گرچه میدونم پشت یسری از سرخوشی‌هاش فقط غمه اما بازم بخاطر اینکه اینقدر سرحاله خوشحالم.
کوک هم که به غذای جلوش حمله کرده بود و بعد اینکه چند بار از غذاش که مثل من رامن بود خورد گفت:
- هیچ‌وقت نمی‌فهمم چرا جیهوپ هیونگ با اون هوشی که داره از پلیس بودن انصراف داد! اون واقعا لیاقتش رو داشت.
آهی کشیدم و به جای رامن چوب کیک ماهیم رو برداشتم و شروع کردم به خوردن اون و با هر گازی که می‌زدم یاد گذشته میفتادم.
- شاید فقط کار درست رو جیهوپ کرده، اون داشت اذیت می‌شد پس از چیزی که اذیتش می‌کرد فاصله گرفت.
کوک هم سری به تایید تکون داد و ادامه غذاش رو خورد. غذامون که تموم شد زودتر بلند شدم و پول غذاهارو حساب کردم.
کوک همونطور که بلند می‌شد و همراهم از رستوران خارج می‌شد غر زد:
- اگه سرشیفت نبودم سوجو هم می‌خوردیم بدون سوجو کیف نداره.
- معلومه که کیف نداره اما فعلا جنابعالی شیفت داری پس وسوسه هم نکن.
همین‌طور که کنار هم راه می‌رفتیم بهش نگاهی انداختم. با لباش بازی می‌کرد و یا زبونش رو روی دیواره‌های لپش می‌کشید و خیلی یهویی هم توی سکوت فرو رفته بود و این‌ها همه نشونه‌ی این بود که کوک میخواد چیزی بگه اما در مورد گفتنش مردده!
- فقط بهم بگو چی تو ذهنت می‌گذره؟
کوک ایستاد و لعنتی به خودش و تهیونگ فرستاد، اون تمام حرکاتش رو از بر بود. دست‌های یخ زدش رو توی هم قفل کرد و گفت:
- خب راستش هیونگ...
پوفی کشید که دست‌هام رو جلو بردم و زیر چونه‌اش گذاشتم و مجبورش کردم تا بهم نگاه کنه.
- بگو کوک میدونی تا نگی ولت نمیکنم!
کوک اول نگاهش رو دزدید اما بعد گفت:
- هیونگ از دستم عصبانی نشو اما میدونی چقدر دوستش دارم!
اخم کردم راجب چی صحبت می کرد.
چشم‌هاش رو بست و ادامه حرفش رو گفت:
- قبل اینکه از پیش جیمین برم وویانگ بهم زنگ زد و من تصمیم گرفتم بهش جواب بدم و دادم! هیونگ میدونم دل خوشی از برادرت نداری اما میدونی که من از دبیرستان چه حسی بهش دارم؟ میخوام... میخوام بهش بازم یه فرصت بدم؟
اخم‌هام بشدت داخل هم رفت اون وویانگ لعنتی! دستم رو عقب بردم و مشت کردم.
- تو تصمیمت رو گرفتی چرا سوالی می پرسی؟
بعد از اینکه نفس عمیقی کشیدم گفتم:
- جونگ‌کوک فکر می‌کنم بقیه راه رو خودت بتونی تنهایی بری!
و بعد با قدم‌های بلندم ازش دور شدم چون می‌دونستم اگه یکم بیشتر وایستاده بودم الان کوک جای پاسگاه باید می‌رفت بیمارستان!
سوار موتورم شدم و سمت خونه روندم، به خونه که رسیدم بی دقت موتور رو داخل پارکینگ پارک کردم و پله‌ها رو یک درمیون بالا می‌رفتم.
داخل خونه شدم و با اعصاب داغون وارد اتاقم شدم در رو محکم بستم!
با داد گفتم:
- لعنتی کی میخوای بفهمی اون فقط میخواد ازت سوءاستفاده کنه؟ از خودت از عشقت از جایگاهت!
لگدی به صندلی جلوم زدم و بعد روی تخت نشستم.
پوف کلافه‌ای کشیدم و سعی کردم بعد از اینکه آروم شدم راه حل منطقی برای این مشکل پیدا بکنم.
_______________________
وویانگ رو یادتونه؟
منتظر نظراتتون هستم...
دوست دارین فیک پارت های اکسترا یا مصاحبه از شخصیت ها داشته باشه؟

Snooker | Vmin +18Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon