• بهش بگم؟
وقتی که پیام تهیونگ رو برای بار هزارم توی اون روز خوند آهی کشید، بلند شد و چند بار دوره سالن خونه چرخید، بین مبلها راه رفت و به همهچیز فکر کرد.
دوروزی بود که از خونه بیرون نرفته بود، دقیق یادش میاومد که به تهیونگ اون شب چی درمورد حسش نسبت به دوست پسر قبلیش گفته بود اما حالا که دوباره باهاش روبه رو شده بود انگار اون حرف براش غریبگی میکرد!
اگه وابسته بود نباید تاحالا وابستگیش از بین میرفت؟ نکنه واقعا به یونگی علاقه داشت و اون حس فقط یه وابستگی نبوده باشه؟ از فکر به اینکه هنوز درصد کوچیکی از علاقش به اون مرد داخل قلبش وجود داشته باشه دیوونه میشد.
کلافه روی کاناپه ولو شد و با خودش گفت:
- اگه به یونگی حس دارم پس این حسی که موقع دیدن تهیونگ دارم چیه؟
آهی کشید و با بیچارگی به نقطهای خیره شد، حتی اگه علاقهای به یونگی نداشت و تهیونگ رو دوست داشت نمیدونست برای یه رابطهی جدی آماده هست یا نه؟
بین افکارش یاد موضوع جدیدتری افتاد، مطمئن بود که توی پروندهی یونگی قید نشده بود که شغلش چیه و هیچکسی هم نمیتونست توی چند ماه دکتر بشه!
یادش اومد روزی که از یونگی پرسیده بود شغلش چیه و اون گفته بود شغل خاصی نداره!
الان که فکر میکرد اون چیز زیادی از یونگی نمیدونست و عین احمقها باهاش دوست شده بود و حتی روزهای گذشته رو باهاش زندگی کرده بود.
تمام این افکار داشتن روانیش میکردن و حالا اون پیام که شامل " هی جیمین میتونی چند جلسهی بعدی هم باهام بیای؟ این هیچ اجباری نیست اما دوست دارم تو باهام بیای" میشد رو خونده بود افکارش بیشتر و بیشتر از قبل میشدن و سوالای ذهنش بیجوابتر از قبل میموندن.
نمیتونست تا آخر عمرش از اون دو نفر فرار کنه پس تصمیم گرفت توی یه موقعیت مناسب با یونگی رو به رو بشه و باهاش حرف بزنه و به تهیونگ هم درمورد یونگی بگه!
شاید این کار بتونه خوددرگیری که داره رو تموم کنه.
با صدای زنگ خونه چشمهاش سمت پنجرهی سالن که روبه حیاط بود چرخید.
با باز شدن در توسط نگهبان و وارد شدن تهیونگ شوکه شد.
کاش زودتر با نگهبان هماهنگ میکرد که کسی رو نمیخواد ببینه. لعنتی زیر لب گفت و سمت در رفت و بازش کرد.
چهرهی نگران اما جدی تهیونگ جلوش ظاهر شد.
- نمیخوای رام بدی داخل؟
جیمین هل کرده کنار رفت تا تهیونگ بیاد تو و بعد داخل اومدنش در رو بست. سمت آشپزخونه راه افتاد که وسط راه تهیونگ دستش رو گرفت:
- اومدم صحبت کنیم قرار نیست چیزی بخورم.
جیمین سرش رو تکون داد و تهیونگ همونطور که سمت کاناپهی سه نفرهای می رفت جیمین هم با خودش کشید و بعد نشستنشون گفت:
- از من میترسی؟
جیمین که تا اون موقع سرش پایین بود یهو عین برق گرفتهها بالا اومد و با گیجی گفت:
- هان؟
تهیونگ پوفی کرد و گفت:
- از وقتی فهمیدی من چه بیماری دارم نه کلوب اومدی نه جواب پیامهام رو میدی بنظرت اینا چه معنی دارن؟
جیمین کلافه شده بود اما خونسردیش رو حس کرد و گفت:
- نه تهیونگ به خاطر این موضوع نیست فقط من...
نگاهش رو به تهیونگ داد و بعد آروم گفت:
- من فقط باید یه چیزی رو بهت میگفتم اما نمیتونستم بگم چون هنوز با خودم درگیر بودم...
تهیونگ جلو تر اومد و گفت:
- چی رو باید بگی؟
جیمین مضطرب نگاهش رو به اطراف داد و گفت:
- راجب دکترته...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- خب اون راستش، اون دوست پسر قبلیمه!
بعد نگاهش رو به نگاه گنگ تهیونگ داد و گفت:
- باور کن راجب مجرم بودنش بهت دروغ نگفتم، من خبر نداشتم که اون دکتره! یعنی...
توی اون دو روز تونسته بود یه سری اطلاعات از پروندهی یونگی سر دربیاره و فهمیده بود که این وسط یه چیزایی اشتباهه.
تهیونگ آروم و شمرده گفت:
- یعنی چی جیمین؟
جیمین دستی به موهاش کشید و گفت:
- یعنی نمیدونم، من حس میکنم تمام اون پرونده یه صحنه سازی بود یه چیزایی تو این دو روز دستگیرم شده اما هنوز کامل نیست من اون موقع یه وکیل تازه کار بودم نمیدونم دقیقا چیشده!
مکثی کرد و بعد ادامه داد:
- من باید با خودش صحبت کنم...
تهیونگ گیج و شاید کمی عصبانی شده بود اما گفت:
- اگه نمیخوای باهام بیای درکت میکنم و اینم بدون تو این ماجرا من پشتت میمونم و بهت کمک میکنم خوبه؟
سر جیمین که بالا اومد آروم با دستش گونهی چپش رو نوازش کرد و گفت:
- تازه قرار بود تو یه کاری با موهام بکنی یادت رفته؟
***
تمام مدتی که جیمین رو موهاش کار میکرد اجازه نداشت که خودش رو ببینه و حالا بعد چند ساعت و خاموش شدن سشوار جیمین چند بار دستش رو روی سرش و داخل موهاش کشید و گفت:
-باور کن جذاب شدی ته!
بعد بلندش کرد و با خودش سمت اتاقش برد و جلوی آیینه ایستادن.
جیمین با شوق به تهیونگی که الان موهاش قرمز شده بود نگاه میکرد تا ری اکشنش رو ببینه.
تهیونگ خندهای کرد و سمت آیینه خم شد و دستش رو لای موهاش کشید و گفت:
- اونقدرا هم که فکرش رو میکردم بد نشده!
جیمین سریع گوشیش رو از جیبش درآورد و گفت:
- بیا چندتا سلفی بگیریم.
تهیونگ به ذوقی که جیمین داشت خندید و سمتش خم شد و به دوربین گوشی خیره شد.
جیمین چندتا سلفی پشت هم گرفت و توی هر عکسی حالت چهرهاش رو تغییر میداد اما تهیونگ همونطور ثابت بود. اخمی کرد و گفت:
- هی سلفیامو خراب نکن! یکم با احساستر باش.
بعد دوباره به دوربین نگاه کرد و خواست عکس بعدی رو بگیره که لبهای تهیونگ روی گونهاش نشست و همون موقع دستش خورد و عکس جدیدی گرفت.
جیمین خجالت کشید و گوشی رو پایین آورد و خواست قفلش کنه که تهیونگ گوشی رو ازش گرفت و دستش رو دور کمر جیمین حلقه کرد و از توی آیینه یه عکس دو نفره گرفت.
گوشی رو برگدوند بهش و گفت:
- میشه همشون رو برام بفرستی؟
و بعد بدون توجه به خجالت جیمین سمت شوگر لم داده روی تخت رفت و گوشهاش رو نوازش کرد و گفت:
-حالا که صاحبش اومده نباید برگرده پیشش؟
جیمین از شوک و خجالت در اومد و نگاهش رو به اون دوتا داد.
آروم زیر لبش گفت:
- نمیدونم.
تهیونگ بلند شد و برگشت سمتش و گفت:
- خب حالا باهام میای یا نه؟
________________________
سلام لاولیا، مرسی ۸کا سین😍💜
شرطامون:
ووت: 30
کامنت: 30
سین: +60
دوستون دارم🔥💜
YOU ARE READING
Snooker | Vmin +18
Fanfictionکاپل اصلی: ویمین [ اسنوکر در فرهنگ لغت انگلستان به معنی زیرک، مارموز و... هست و معنی آن در بازی بیلیارد پنهان کردن، از دسترس دور کردن، سد کردن و ماسک کردن است... ] ژانر:جنایی،معمایی،انگست،رمنس،اسمات - هیچی نگفت و رفت... همیشه همین بود خودش بهم گفته...