kidding me?

2.4K 339 15
                                        

• شوخی میکنی؟

کلافه دستی بین موهام کشیدم، این پسر از جین هیونگ هم پر حرف‌تر و وراج‌تر بود این موضوع رو وقتی فهمیدم که قیافه‌ی جین هیونگ هم الان از پر حرفی‌های این پسر توی هم رفته بود!
توی فکر بودم که با جمله‌ی بعدی که از بین لب هاش خارج شد با خوشحالی سرم رو بالا آوردم.
- خب فکر کنم دیگه کافی باشه باید زودتر برم خونه!
بعد همونطور که با عجله با ساعت مچیش ور می رفت کت چرم مشکی رنگی رو برداشت و با خداحافظی کوتاهی سریع از کلاب بیرون زد.
- این پسر، واقعا مخم رو خورد!
غر غر کنان رو به نامجون گفتم اما مارک جوابم رو داد.
- همیشه اینطوری نیست امروز نمیدونم چرا حس می‌کردم می‌خواد چیزی رو فراموش کنه که اینقدر چرت و پرت می‌گفت تا فکرش سمت اون موضوع نره.
بی توجه به حرفش بلند شدم.
- در هر صورت من رفتم و فکر نکنم تا چند روزی باز پیدام بشه مواظب مخ های نداشتتون باشین.
برگشتم و چند قدم سمت در رفتم که با یادآوری موضوعی دوباره ایستادم.
- راستی احتمال اینکه به خاطر اون موضوع قتل سر به اینجا بزنن زیاده، ما بزرگ ترین جرممون هم الکل دادن به بچه های زیر سن قانونیه پس نیاز نیست بترسین.
و بعد در کلوب رو باز کردم و ازش خارج شدم. با خارج شدنم آروم زمزمه کردم:
- بزرگ ترین خلاف شما در واقع نه من!
***
در خونه با صدای آرومی باز شد، یکم روی مبل وول خوردم و سرم رو بالا آوردم.
- هی خوبی بچه؟
کوک که برای در آوردن کفشاش خم شده بود کمرش رو راست کرد.
- آه هیونگ بیداری؟
بعد کفشاش رو گوشه‌ای پرت کرد و سمت مبل اومد و روی مبل رو به روم خودش رو پرت کرد. با دقت به لباسش نگاه کردم، پالتوی مشکی رنگ بلندی رو روی فرم پلیسیش پوشیده بود که به شدت قدش رو کشیده‌تر نشون می‌داد.
- هیووونگ بعد مدت ها باز بهم پرونده دادن اما واقعا پرونده‌ی سخت و مرموزیه!
شاخک‌های کنجکاویم تکون خوردن، گرچه زیاد سخت نبود که بفهمم چه پرونده‌ای رو بهش دادن! اما باز هم مطمئن نبودم...
- خب میتونی انصراف بدی و گوشه ی خونه کپک بزنی!
با بیخیالی گفتم و تلوزیون بی‌صدا رو خاموش کردم، با فکر های توی سرم خواب به چشم هام نمیومد اولین بار بود که حس می کردم یه جایی از راهم رو اشتباه اومدم.
کوکی غلت نصفه نیمه‌ای زد و بی حال‌تر از قبل گفت:
- نمیشه، واقعا نمیشه چون ارشدم گفته اگر این پرونده رو قبول نکنم دیگه برای همیشه باید با پرونده‌های بعدی خداحافظی کنم، واقعا این قاتل لعنتی هیچی از خودش به جا نذاشته حتی ما دشمنی هم با کسایی که مردن پیدا نکردیم جز چند مورد بی ارزش!
خنده ی آرومی کردم و گفتم:
- بی ارزش؟ چطور فکر می کنی بی ارزشن؟ شاید همون آدم‌ها مهره‌ی اصلی باشن...
روی مبل نشست و نگاهم کرد.
- راستی می‌دونستی ارشدم فکر میکنه به بیلیارد مربوطه این قضیه، تو هنوز به کلوب پدرت سر میزنی؟
بی حوصله نگاهش کردم و جواب دادم:
- امروز بعد یک هفته سر زدم، فکر نکنم بعد اون اتفاق دیگه زیادی اونجا برم همین یه‌ذره هم فقط به خاطر هیونگ‌ها میرم تا بتونم ببینمشون.
و تهیونگ هیچوقت نفهمید کوکی توی افکارش بارها خودش رو سرزنش کرد به خاطر یادآوری اون اتفاق تلخی که مدت ها نیست که ازش می‌گذره...
با فکری که به ذهنم اومد نیشخندی زدم و آروم بلند شدم، سمت کوک خم شدم. با تعجب نگاهش رو بهم دوخت.

دستم رو سمت لبه های پالتوش بردم و آروم سعی کردم درش بیارم.
- کوکا نمیخوای پالتوت رو دربیاری؟
با لحن آروم و بمی نزدیک گوشش حرفم رو زدم. گیج از مبل فاصله گرفت و گذاشت پالتوش رو از تنش در بیارم. عقب رفتم و پالتو رو روی مبل کنار انداختم.
- چیه؟ چرا اونجوری نگاه می‌کنی؟ هوم؟ میخوای بقیه لباساتم دربیارم؟
تند از روی مبل بلند شد و دستی پشت گردنش کشید و گفت:
- آه من خیلی خستم هیونگ باید برم بخوابم، شبت خوش.
از پشت به حرکات تند و هولش نگاهی انداختم. وقتی در اتاقش رو بست آروم پیش خودم گفتم:
- اون واقعا تیپ و استایل من نیست...
حرف‌های مونی تحریکم کرده بود که برای بدست آوردن این بچه تلاش کنم، گرچه فکر نکنم حالا حالاها از تلاشم دست بردارم.
سرم رو تکونی دادم و دوباره روی مبل لم دادم.
- داری دیوونه میشی ویکتور!
لبخند نصفه نیمه‌ای زدم.
- دیوونه هستم نیازی به دیوونگی بیشتر ندارم.
چشم‌هام رو روی هم گذاشتم تا بلکه خواب به مهمونی چشم هام بیاد.
اینقدر روی مبل وول خوردم تا بالاخره خوابم برد.
***
با حس بوی تخم مرغ و روغن و سر و صداهای زیادی چشم هام رو باز کردم. دستی به چشمم کشیدم و بلند غر زدم.
- یا کوکا کم تر سر و صدا کن لعنتی!
چشم هام رو نیمه باز و به اطرافم رو نگاه کردم، تا قبل اینکه خواب از کلم بپره دوباره چشم هامو بستم.
- هیونگ بلند شو لنگ ظهره!
توجهی به صداش نکردم و دوباره داشتم عملیات به خواب رفتنم رو شروع می‌کردم که با صداش کنار گوشم از جام پریدم.
- هیوووونگ یالا دیگه مگه با تو نیستم.
عصبی غریدم و دستام رو پشت سرم مشت کردم تا یهو روی صورت این دونسنگ لعنتیم فرود نیان.
کوک که حالا کاملا خیالش از بیدار و هوشیار شدنم مطمئن شده بود دوباره به آشپزخونه رفت.
- تا دست و صورتت رو بشوری صبحونه هم آمادست.
آهی کشیدم و به ساعت توی هال نگاه کردم با دیدن ساعت داد زدم.
- میکشمت کوککک ساعت هنوز ۹ نشده و تو میگی لنگ ظهره؟
بعد بلند شدم رفتم سمتش، خنده‌ی بلندی کرد و دستاش رو تسلیم وار بالا برد.
- هیونگ اگه اونجوری نمی‌گفتم که بیدار نمی‌شدی...
به یک قدمیش رسیدم و تقریبا روش خم شدم، دست هاش رو پایین آورد و لبه های کابینت گذاشت.
- هیونگی دیگه تکرار نمیکنم باشه؟
و بعد نگاهش رو پایین‌تر آورد و جایی روی گردنم رو نگاه کرد.
خنده‌ی بی‌صدایی کردم و برگشتم تا برم دست و صورتم رو بشورم.
- امیدوارم صبحونه‌ی کاملی رو آماده کرده باشی تا لاقل ارزش بیدار شدن داشته باشه.

Snooker | Vmin +18Onde histórias criam vida. Descubra agora