•مشـکل:
جین کنارش نشسته بود و بلند در جواب جوکی که تعریف کرده بود میخندید و تهیونگ خنثی لیوان بعدی مشروبش رو بالا کشید. جین خندش رو جمع کرد و غر زد.
- یا خوشم نمیاد بهم بی محلی کنی تهیونگ!
تمام دیشب رو بیدار بود و راجب مشکلاتش فکر میکرد، به وضعیت خودش، به جونگ کوک، به گذشته و به نقطهی نحس زندگیش!
نگاه کوتاهی به جین انداخت که حالا مشغول صحبت کردن با جیمینی بود که جلوی صورتش رو گرفته بود و از چشمهای هلالی شدش معلوم بود به حرفهای جین میخنده و اینجا بود که به خودش اعتراف کرد دیشب حتی به جیمین هم فکر کرده بود!
نامجون همونطور که درحال پاک کردن یکی از لیوانها بود نگاه خیرش رو به تهیونگ داده بود، از وقتی که اومده بود جز سلام حرف دیگهای نزده بود و فقط چند شات بالا داده بود و حالا عمیقا تو فکر بود.
پوفی کشید و سعی کرد حواس تهیونگ رو به خودش جلب بکنه اما زیاد موفق نبود.
این روزها تهیونگ باز عمیق درگیر افکارش میشد و این وضعیت نشونهی خوبی نبود.
از وقتی جیهوپ به جین زنگ زده بود و گفته بود که باید حضوری باهاشون صحبت کنه دلشورهی عجیبی گرفته بود و میدونست حرفهای جیهوپ به تهیونگ ربط داره و خیلی هم مهمه!
دستی روی شونش نشست که تکون ریزی خورد و از افکارش بیرون اومد، مارک به شوخی گفت:
- نامجون اینقدر اون لیوان رو ساییدی من دیگه اثری ازش نمیبینم!
نامجون اخمی کرد و لیوان رو سر جاش گذاشت و دستمالو گوشهای پرت کرد و روی صندلی نشست.
این روزها کارهای شرکت زیاد شده بود فقط خودش و جین بودن که روی مشکلات تمرکز کرده بودن و این خستشون کرده بود.
نمیخواست علاوه بر مشکلاتی که توی شرکت داشتن دوباره مشکلی برای تهیونگ پیش بیاد.
همین الان هم کلی آدم دنبال سوژه پیدا کردن از تهیونگ بودن که چرا پاشو توی شرکت نمیذاره!
دستی به صورتش کشید و آه عمیقی کشید.
مارک دستش رو دراز کرد و بطری مشروب رو از جلوی تهیونگ برداشت و با اخم گفت:
- هی ویکتور ما هیچ کدوم امروز رو مود جنازه جمع کردن نیستیم پس زیاده روی نکن!
تهیونگ مخالفتی نکرد، نمیخواست به خاطر مشروب امشب خوابش ببره باید بیدار میموند و فکر می کرد.
جین با صدای نسبتا بلندی گفت:
- جدی؟ چرا بهمون نگفته بودی؟
همه نگاهشون رو به جین و جیمین دادن و جیمین شونهاش رو بالا انداخت و گفت:
- خب نپرسیده بودین منم پیش نیومد که بگم.
نامجون که کنجکاو بود ضربهی آرومی به دست جین زد و گفت:
- چیو نگفته بود؟هوم؟
جین سریع نگاهش رو به نامجون داد و بعد زیر چشمی نگاهش رو به تهیونگ داد و خیلی معمولی گفت:
- نامجون تو دنبال یه وکیل نبودی؟
نامجون سرش رو به معنی آره تکون داد و بعد جین ادامه داد:
- خب پیداش کردم همین الان کنار من نشسته!
نامجون سرش رو سمت جیمین کج کرد و گفت:
- تو وکالت خوندی؟
جیمین اوهومی گفت و بعد نامجون گفت:
- خب ما این روزا یسری مشکلات توی شرکت پیدا کردیم و نیاز به یه وکیل قابل اعتماد داریم...
تهیونگ وسط حرف نامجون پرید و با اخم گفت:
- مگه شرکت خودش وکیل نداره؟
نامجون نگاه جدیش رو به تهیونگ داد و بعد تیکهای انداخت و گفت:
- اوه جناب واقعا این بحث براتون جذابه؟
جین پوفی کشید و به جای نامجون جواب داد:
- چرا داره اما من و نامجون فکر میکنیم یک سر این مشکلات به همون وکیل برمیگرده و شاید جیمین بتونه کمکمون کنه البته اگر خودش بخواد، نظرت چیه چیم؟
جیمین صاف نشست و بعد مکث کوتاهی دستش رو روی میز گذاشت و گفت:
- خب میتونم یه نگاه بندازم اما قول نمیدم بهتون که بتونم کاری بکنم...
مارک بطری مشروبی که از تهیونگ گرفته بود رو یکم خم کرد برای خودش شاتی ریخت و گفت:
- حالا کار هم میکنی؟
جیمین گفت:
- آره اما پروندههای زیادی رو قبول نمیکنم خب...
انگار مردد بود اما ادامه داد:
- بین خودمون بمونه اما پدرم قاضیه و قبلا هم یهسری مشکلات پیش اومده که نمیخوام دوباره به اون مشکلات بربخورم...
همه با تعجب بهش نگاه کردن، امشب زیاد از حد داشتن درمورد جیمین اطلاعات کسب می کردن.
تهیونگ دستش رو مشت کرد و روی میز کوبید.
-شرکت مشکل پیدا کرده چرا به خودم نمیگین؟
مارک و نامجون هردوتاشون همزمان پوزخند زدن، جین هم سری تکون داد.
تهیونگ با عصبانیت گفت:
- مگه با شما نیستم؟هان؟
نامجون عصبی بلند شد و گفت:
- یه نگاه به خودت انداختی؟ اصلا معلوم نیست این روزها چیکار میکنی یا داخل اتاقت چپیدی یا اینجایی یا اگر این دوتا جا نیستی حتما داری لش توی خیابونا برای خودت میگردی بعد میگی چرا بهت نمیگیم؟ چند بار جین و کوک بهت گفتن باید به شرکت سر بزنی اما تو با یه دعوای شدید تمومش کردی؟ها؟
تهیونگ بلند شد و دو تا دستهاش رو روی میز گذاشت و گفت:
- اینا دلیل نمیشه بهم نگین شما هیچ وقت نگفتین اون شرکت کوفتی مشکل داره فقط گفتین باید سر بزنم بهش! میدونید من از هرجایی که به اون ربط داشته باشه متنفرم!
پوفی کشید و ادامه داد:
- وگرنه کی دلسوزتر از من برای اون شرکته هان؟ من از وقتی چشم باز کردم اونجا بودم و براش کار کردم براش زحمت کشیدم خودمو فداش کردم، هیچ کدومتون درد منو نکشیدین من فقط پدر و برادرمو از دست ندادم من شرکتو که مثل بچم بود هم از دست دادم...
بعد صندلی رو عقب داد و از اون جمع دور شد، خسته بود از همه چیز خسته بود. میخواست بره و تنها یه جا بشینه و فقط فکر بکنه. اینروزا فکر کردن هم دوایی ازش درمون نمیکرد.
چیکار کرده بود که باید توی این سن به همچین مشکلاتی بر میخورد؟
خندهی هیستریکی کرد و دستهاش رو لای موهاش برد.
روی زانوهاش نشست و موهاش رو کشید.
دستی روی دستش نشست و آروم گرهی انگشتهاش رو از بین موهاش باز کرد.
- میخوای یکم بریم بیرون قدم بزنیم؟
بهش نگاه کرد، موهای صورتیش توی صورتش ریخته بود و چشمهای نگرانش رو مخفی میکرد.
پسر بزرگتر دستش رو کشید و بلندش کرد.
- بیا بریم هوا به کلت بخوره اینجوری برات بهتره.
____________________________
پارت قبل یادم رفت بگم
مرسی از ۳کا سین*-*
دیشب قرار بود بذارم یادم رفت :|
پارت بعد مهمه ووت یادتون نره پس^^
YOU ARE READING
Snooker | Vmin +18
Fanfictionکاپل اصلی: ویمین [ اسنوکر در فرهنگ لغت انگلستان به معنی زیرک، مارموز و... هست و معنی آن در بازی بیلیارد پنهان کردن، از دسترس دور کردن، سد کردن و ماسک کردن است... ] ژانر:جنایی،معمایی،انگست،رمنس،اسمات - هیچی نگفت و رفت... همیشه همین بود خودش بهم گفته...