• شـوگـر:
از تاکسی پیاده شد و به پسر بزرگتر کمک کرد تا پیاده بشه. همراه این پسر مو صورتی توی یکی از بهترین محلههای سئول ایستاده بود و با اخم به اطراف نگاه میکرد.
به جیمین نگاه کرد که سعی میکرد استرسی که داره رو کنار بذاره و بتونه بدون کمک تهیونگ بایسته تهیونگ مخاطب قرارش داد و گفت:
- مطمئنی تنها زندگی میکنی؟
جیمین نفس عمیقی کشید و صاف سر جاش ایستاد و وقتی موفق شد چند قدم رو بدون کمک راه بره گفت:
- اگه چندتا خدمتکار رو در نظر نگیریم آره! تنها زندگی میکنم.
بعد آروم سمت یکی از درهای آهنی نزدیکشون رفت و قبل از اینکه زنگ در رو فشار بده کسی صداش کرد!
- جناب پارک بالاخره اومدین!
و بعد قسمت کوچکی از کل در آهنی باز شد و مردی هیکلی ازش بیرون اومد.
نگاه دقیقی به جیمین انداخت و بعد گفت:
- حالتون خوبه؟ بنظر رنگ پریده میایید؟
تهیونگ نزدیک تر رفت، جیمین با دیدن یکی از نگهبانهایی که ۲۴ ساعته نگرانش بود پوف آرومی کشید.
- خوبم و لطفا برو کنار تا من و مهمونم بتونیم بریم داخل!
مرد با تردید سری تکون داد و به سرعت خودش رو کنار کشید اما ایندفعه نگاه جدی تری به تهیونگ انداخت و گفت:
- قربان بازرسی بدنی رو انجام بدم؟
جیمین اخم سریعی کرد و گفت:
- نه لازم نیست.
تهیونگ که از بعد ورودِ اون مرد اخم کرده بود و حالت جدی به خودش گرفته بود پشت جیمین راه افتاد و وارد خونه شد. نمیفهمید چرا بازرسی بدنی نیاز بود که اون نگهبان این رو پرسیده بود؟ مگه جیمین پسر وزیری چیزی بود؟ بعید نبود چون اطلاعاتش راجب اون پسر زیاد نبود.
در ورودی خونه رو آروم باز کرد و کنار رفت.
- برو تو تهیونگ.
تهیونگ نامحسوس سری تکون داد و داخل خونه شد.
برخلاف ظاهر تیره و دارک بیرون خونه، داخل بشدت روشن بود جوری که یک لحظه شدت این تضاد رنگ ها چشم های تهیونگ رو زد. جیمین هم داخل اومد و در رو بست. به اطراف نگاه کرد و نفس آرومی کشید.
- بشین راحت باش، من باید لباسم رو عوض کنم حس خوبی بهش ندارم.
و بعد وارد راه روی گوشهی سالن شد، تهیونگ خندهی آرومی کرد و روی نزدیک ترین مبل نشست.
با دقت به اطراف نگاه میکرد که با رد شدن دختر جوونی نگاهش رو به اون داد.
دختر اول متوجهی حضور تهیونگ نشد و وقتی که متوجهش شد هین بلندی کشید. تهیونگ نیم خیز شد و دستهاش رو بالا آورد.
- آم ببخشید قصد ترسوندنتون رو نداشتم!
دختر دستهاش رو روی قلبش گذاشته بود و تند تند پلک میزد.
تهیونگ بی حرکت نگاهش میکرد و نمیدونست باید دقیقا چه کاری بکنه؟ تا اینکه یهو صدای جیمین رو شنید:
- اوه ماری تهیونگ ترسوندت؟
و بعد کنارش ایستاد و لبخندی زد.
دختر حالا که آروم تر شده بود دستش رو پایین آورد و تعظیم کوتاهی به جیمین کرد.
- ببخشید فقط حواسم به اطراف نبود و با دیدنشون یهویی ترسیدم.
جیمین دستهاش رو بالا آورد و گفت:
- مهم نیست میتونی برای جبرانش برامون دوتا فنجون هات چاکلت بیاری؟
دختر لبخندی زد باشهی کوتاهی گفت و سریع از جیمین دور شد.
تهیونگ نگاهش رو به جیمین داد، بافتش رو عوض کرده بود و به جاش یه تیشرت مشکی رنگ که مثل بقیه لباسهاش چند سایزی ازش بزرگ تر بود رو همراه شلوار مشکی رنگی پوشیده بود. نگاهش داشت سمت ترقوه و گردن جیمین میرفت که با پریدن موجود پشمالو و سفیدی روی پاهاش نگاهش رو به اون داد و یک ثانیه بعد با داد از جاش بلند شد و سمت جیمین رفت و پشتش قایم شد.
- نگو که اون یه گربه بود؟
جیمین شوکه شده بود و به اون دوتا نگاه میکرد، شوگر چند قدم به سمتشون اومد که تهیونگ بازو های جیمین رو گرفت و با خودش به عقب کشوند.
- جیمین جانِ من بگو اینور نیاد!
جیمین به خودش اومد و بازوش رو آزاد کرد، سمت شوگر رفت و بلندش کرد.
شوگر توی بغلش خرخری کرد و دستهاش رو لیس زد.
- تهیونگ نگو از گربه ها میترسی؟
تهیونگ یکم خودش رو صاف کرد و گفت:
-آم خب دقیقا اینطور نیست، یکم بهشون حساسیت دارم به خاطر همین بهتره نزدیکم نیان!
با اخمی به اون موجود سفید پشمالوی توی دستهای جیمین نگاه کرد، شوگر کاملا خودش رو توی بغل جیمین میمالوند و خرخر میکرد و انگار با نگاهش برای تهیونگ خط و نشون میکشید.
یکی از دستهای جیمین نگهش داشته بود و با اون یکی دست مشغول نوازشش بود.
جیمین شوگر رو با دو دستش گرفت و سمت تهیونگ برد.
- تهیونگ این شوگره، شوگر این پسر اخمو هم تهیونگه! با هم اشناشین.
و بعد سعی کرد شوگر رو توی بغل تهیونگ بذاره، تهیونگ شوک زده و متعجب به کارهاش نگاه میکرد.
درواقع هیچ حساسیتی درکار نبود اون فقط برای اینکه ثابت کنه نمیترسه اون حرف رو زده بود.
با حرکت اون موجود توی دستهاش خشکش زد و آب دهنش رو با صدای بلندی قورت داد.
" تهیونگ نفس عمیق بکش، تو میتونی تومیتونی میتونی آره باید تحمل کنی فقط یک لحظه است! زود تموم میشه..."
داشت با خودش توی فکرش صحبت میکرد که با لیسی که شوگر به دست هاش زد، داد بلندی کشید و شوگر رو دوباره توی بغل جیمین انداخت و ازشون فاصله گرفت.
- نهههه نمیتونم تحمل کنم، میگم حالا که سالمی من دیگه برم.
و خواست از کنارش بگذره که جیمین شوگر رو آروم روی زمین ول کرد و بازوی تهیونگ رو گرفت:
- نه نرو! میبرمش داخل اتاق صبر کن تا بیام.
درحالی که سعی میکرد به قیافهی ماتم زدهی تهیونگ نخنده این رو گفت و بعد مشغول هدایت شوگر عزیزش به سمت اتاق شد. باورش نمیشد این پسری که از شوگر میترسه همون پسری باشه که اونو از دست دوتا پسر هیکلی نجات داده!
بعد گذاشتن شوگر داخل اتاقش برگشت پیش تهیونگ با دیدن زخم کنار لبهاش گفت:
- بیا بریم داخل آشپزخونه.
تهیونگ نگاهی بهش انداخت و بعد آروم پشت سرش حرکت کرد و با راهنمایی اون پسر روی یکی از صندلیها نشست. ماری مشغول کارش بود و جیمین از داخل جعبهی کمکهای اولیه وسایلی که نیاز داشت رو برداشت و سمت تهیونگ رفت.
با کمک پنبه زخم تهیونگ رو استریل کرد و بعد پماد مخصوص رو روی زخمش کشید.
- درد نداره؟ یا درواقع سوزش؟
تهیونگ سرش رو به معنی نه تکون داد.
- خیلی وقته تحمل دردم رفته بالا.
جیمین دست پسر رو بالا آورد و مشغول ضد عفونی کردن تک تک زخمهای روی دستش شد.
- جوری با حوصله اینکارو انجام میدی انگار بهش عادت داری.
جیمین نگاهش کرد.
- عادت ندارم فقط انجام یسری کارا بهم حس خوبی میدن و باعث میشه با حوصله انجام بدمشون.
قبل اینکه وسایل رو جمع کنه تهیونگ دستش رو گرفت و گفت:
- زانوت زخمی بود ماله خودتو ضدعفونی کردی؟
جیمین آب دهنش رو قورت داد، دقت تهیونگ خیلی بالا بود سری تکون داد.
- آره توی دستشویی انجامش دادم.
تهیونگ لبخند گرمی زد و دستش رو به آرومی رها کرد و نگاهش رو به ماری داد که با دوتا فنجون که بخار ازشون بیرون میومد داد. بعد گذاشتنشون وسایل روی میز رو برداشت و جیمین گفت:
- میتونی بعدش بری مرسی که تا الان موندی.
ماری لبخندی زد و گفت:
- وظیفهامه پس نگران نباش.
و بعد اینکه همه چیز رو مرتب کرد اون دوتا پسر رو با سکوتشون تنها گذاشت.
_______________
سال نوتون مبارک♡
متاسفم، ووت و سین دو روز پیش به شرط رسید
اما من واقعا وقت ویرایش نداشتم و این شد که دیر تر آپ کردم...
پارت کوتاهیه اما پارت بعد رو زودتر میذارم.
منتظر باشین♡
شرط نمیذارم اما ووت و کامنت یادتون نره^^

YOU ARE READING
Snooker | Vmin +18
Fanfictionکاپل اصلی: ویمین [ اسنوکر در فرهنگ لغت انگلستان به معنی زیرک، مارموز و... هست و معنی آن در بازی بیلیارد پنهان کردن، از دسترس دور کردن، سد کردن و ماسک کردن است... ] ژانر:جنایی،معمایی،انگست،رمنس،اسمات - هیچی نگفت و رفت... همیشه همین بود خودش بهم گفته...