• بی حسی:
چشم هاش رو باز کرد و به اطرافش خیره شد با دیدن اتاق آشنایی که داخلش بود اخم کرد، با درد از روی تخت بلند شد و به سمت در اتاقش رفت، باور نمی کرد چان اونو آورده باشه اینجا اون هم بدون اینکه ازش نظر بخواد! ناله ای از روی درد کرد و نفس نفس زد. حس می کرد برداشتن یه قدم دیگه از بلند کردنه چندتا وزنه هم براش سخت تر شده.
چند لحظه توی همون حالت موند و به چهاردیواری اتاقش تکیه داد. صداهای مبهمی از بیرون اتاق میشنید اما نمیتونست چیزی رو تشخیص بده اینکه چی میگن یا صداها متعلق به چه کسایی هستن. با تیر کشیدن سرش نالهی بلندی کرد و خم شد و دست هاش رو روی سرش گذاشت.
انگار مغزش از هرچیزی خالی شده بود. بلند شد و به زور هم که شده بود از اتاق بیرون رفت، تو راهرو با یونگی روبه رو شد و اخم هاش باز شدن اما دوباره سردرد و سوزش هاش برگشتن و مجبور شد فاصلهی بین ابروهاش رو کمتر بکنه. آروم زمزمه کرد:
- یونگی؟
و یونگی سمتش رفت و گذاشت تهیونگ بهش تکیه بده.
- بهت گفته بودم اگه قرص هات رو کنار بذاری اوضاع بدتر میشه...
تهیونگ گنگ نگاهش کرد و دوباره نالهای از دردِ سرش کشید و بعد چشم هاش سیاهی رفتن و اگه به یونگی تکیه نداده بود الان روی زمین پخش شده بود. چشم هاش رو بست و بعد همه چیز عوض شدن قیافهی ناراحت و چشمهای پف کرده از روی گریهی جیمین پشت پلک هاش نقش بستن، به سرعت چشم هاش رو باز کرد و پسر کنارش رو به دیوار کنارشون پین کرد و مشتش رو دور گردن یونگی حلقه کرد و باعث شد یونگی داد بکشه و تقلا بکنه. نمیدونست چطور اما یهو انگار تمام دردهاش از بین رفته بودن و فقط یه چیز توی مغزش در گردش بود.
- توی لعنتی زندگیش رو به گند کشوندی نمیذارم بیشتر این کار رو بکنی!
و فشار دست هاش رو بیشتر کرد، یونگی داد میزد و دست هاش رو دور دست های تهیونگ انداخت.
تهیونگ پسر روبه روش رو بالاتر کشید، چشم هاش اگر قابلیت این رو داشتن که از خودشون آتیش بیرون بدن الان دورشون آتیش گرفته بود. با کشیده شدن ناگهانیش به عقب دست هاش از دور گردن یونگی کنده شد، یونگی روی زمین نشست و شروع به سرفه کردن های پیاپی کرد. تهیونگ خواست دوباره به سمتش بره که چانیول دوتا دست هاش رو گرفت و پشت سرش قفل کرد.
تهیونگ نعره زد:
- ولم کن باید اون عوضی رو بکشم، اون زندگی همه رو به گند میکشه!
و تکون خورد تا خودش رو آزاد کنه اما با هر تکون فشار دست های چانیول بیشتر از قبل میشدن اما کمتر نه تا اینکه جیهوپ با اخم از کنار یونگی بلند شد و سمتش اومد و محکم سیلی به گونه هاش زد.
سرش از شدت اون سیلی کج شد و دوباره درد توی تمام بدنش پخش شدن، اشک هاش حالا از گوشهی چشم هاش می ریختن و یه تصویر یادش اومد.
تصویر پدرش روی زمین و دست های خونیش! با شل شدن ماهیچه هاش چانیول فشار دست هاش رو کمتر کرد و لحظه ای بعد تهیونگ عین یه پسر بچه ی بی گناه گوشه ی راهرو نشسته بود و سرش رو روی زانوهاش گذاشته بود و گریه می کرد و می لرزید. یونگی که حالا بهتر شده بود روبه چانیول گفت:
- باید بیهوشش کنیم و از اینجا ببریمش از چیزی که فکرش رو میکردم حالش بدتر شده...
چانیول سرش رو تکون داد و با احتیاط به سمت اون پسر که حالا بی حال تر از همیشه بود رفت و مسکن قویی بهش تزریق کرد. با دیدن قرمزی پیرهنش آهی کشید و گفت:
- زخمش فکر میکنم باز شده باید اول ببریمش کلینیک!
و بعد بلند شد و فرصت داد تا مسکن ها روی تهیونگ اثر بذارن.****
جیهوپ با جدیت به مرد روبه روش نگاه می کرد. مرد پوزخندی زد و بعد با لحن پر از کنایه به جیهوپ گفت:
- فکر می کردم از کارت استعفاء داده باشی جانگ!
جیهوپ هم متقابل پوزخندی زد و گفت:
- این دلیل نمیشه نتونم دوباره برگردم سر شغلی که داشتم!
دست هاش رو روی سینه هاش جمع کرد و با همون جدیت و اخم گفت:
- حالا چطوره قبل از اینکه عصبانی بشم خودت بهم بگی چی از جون تهیونگ و خانوادش میخوای؟
مرد پشت میز خنده ای کرد و با لودگی گفت:
- خانواده؟ از کدوم خانواده حرف میزنی جانگ؟
جیهوپ محکم دست هاش روی میز فلزی روبه روش فرود اومدن و داد زد:
- گفتم با زبون خوش حرف بزن قبل از اینکه عصبانی بشم و اون سمت صورتت هم یه خط اضافه کنم!
ته جملش پوزخندی زد و ادامه داد:
- شاید باورت نشه اما دوره ات دیگه تموم شده همسورث!
بعد دستش رو به سمت در اتاق گرفت و گفت:
- اون بیرون دیگه حتی زیر دستات هم برات ارزشی قائل نمیشن چون تو الان دیگه یه مهره ی سوختهای! همون آشغالی که داری ازش محافظت میکنی آتیشت زده و داره به جسم در حال خاکستر شدنت میخنده اما تو عین بیچاره ها هنوز هم داری ازش حمایت میکنی!
همسورث اول اخم کرد اما بعد پوزخندی زد که جیهوپ تلخیش رو حس کرد.
- اگه یه مهره ی سوخته ام پس چه فرقی میکنه حرف زدنم؟ اول و آخرش باید اینجا بپوسم و من ترجیح میدم حرفی نزنم!
بعد دست هاش که دستبند داشت رو بالا آورد و روی میز گذاشت و با جدیت ادامه داد:
- وقتی برای اعتراف به قتل اومدم میدونستم یه مهره ی سوختم و نیازی به کسی ندارم که این رو بهم یادآوریم بکنه.
بعد دست هاش رو توی هم قفل کرد و آروم ادامه داد:
- جانگ خودت هم خوب میدونی همونقدر که پای من توی این پرونده گیره پای دوست عزیز خودت هم گیره پس سعی نکن با بد جلوه نشون دادن من جون دوستت رو نجات بدی!
دوباره عقب رفت و به صندلیش تکیه داد. جیهوپ ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
- خیلی به خودت و حرفهات مطمئنی اما من اون پلیس بده ایم که قراره بهت اثبات کنه تمام حرفهات اشتباهن و آخر این داستان فقط پای خودته که گیره و تهیونگ نقشی تو این قضیه نداره.
برگشت و قبل باز کردن در همونطور که پشتش بهش بود گفت:
- همونطور که تو به حرفهات مطمئنی منم مطمئنم شاید حتی بیشتر از تو!
دستش رو بالا آورد و بعد باز کردن در سربازی داخل اومد و سمت همسورث رفت و جیهوپ ادامه داد:
- بهتره قبل اینکه خودم دست به کار بشم و حرف هام رو بهت اثبات بکنم خودت یه حرکتی بزنی اینطوری برای خودت و جونت بهتره.
و بعد از اون اتاق بیرون اومد و انگشتش رو کنار شقیقش کشید. چشم هاش رو بست و نفس عمیقی کشید و سمت دفتر خودش راه افتاد.
با صدای دادی که شنید ایستاد و به سمت ورودی اداره نگاهی کرد و با دیدن اینکه جیمین یقهی کوک رو گرفته ابروهاش رو بالا داد و بعد پوفی کشید.
-همین رو امروز کم داشتیم!
بعد اخم کرد و جدی و با صدای بلند روبه اون ها گفت:
- قبل اینکه اینجارو به گند بکشین بیایین اتاق من!
چشم های جیمین با دیدن جیهوپ تو اون لباس ها گنده شد و دست هاش بی اختیار از دور یقهی کوک شل شدن.
کوک با اخم ازش فاصله گرفت و جیمین اینبار پشت سر اون دو نفر بی سر و صدا راه افتاد و سعی کرد نگاه های بقیه رو نادیده بگیره.
__________________________
سلام چطورین؟ با پارت جدید چه میکنید؟
داستان داره واضح میشه یا مبهم تر میشه؟🧐
شرط: ووت: +30 کامنت: +20
دو سه پارت شرط نداشتیم منم زود گذاشتم♡

YOU ARE READING
Snooker | Vmin +18
Fanfictionکاپل اصلی: ویمین [ اسنوکر در فرهنگ لغت انگلستان به معنی زیرک، مارموز و... هست و معنی آن در بازی بیلیارد پنهان کردن، از دسترس دور کردن، سد کردن و ماسک کردن است... ] ژانر:جنایی،معمایی،انگست،رمنس،اسمات - هیچی نگفت و رفت... همیشه همین بود خودش بهم گفته...