lie

1.8K 264 28
                                    

• دروغ:

با صدای گوشیش چشم‌هاش رو باز کرد، دستش رو سمتش دراز کرد و بدون اینکه مخاطب رو ببینه تماس رو جواب داد.
- بله؟
صدای سرخوش پشت خط فقط متعلق به یک نفر می‌تونست باشه.
- اوه تهیونگ هنوز خوابی؟
پتو رو کنار زد و از روی تخت بلند شد.
- نه هوسوک هیونگ الان قطعا بیدارم.
به جای خالی کوک روی زمین نگاه کرد و ادامه داد:
- چیزی شده که این وقت صبح زنگ زدی؟
صدای خنده‌ی جیهوپ از پشت تلفن بلند شد و بعد بین خنده‌هاش گفت:
- واقعا ده صبح از نظر تو خیلی زوده؟
اخمی کرد، مطمئنا بخاطر کابوس دیشب اینقدر دیر بلند شده بود یا درواقع اگر جیهوپ بیدارش نمی‌کرد معلوم نبود کی بلند بشه!
- هیونگ، کوک قرار بود بیدارم کنه که نکرده و منم خواب موندم حالا میشه کارتو زودتر بگی؟
جیهوپ سرفه‌ی کوتاهی کرد و گفت:
- اطلاعات جدید برات دارم منتقلش کردن زندان معمولی...
ابرو‌های تهیونگ بالا پرید.
- خب این میتونه چه معنی داشته باشه؟
جیهوپ عمیق نفس کشید یک‌سری اطلاعات پیدا کرده بود که بر ضد حرف‌های تهیونگ بود و این شکی رو به دلش راه انداخته بود.
- تهیونگ تو به من دروغ که نگفتی؟ نگاه کن اگر گفتی الان راستش رو بگی بهتره تا بعدا خودم بفهمم...
تهیونگ نذاشت حرفش کامل بشه و پرید وسط حرفش:
- دروغ در چه موردی؟
جیهوپ بی مقدمه گفت:
- در مورد مقتول‌ها و قتل‌ها و هرچیزی که به این‌ها مربوط بشه؟
تهیونگ خواست جواب هیونگش رو بده که در اتاق باز شد و کوک و جیمین اومدن داخل و با دیدن اینکه تهیونگ بیداره یکم شوکه شدن و از اینکه نقشه‌ی بیدار کردنشون بهم خورده بود اخم کردن.
تهیونگ چشم‌هاش رو بست و بعد آروم گفت:
- هیونگ من دروغ نگفتم هر کاری که کردم رو جز به جز برات توضیح دادم حتی یه میم از اسامی که باید می‌گفتم جا ننداختم و راستش الان نمیتونم باهات صحبت کنم و خودت هم بهتر میدونی این حرف‌ها رو باید حضوری زد هوم؟
جیهوپ پوفی کشید گفت:
- پس امروز ساعت ۷ توی جهنم می‌بینمت!
بدون دادن هیچ فرصت اعتراضی به تهیونگ قطع کرد.
تهیونگ موبایل رو بین دست‌هاش مشت کرد و به دوتا موجود فضول توی اتاق نگاه کرد.
- چیز عجیبی دارین می‌بینید؟
بعد با یادآوری اینکه کوک بیدارش نکرده غر زد:
- کوک مگه نمیگم بیدار میشی منم بیدار کن؟
سمتشون رفت که جلوی در ایستاده بودن، کوک نگاهی به موبایل ته انداخت و بدون توجه به غر زدن‌های هیونگش پرسید:
- کی بود؟
تهیونگ از وسطشون بزور رد شد و سمت دستشویی رفت و گفت:
- جیهوپ هیونگ...
جیمین دید که صورت کوک چطور اخم کرد و بعد بلند گفت:
- نگو میخوای باز ببینیش؟ آخرین بار تا دو سه روز تو اتاقت حبس بودی!
تهیونگ با صورت خیس بیرون اومد و گفت:
- من و هیونگ داریم یه‌کارایی می‌کنیم و حبس کردن خودم تو اتاق به این چیزا ربطی نداره.
سمت اتاق برگشت و بعد در رو بست بلند گفت:
- میخوام لباسم رو بپوشم!
کوک پوفی کشید و دست جیمین رو گرفت و کشوندش تو آشپزخونه و زیر لب گفت:
- اون همیشه کار خودش رو میکنه هیچ وقت راجب کاراش چیزی بهم نمیگه!
جیمین خندید و لپ کوک رو کشید.
- مثل دوست پسرای حسودی شدی که دوست پسرشون بهشون توجه نمیکنه!
کوکی چشم غره‌ای رفت و بعد خندید و خم شد آروم در گوش جیمین گفت:
- هیچ‌کس تهیونگ رو با این اخلاق گندش نمیگیره باور کن...
تهیونگ درحالی که لباس‌های دیشبش رو پوشیده بود داخل آشپزخونه شد و گفت:
- شما دو نفر برنامتون چیه؟
نگاه اون دوتا سمتش برگشت و بعد کوک گفت:
- هیچی من میخوام پیش جیمین بمونم تا شیفتم شروع شه بعد میرم سرکار...
تهیونگ مشکوک به اون دوتا نگاه کرد و بعد شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
- پس من میرم دنبال کارهام...
برگشت و خواست از آشپزخونه بیرون بره که کوک گفت:
- نمیخوای یه سر به شرکت بزنی؟
تهیونگ دست‌هاشو مشت کرد و بعد با لحن تند و جدی گفت:
- دوباره این بحث رو پیش نکش جئون میدونی بی‌فایدست!
بعد با سریع ترین حالتی که می‌تونست از اون خونه بیرون رفت و داخل ماشین نشست. مشتی به فرمون زد و دادی کشید. می‌دونست نباید زیاد به کوک و بقیه سخت بگیره اما خودشون هربار یه‌کاری می‌کردن که باعث می‌شد تهیونگ باهاشون بد صحبت کنه!
جیمین بعد چند دقیقه که هردوشون توی سکوت بودن گفت:
- قضیه‌ی شرکت چیه؟
کوک بی‌حال خندید و گفت:
- شرکت پدر تهیونگ که الان برای تهیونگه اما جین هیونگ فعلا بهش رسیدگی میکنه رو می‌گفتم.
جیمین یکم توی فکر رفت و بعد سوالی گفت:
- عام پس برادر تهیونگ چی؟
کوکی روی صندلی نشست و گفت:
- اون بیزینس خودش رو داره و البته از ارث هم محروم بود و همه اموال پدر تهیونگ به تهیونگ رسیده اما بعد اون ماجرا تهیونگ سمت هیچ‌کدوم از اون اموال و پول‌ها نمیره...
جیمین کنجکاوتر شده بود و خیره به جونگکوک نگاه کرد و پرسید:
- کدوم اتفاق؟
جونگکوک آهی کشید و گفت:
- مرگ پدرش فقط ازم دیگه نخواه ادامش رو بگم چون گذشته‌ای از تهیونگه که هممون فراموشش کردیم. و اگه یه‌روزی هم بخوای سراز اون گذشته دربیاری فقط باید از خودش بشنوی نه من یا هیچکس دیگه‌ای!
***
صندلی چرخدارش رو حرکت داد و بلند گفت:
- کیم تهیونگ همین الان تمام حقیقت رو دوباره بهم بگو!
تهیونگ پووفی کشید و دستی روی چشم‌هاش کشید و کشدار گفت:
- هیونگ من هیچ دروغی بهت نگفتم پس چرا فقط نمیگی چه اطلاعات لعنتی پیدا کردی که بهم شک کردی؟
جیهوپ چرخی خورد و روبه کامپیوترش برگشت و با فشار دادن چندتا دکمه عکسی پیدا کرد و گفت:
- بیا خودت ببین.
تهیونگ بلند شد و چند قدم جلوتر رفت، چیزی که می‌دید رو باور نمی‌کرد.
- هیونگ باور کن من بهت راستش رو گفتم این امکان نداره!
عکس رو زوم کرد و با دیدن جسد دوتا بچه کنار جسد اصلی حس کرد روی هوا معلق شده.
- یعنی میخوای بگی یکی داره بازیت میده؟
تهیونگ هیچ نظری نداشت اون هر چقدر هم ظالم می‌شد هیچ وقت نمی‌تونست جون بچه‌ای رو بگیره.
- هیونگ کار من نیست، لعنتی من حتی معتاد به هیچ چیز هم نیستم که بگم های بودم و نفهمیدم چیکار دارم می‌کنم!
جیهوپ متفکر ادامه داد:
- میگم ویکتور شاید داری اشتباه می‌کنی و این قتل‌ها کار تو نبوده؟
تهیونگ تکون شدیدی خورد و روی صندلی نشست و سرش رو بین دست‌هاش گرفت، خنده‌ی بی صدایی کرد یعنی چی که کار اون نبوده وقتی همه‌چیز رو با جزئیات یادش بوده؟
جیهوپ مطمئن بود یه‌چیزی اشتباهه و می‌دونست باید با جین درمیون بذاره اما یع‌چیزی رو مطمئن بود اینکه بعیده تهیونگ اگر باز به مشکل گذشته‌اش برگشته باشه اینقدر بتونه با جزئیات صحنه‌ها رو توصیف کنه!
عکس رو بست و رو کرد سمت تهیونگ و گفت:
- ازت میخوام چندتا اطلاعات از کوک بگیری...
تهیونگ فوری اخم کرد و دست‌هاش رو برداشت.
- غیر ممکنه اون هیچ اطلاعاتی رو لو نمیده من مطمئنم...
جیهوپ شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
- پس فقط باید یه‌جوری خودت رو به دفترش برسونی!
و بعد لبخند شیطانی به چهره‌ی وا رفته‌ی تهیونگ زد.
***
کلاهم رو درآوردم و روی دسته‌ی موتور آویزون کردم، پوفی کشیدم و از موتور پایین اومدم.
توی دلم برای هزارمین بار هیونگ عزیزم رو به فحش بستم و بعد دستی به کت مشکی رنگم کشیدم و مرتبش کردم.
آروم قدم‌هام رو سمت سربازی که اونجا بود رسوندم و بعد با سرفه‌ی مصلحتی صدام رو صاف کردم و گفتم:
- ببخشید من می‌خواستم آقای جئون رو ببینم امکانش هست؟
پسر نگاه کوتاهی بهم انداخت و بعد گفت:
- می‌تونید برید داخل و اونجا سراغشون رو بگیرین.
ابرویی بالا انداختم و نگاهم رو ازش گرفتم و داخل شدم. همین که وارد ساختمون شدم جونگ کوک رو دیدم که پشت سر مردی راه می‌رفت و تند تند براش چیزی رو توضیح می‌داد، معلوم بود اون مرد ارشد جونگ کوکه که اینطور با جدیت به حرف‌هاش گوش می‌کرد.
چند لحظه‌ای رو همین‌طور ایستادم تا حرف‌هاشون تموم بشه. بعد ده دقیقه جونگ کوک حرف‌هاش رو تموم کرد و کاغذهایی رو به اون مرد داد و پشت‌بندش احترام نظامی انجام داد. مرد هم سری براش تکون داد و وارد اتاقی شد.
کوک که از حالت نظامیش در اومد چند قدم جلو رفتم و گفتم:
- جئون شی؟
با تعجب برگشت و گفت:
- اوه هیونگ؟ اینجا چیکار می‌کنی؟
شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- اومدم دونسنگم رو ببینم و اگر وقت کنی بریم شام بخوریم؟
هومی کرد و نگاهی به اطراف انداخت و بعد گفت:
- بیا هیونگ بریم تو اتاق صحبت می‌کنیم.
پشت سرش داخل راهرویی که سمت راستش بود شدیم و بعد رد کردن یه‌سری در جلوی یکی از اونا ایستاد و در رو باز کرد و با چشم‌هاش ازم خواست داخل برم.
وارد اتاق شدم و با تعجب به بهم ریختگی روی میز نگاه کردم و اخم‌هام توهم رفت و بعد اینکه در رو بست گفتم:
- اینجا هم دست از شلخته بودنت برنمی‌داری کوک؟
با دستش کلش رو خاروند و با مظلومیت گفت:
- بخدا وقت نمیکنم مرتبشون کنم وگرنه توی اداره زیاد شلخته نیستم.
روی یکی از صندلی‌ها نشستم و کوک هم پشت میزش رفت تا یکم از اون شلختگی کاغذهارو کم کنه.
همون‌طور که سرگرم بود گفت:
- یه یک ساعتی وقت دارم برای شام میتونم باهات بیام ولی قبلش باید با یکی از ارشد‌هام راجب موضوعی صحبت کنم، میتونی چند دقیقه رو اینجا تنها بمونی؟
تهیونگ آه بی‌صدایی کشید و گفت:
- آره کوکی، هیونگ منتظرت میمونه...
بعد از اینکه فقط یکم از اون شلوغی‌هارو کم کرد بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
سریع گوشیم رو در آوردم و به جیهوپ پیام داد:
- وقتشه هیونگ!
بعد از یک دقیقه، پیام جوابش اومد:
- دوربین‌ها حله یک ربع وقت داری ولی ترجیح میدم توی پنج مین انجامش بدی!
ادایی در آوردم و بلند شدم، وسیله‌ای که هیونگ داده بود رو جاسازی کردم و یه دوربین میکرو هم کنار دوربین اصلی نصب کردم.
بعد از مطمئن شدن از درست جا خوردن وسایل سمت میز برگشتم و خواستم روش بشینم که کاغذی توجهم رو جلب کرد.
خم شدم و نوشته‌هاش رو خوندم.
- اعتراف نامه هِمسوُرث!
موبایلم رو در آوردم و سریع از اون برگه عکس گرفتم و برای جیهوپ فرستادم.
برگه‌های دیگه هم نگاه کردم و با دیدن کلمه‌ی اسنوکر پوزخندی زدم.
- همسورث هیچ وقت نمیتونه اسنوکر بشه!
از اون برگه هم عکس گرفتم و سریع نشستم سرجام و به پیام‌های جیهوپ نگاه کردم:
- احمق! گفتم فقط وسایلو بذار چرا کار اضافه انجام میدی؟
- همین الان عکس‌هارو پاک کن ویکتور!
-جدی میگم پاکش کن تا دردسر درست نکردی...
پوفی کشیدم و عکس‌هارو پاک کردم اما مطمئن بودم جیهوپ اونارو برای خودش ذخیره کرده پس بعدا می‌تونستم سراغشون رو از اون بگیرم.
در اتاق باز شد که نگاهم رو از گوشی برداشتم و صفحه رو قفل کردم.
_____________________
های گایز خوبین؟
ووتا کمه ولی من براتون آپ کردم :(
ووت بدین دیگه^^
کامنتاتون هم دوست دارم کامنت بذارین و نظر بدین...

Snooker | Vmin +18Où les histoires vivent. Découvrez maintenant