impossible!

2.1K 366 31
                                        

سخن اول:
فکر میکنم یکم براتون درک اینکه زمان هی میپره سخته
اما روند داستان اینطوریه، این یه زندگی روزمره نیست که بخوام ثانیه به ثانیه رو براتون بنویسم
فقط قسمتی از داستان رو مینویسم که بهتون توی حل معماها کمک کنه و روند خود داستان هم جلو بره اما اینجوری نمیمونه زیاد ولی دچار روزمرگی هم نمیشه...
****

غـیرممکـن! :

درحال خوردن اسنکی بودم که جیمین برای بچه‌های کلوب آورده بود با صدای موبایلم بیخیال پاک کردن سس مالیده شده‌ی کنار لبم شدم و دستم رو به سمت جیب شلوارم بردم، با دیدن اسم دونسنگم لبخندی زدم و سریع‌تر جوابش رو دادم.
- بله کوکی؟
- هیووونگ، بالاخره این پرونده هم حل شد!
اسنک نصفه‌ای که توی دست دیگم بود رو روی میز گذاشتم و با اخم پرسیدم:
- کدوم پرونده؟ مگه رو یه پرونده کار نمی‌کردی؟
صدای خش خش برگه‌ای از پشت تلفن به گوشم رسید و بعد صدای صحبت کردنش با کسی دیگه‌ای رو شنیدم. چند دقیقه طول کشید تا دوباره گفت:
- ببخشید هیونگ، داشتم می‌گفتم آره دیگه، همون پرونده قتلی که گفته بودم به بیلیارد ربط داره همون حل شد دقیقا بعد یک ماه و سه تا قتل آخر قاتل رو دستگیر کردیم!
با ناباوری شوک‌زده به روبه روم نگاه کردم.
- دستگیر شده؟ مگه میشه؟
کوکی با هیجان ادامه داد:
- آره هیونگ دونسنگ عزیزت همه‌ی راه‌های حل معماها رو بلده و راستی میتونی خبرش رو همین حالا توی تلوزیون بشنوی، شب می‌بینمت هیونگ.
بدون اینکه حرفی بزنم قطع کردم و بلند داد زدم:
- مارک اون تلوزیون رو روشن کن همین حالا!
مارک با تعجب سریع تلوزیون رو روشن کرد. با چشم‌هام به تلوزیون خیره شدم، این چطور ممکنه؟
با دیدن و خوندن تیتر خبر بیشتر از این نمی‌تونستم متعجب بشم!
"اعتراف و دستگیری قاتل، قتل‌های زنجیره‌ای در کره"

با سردرگمی به اخبار گوش می‌دادم و با هر جمله‌ی خبرنگار بیشتر گیج می‌شدم، کدوم احمقی به کار نکرده اعتراف کرده و از همه مهم‌تر کارهای عزیزم رو به اسم خودش زده؟ یک ماه تمام با بدبختی تمام نقشه‌هام رو جلو می‌بردم که کسی نفهمه و بعد یکی به راحتی اون‌ها رو صاحاب شده بود؟ دست‌هام رو مشت کرده بودم، نه امکان نداره بذارم این بازی ناتموم بمونه!
- ویکتور فکر نمی‌کردم به این پرونده‌ها اهمیت بدی؟
صدای مارک توی گوشم پیچید.
- اهمیت نمیدم ابله فقط فکر می‌کردم دونسنگ احمقم نمیتونه از پس همچین پرونده‌ای بربیاد!
و بعد زمزمه کردم.
-واقعا هم برنمیاد!
جیمین کنارم نشست و اسنک نصفه رو از روی میز برداشت.
- خوشمزه نبود؟
نگاهش کردم که داشت با چشم‌های متعجبی که سعی داشت گنده‌ترین حالت ممکن خودش رو به نمایش بذاره نگاهم می‌کرد. خنده‌ی آرومی کردم.
- نه خوشمزه بود فقط کوکی حواسم رو پرت کرد!
بعد همونطور که اسنک توی دستش بود صورتم رو جلو بردم و گاز بزرگی بهش زدم.
- اوم، این خوشمزه‌ترین اسنکیه که تاحالا خوردم.
بعد سعی کردم آخرین تیکه رو از دست‌های جیمین بگیرم که با خنده دستش رو برد عقب و اون یکی دستش رو کنار لبم آورد و انگشت‌های گرمش رو روی نقطه‌ی سسی شده کشید.
- وقتی غذا می‌خوری عین بچه ها میشی و تنها زمانیه که اخم نمی‌کنی.
بعد انگشتش که سسی شده بود رو بیخیال توی دهنش برد و تیکه آخر اسنک رو سمتم گرفت، وقتی بهم دادش آروم از کنارم بلند شد و رفت.
یکم توی همون حالت موندم و بعدش تیکه آخر هم انداختم توی دهنم، جیمین بهم ثابت کرده بود پیش بینی نشده‌ترین آدمیه که می‌شناسم یه شخصیت پیچیده و پیش بینی نشده‌ی پررمز و راز دقیقا مثل خودم! تنها کسی که باهاش زیاد صحبت می‌کرد مارک بود. الان هم کنار مارک نشسته بود و درحالی که دستش رو داخل موهاش که از بلوند به صورتی کمرنگ تغییر داده بود می‌برد باهاش صحبت می‌کرد.
نگاهم رو ازش گرفتم و به جین که اخم کرده رو به روم نشسته بود دادم.
- هی هیونگ؟ چیزی شده؟
اخم‌هاش رو باز کرد و نگاه غمگینش رو بهم داد.
- ته میشه همین الان از اینجا بریم؟
با تعجب به هیونگ همیشه سرخوشم نگاه کردم، انگار یه غریبه ازم این درخواست رو کرده بود.
- آره چرا نشه هیونگ بلند شو بریم.
باهم بلند شدیم و بعد از برداشتن کتم بدون هیچ حرفی از کلوب بیرون زدیم.
آروم کنار همدیگه راه می‌رفتیم. بی‌مقدمه گفتم:
- باهام صحبت کن، مشکلی برات پیش اومده؟
آه آرومی کشید و بعد صدای آروم و غمزدش به گوش‌هام رسید.
- اشتباه ترین اشتباه زندگیم رو وقتی کردم که با تنها آدم مهم و حیاتی زندگیم وارد رابطه شدم!
امشب شبِ تعجب کردن‌های متعدد من بود؟ انگار کل دنیا سرِ به تعجب انداختن من مسابقه گذاشته بودن، الان هیونگم از اشتباه عاشق شدنش گفته بود؟ عشقی که بین بچه‌های کلوب زبان زد بود.
- یعنی چی هیونگ درست بگو، واقعا داری درمورد عشقت به نامجون هیونگ صحبت میکنی؟
چند دقیقه‌ای می‌شد که به پارک نزدیک کلوب رسیده بودیم، آروم سمت یه نیمکت رفت و روش نشست، پشتش حرکت کردم و درست کنارش نشستم.
- آره نامجون رو میگم، می‌دونی چرا اشتباهه؟ چون وقتی رابطه به تهش برسه دوباره این منم که تنها میشم...

بعد این حرفش خم شد و سرش رو بین دست‌هاش گرفت و من تو شوک حرف‌هاش بودم! یعنی چی ته رابطه؟ چرا امشب همه چیز گنگ شده؟! با تکون خوردن شونه‌هاش به خودم اومدم و دست‌هام رو به سمتش بردم و سمت خودم برگردوندمش، با دیدن صورت خیسش قلبم تیر کشید من عادت به دیدن این چهره از هیونگم رو نداشتم. سریع توی بغل کشیدمش، کسی که همیشه بقیه رو دلداری می‌داد جین بود نه من نه بقیه اما حالا کسی که نیاز به دلداری داشت اون بود و من می‌خواستم به بهترین شکل این‌کار رو براش انجام بدم. چطور فکر می‌کرد تنها میمونه؟ بعد اون روزای سختی که پشت من بود فکر می‌کنه من تنهاش می‌ذارم؟
- گریه نکن هیونگ، لطفا به خاطر من گریه نکن. چرا فکر می‌کنی تنهایی؟ لعنتی تو ماهارو داری؟ بقیه نباشن من هستم تو منو داری فکر کردی می‌ذاریم تنها بمونی؟ من نمیدونم بینتون چه اتفاقی افتاده اما من سر عشق بین شما قسم می‌خورم و تنها عشقی که بهش ایمان دارم همینه، اینو یادت باشه...
از آغوشم بیرون کشیدمش و اشک‌هاش رو پاک کردم.
- حتی اگه همه تنهات بذارن، نامجون هیونگ هم ولت کنه دونسنگت اینجاست هیونگ و آغوشش به روت بازه، من تنهات نمی‌ذارم تو برام فقط هیونگ نیستی تو مثل خانوادمی میدونی... تو حتی از پدرمم مهم‌تر بودی و بعد اون من حتی یک ثانیه هم نبودش رو حس نکردم چون تورو داشتم!
لبخند بی‌حالی زد دستش رو بالا آورد و روی سرم کشید.
- اما عشقی که سرش قسم می‌خوری الان دو روزه از بین رفته تهیونگ... دو روزه که نیست، دو روزه حسش نمی‌کنم. به بدترین حالت ممکن از بین بردتش!
نمی‌فهمیدم در مورد چی صحبت میکنه به‌خاطر همین منتظر ادامه‌ی حرف‌هاش موندم.
- دیشب نامجون رو دیدم، صحنه‌ای که دیگه از جلوی چشم‌هام تکون نمی‌خوره تهیونگ و تا همین چند دقیقه قبل که حالم رو بپرسی توی شوکش بودم! بدتر از همه حتی هیچ توضیحی نداد بهم، انکار نکردش هیچی نگفت فقط گذاشت تنها توی اون پارکینگ لعنتی به جای خالیشون خیره بمونم. باورت میشه؟ نامجون هیونگت به همین راحتی بهم خیانت کنه؟ جلوم یکی اونم یه دختر رو ببوسه و بعد با اینکه متوجه حضورم بشه راحت تنهام بذاره؟ تنهام بذاره و خودش بره تو خونه‌ای که تا قبل دیروز برای جفتمون بود؟ اون خونه‌ی ما بود...
سرش رو بالا گرفت و به چهره‌ی خشک شده‌ی من نگاه کرد.
- می‌بینی؟ باورنکردنی به‌نظر میاد نه؟ کی فکرش رو می‌کرد؟
شونه‌ای بالا انداخت و قطره‌ی دیگه‌ای از اشکش روی گونه‌هاش ریخت.
- زیاد هم باور نکردنی نبود، تقدیر من ترک شدن و تنها بودنه. اون خونه از اولم برای ما نبود من احمق بودم که فکر می‌کردم مایی وجود داره.
نمی‌دونستم چی بگم تنها کاری که از دستم برمی‌اومد در آغوش کشیدن جین بود، تا جایی که می‌تونستم محکم بغلش کردم و گذاشتم اشک‌هاش رو روی پیرهنم خالی کنه.
دستم رو پشتش کشیدم و زمزمه کردم:
- خونه‌ی من خونه‌ی توهم هست نمی‌ذارم دیگه صدمه‌ای ببینی و حساب اون نامجون هم می‌رسم نگران نباش.

_______________
ووت نمیدین، لاقل کامنت بذارین :(

Snooker | Vmin +18Donde viven las historias. Descúbrelo ahora