• اعتراف به جرم؟ :
نامجون با عصبانیت غرید:
- جین تو الان دقیقا نیم ساعته اون راهروی لعنتی رو داری متر میکنی!
جین ایستاد و به بقیه نگاه کرد و بعد برگشت سمت در اتاق تهیونگ و تردیدهاش رو کنار گذاشت و بلاخره آروم ضربهای بهش زد.
- هی ته، هیونگ باهات حرف داره...
خدا خدا میکرد که در رو براش باز کنه و درست وقتی داشت از باز شدن در ناامید میشد در باز شد.
در رو هل داد و آروم وارد اتاق شد، طبق انتظارش همه جای اتاق تاریک بود و پردههای پنجره هم کشیده شده بود. در رو پشت سرش بست و سمت تهیونگی که وسط اتاق روی زمین نشسته بود رفت و کنارش روی زمین نشست.
- خوبی ته؟
سرش رو بالا آورد و به هیونگش نگاه کرد آروم نالید.
- هیونگ...
جین طاقت نیاورد و دستهاش رو دور پسر روبهروش حلقه کرد و سرش و روی سینش گذاشت و آروم با موهاش بازی کرد، تهیونگش دقیقا مثل اون روزها مظلوم و شکننده شده بود.
- میخوای باهام حرف بزنی ته؟
تهیونگ سرش رو تکون داد و بعد صدای آرومش توی گوش جین پیچید:
- من... من خسته شدم هیونگ، برادرم هنوز من رو به چشم یه قاتل میبینه و من...
مکث کرد انگار که جملش رو تجزیه تحلیل کرده باشه ادامه داد.
- من قاتلم اما من قاتل پدرمون نیستم هیونگ!
به پیرهن جین چنگ زد و گفت:
- میترسم هیونگ، میترسم شماهارم از دست بدم! میشه، میشه چشم هاتون رو روی حقیقت زندگیم ببندین و بازم دوستم داشته باشین؟
جین سعی میکرد جلوی اشکهاش رو بگیره، دوست داشت همیشه اون پسر مغرور و سرکش رو ببینه نه این پسری که مثل بچهها توی بغلش میلرزید و با بغض از ترسهاش میگفت.
- ته ما هممون میدونیم اونا کار تو نیست خب؟ نترس هرکی ترکت کنه هیونگ همیشه کنارت میمونه یادت رفته؟ تو تنها عضو خانوادهی منی...
بوسهی آرومی روی موههاش نشوند.
تهیونگ دستهاش رو دور جین حلقه کرد و گفت:
- هیونگ؟ من... من حق عاشق شدن دارم؟
جین شوکه شد انتظار هر جمله و سوالی رو داشت جز این و تا خواست حرفی بزنه تهیونگ گفت:
- کی حاضره با روانی مثل من وارد یه رابطه بشه؟
جین لبخند زد و گفت:
- هی تو روانی نیستی ولی بگو ببینم حسی به کسی پیدا کردی؟
بعد با فکری که به ذهنش اومد گفت:
- اوه شت نکنه تو از کوک خوشت میاد؟
تهیونگ که تو غم و غصه غرق شده بود با این حرف جین با پوکرترین حالت ممکن سرش رو عقب برد و به هیونگش نگاه کرد و گفت:
- جدی نگفتی که؟
جین کلش رو کج کرد و لباشو جلو داد.
- خب شبیه حسودا رفتار میکنی شک برانگیزه...
ته پوفی کشید و از بغل هیونگش بیرون اومد و آروم زمزمه کرد:
- نه هیونگ کوک نیست...
جین دست تهیونگ رو گرفت و با لحن جدی گفت:
- برای عاشقِ واقعی هیچ اهمیتی نداره که معشوقش چه نقصهایی داره اون همونطور که هست عاشقش شده و براش مهم نیست چی میشه و چی شده اگه از اول باهاش صادق باشی هیچوقت مشکل یا بیماری یا چیزهای دیگه باعث نمیشه از عشق و عاشقی محروم بشی تهیونگ! صادق باشی هیچوقت کسی ترکت نمیکنه، راجب ماها هم ما هممون خانوادتیم، تاحالا شده یهروز هم تنهات بذاریم؟
و بعد دستش رو روی بینی تهیونگ به عادت بچگیهاش زد و گفت:
- حالا هم استراحت کن.
همشون حتی مینگهائو و هوپی توی کلوب بودن البته به جز کوک که سر شیفتش بود.
تهیونگ به همه نگاه کرد و اخر روی صورت جیمین ایستاد، چهار روز از بوسیدن جیمین گذشته بود و جیمین بهشدت ازش دوری میکرد و حتی نگاهی هم بهش نمینداخت.
لیوان ویسکیش رو سر کشید و روی میز کوبید و نگاهش رو ازش گرفت.
با باز شدن در کلوب و وارد شدن چندتا پلیس نگاه همه به اون سمت رفت و سر و صداها خوابید.
کوک آخر از همه با اخم پشت سرشون وارد شد و جلو اومد و درست جلوی تهیونگ ایستاد و گفت:
- کیم تهیونگ؟
ته ابرویی بالا انداخت و گفت:
- بله؟ خودم هستم.
کوک جدی تر از قبل گفت:
- شما باید همراه ما بیایین!
و بعد اشارهای به یکی از مامورها کرد، اون پسر جلو اومد و منتظر ایستاد تا تهیونگ بلند بشه.
جیهوپ با شک و کمی ترس پرسید:
- برای چی باید باهاتون بیاد؟
کوک بدون نگاه کردن بهش گفت:
- توی اداره پلیس متوجه میشین...
تهیونگ بیخیال بلند شد که مامور دستهاش رو گرفت و با راهنماییش سمت ماشین پلیس حرکت کردن و سوارش شدن.
کوک قبل خارج شدنش نگاهی به داخل کلوب انداخت و گفت:
- اداره خودمون میبریمش اگه میتونید بیایین اونجا!
و بعد سرش رو پایین انداخت و از اونجا بیرون اومد و همه رو توی بهت تنها گذاشت.
جیهوپ زودتر از همه گفت:
- مینگهائو بدو باید بریم توی ون!
و بعد روبه نامجون و جین کرد و گفت:
- شما دو نفرم سریع تر برید ادارهی کوک شاید زودتر از من از ماجرا سر در آوردین!
***
تهیونگ نمیدونست برای چی اونجاست اما نمیتونست بگه که اون هیچکاری نکرده فقط نمیدونست برای کدوم یکی از کارهاش اونجاست!
تایم زیادی رو توی اون اتاق روی صندلی نشسته بود و هنوز کسی نیومده بود داخل تا علت حضورش رو بهش توضیح بدن.
نفسش رو کلافه بیرون داد و بعد کمی راحتتر روی صندلی نشست یا بهتر بگیم روش لم داد...
نگاهش رو کنجکاو سرتاسر اتاق خالی گردوند اونجا فقط دوتا صندلی و یه میز بود که اون روی یکی از اونها نشسته بود.
به دیوار نگاهی کرد و با خودش فکر کرد:
- اگه اتاق بازجویی باشه الان از اونور دارن منو میبینن؟
و بعد نیشخندی زد، بلافاصله در باز شد و نگاه تهیونگ روی فردی که وارد اتاق شد زوم شد قطعا اون کوک بود.
بیخیال پاشو روی اون یکی پاش انداخت به جلو خم شد و دستهاش رو زیر چونهاش گذاشت و سرخوشانه گفت:
- خب مستر جئون لطفا دلیل آوردنم به اینجا رو بهم بگین!
کوک با جدیت نگاهش کرد و باعث شد تهیونگ نیشخند دیگهای بزنه و بعد از اینکه اون هم رو به روی تهیونگ نشست گفت:
- یکی از متهمهامون اعتراف کرده که شما توی قتلهاش بهش کمک میکردین!
تهیونگ انتظار هر دلیلی رو داشت جز این به خاطر همین اخمی کرد و گفت:
- قتل؟ اوه و میشه بدونم اون شخص کیه؟
کوک نگاهی به نیشخند مهمون لبهای تهیونگ انداخت و گفت:
- هِمسورث!
فقط برای یک ثانیه تهیونگ اخم کرد و بعد به حالت عادیش برگشت و گفت:
- من همچین شخصی رو نمیشناسم پس تا وکیلم نیاد صحبتی در این باره نمیکنم!
کوک خیلی آروم گفت:
- ما هیچ مدرکی برای درستی حرف ایشون نداریم اما...
مکث کرد و چشمهاش رو بست و بعد ادامه داد:
- اما سابقهای که دارین ما رو برای بازجویی و تحقیق بیشتر از شما تشویق کرد.
بعد با عجز به تهیونگ نگاه کرد و امیدوار بود اون درک کنه که مجبوره این حرفهارو بزنه.
نگاه خالی و سرد تهیونگ هیچ چیزی رو برای کوک روشن نمی کرد و این باعث میشد بیشتر نگران و مشوش بشه.
تهیونگ از اول هم میدونست وقتی اون مرد اعتراف به قتلهاش کرده فقط دنبال درست کردن دردسر برای اونه!
فقط نمیدونست کجای راه رو اشتباه کرده بود که اون متوجه همهچیز شده اما ثانیهای بعد با فکر به چیزی خندهی کوتاهی کرد و گفت:
- من باید با شخصی صحبت کنم برای گرفتن وکیل!
کوک بدون هیچ حرفی سرش رو تکون داد و بلند شد و ثانیهای بعد تهیونگ باز توی اون اتاق تنها شد.____________________
سورپرایز کننده بود؟
خب ناراحتم که به شرط ووت نرسید پارت قبل...
پس امیدوارم حداقل این پارت نظراتتون زیاد باشه...
![](https://img.wattpad.com/cover/209911383-288-k130436.jpg)
DU LIEST GERADE
Snooker | Vmin +18
Fanfictionکاپل اصلی: ویمین [ اسنوکر در فرهنگ لغت انگلستان به معنی زیرک، مارموز و... هست و معنی آن در بازی بیلیارد پنهان کردن، از دسترس دور کردن، سد کردن و ماسک کردن است... ] ژانر:جنایی،معمایی،انگست،رمنس،اسمات - هیچی نگفت و رفت... همیشه همین بود خودش بهم گفته...