شرط ووت: +50
•گذشته:
*فلش بک*- هی جیمین، اون پسره اونجاست.
با شنیدن صدای دوستش بک نگاهش رو به ورودی بار داد و با دیدن یونگی لبخندی زد و سرش رو زود برگردوند.
- جیمین اون بدردت نمیخوره وقتی سوهو...
جیمین لیوانش رو روی میز بار کوبید و به دوست دیگش چان نگاه تندی کرد.
- نمیخوام توهم مثل هیونگ نصیحتم کنی که چی برام خوبه چی بد!
روشو از دوستهاش گرفت و زیر زیرکی موکل آزاد شدش رو نگاه کرد. از دوستهاش شنیده بود تقریبا هر شب میاد اینجا و جیمین از وقتی این رو شنیده بود بیشتر به بار سر میزد.
- اما تو برای به دست آوردنش باید تغییر کنی مینی!
چان بی تعارف حرفهاش رو می زد چون میدونست اگه رابطهای بین اون دو نفر شکل بگیره آخرش جیمینه که صدمه میبینه.
بکهیون آروم ادامه داد:
- از کجا معلوم اون تورو برای پول توی جیبهات نمیخواد؟
جیمین عصبی نگاهشون کرد و تقریبا با صدای بلندی گفت:
- به نظرتون اگه میخواست من الان با حسرت از دور نگاهش می کردم؟
اون دو نفر همزمان پوزخند زدن و دلشون به حال پسر ساده ی رو به روشون سوخت.
جیمین آروم تر ادامه داد:
- حتی اگه منو اینطور نخواد بخاطرش تغییر می کنم.
دستی روی شونش نشست و بعد صدای سرد سوهو توی گوش هاش پیچید:
- هیچوقت برای اینکه دیگران تو رو قبول کنن تغییر نکن؛ همینطور خارق العاده بمون!
میدونست هیونگش از آخرین باری که باهم بحثشون شده بود هنوز ناراحته، چان و بک سلامی بهش کردن و بعد سوهو کنارشون نشست و آروم مشغول حرف زدن با همدیگه شدن.
جیمین توی فکر بود، به این فکر می کرد یونگی ارزشش رو داره که روی جمله ی هیونگش یه خط قرمز پررنگ بکشه و فاک گندهای به دنیا نشون بده و فقط به یونگی و علاقش فکر کنه؟
اما اون حتی نمیدونست حس یونگی بهش چیه پس چرا اینقدر فکرش رو درگیر می کرد؟
شات دیگه ای رو بالا داد و سرش رو تکون داد. دوست داشت فقط به زمان دانشگاهش برگرده و تنها درگیری فکریش درس خوندن و شاگرد اول شدن باشه! فضای بار براش سنگین شده بود و از اونور با دیدن اینکه یونگی طرف دیگه ی بار تنها نیست بیشتر فضا رو براش خفه می کرد.
بلند شد و با خداحافظی کوتاهی از اون سه نفر کتش رو برداشت و یک طرف روی دوشش انداخت.
اگه هر زمان دیگه ای بود هیونگش ازش میخواست که با این حال و احوال رانندگی نکنه! اما سوهو خیال نداشت که تذکر دیگهای به جیمین بده و فقط از دور شاهد سرگردون راه رفتنش بود.
با کلافگی چشم از جیمین برداشت و سعی کرد یکم خودش رو از این افکار بیرون بکشه شاید زیادی نگرانش بود؟
با بیرون اومدن از بار نفس عمیقی کشید و به آسمون نگاه کرد.
- سرنوشت برام چی نوشتی؟
- سرنوشت؟
با شنیدن اون صدای آشنا برگشت و سوالی بهش خیره شد، تعجب کرده بود. یونگی چند قدم نزدیکش اومد و دوباره سوالی پرسید:
- سرنوشت؟ همچین چیزی هم هست مگه؟
جیمین گیج سرش رو تکون داد و گفت:
- همه ی ماها سرنوشتی داریم...
یونگی تکخندی زد و گفت:
- این تویی که آیندتو میسازی نه سرنوشت!
با صدای دختری که یونگی رو صدا میزد برگشت و بعد اون دختر کنار یونگی ایستاد و دست هاش رو دور دست های یونگی حلقه کرد. یونگی اما همچنان به جیمین نگاه می کرد.
- وکیل کوچولو بهتره یکم به این افکارت تنوع بدی و بروزرسانیشون بکنی.
و بعد جلوی چشم های خشک شده ی جیمین با اون دختر از اونجا رفتن.
- یعنی واقعا باید برای به دست آوردنش تغییر کنم؟
سرش رو پایین انداخت و با حس سوز سرما کتش رو پوشید و سمت ماشینش حرکت کرد.
***
حال:
تردید داشت، از طرفی از حرفی که به تهیونگ زده بود می ترسید، اون گفته بود که حسی که به یونگی داشته وابستگی بوده پس چرا الان اینقدر تردید می کرد؟ چرا استرس رو در رو شدن با اون آدم رو داشت؟
- تغییر! من تغییر کردم؟
خودش رو توی آیینه دید، جواب این سوالو دقیق نمی دونست اما میدونست هنوز احساساتی داره که زنده باشن.
اون از علاقش به تهیونگ مطمئن بود؟ اون در حال حاضر هیچی نمیدونست و می ترسید از رو در رو شدن با یونگی اما صدای زنگ در فهمید که الان وقت رودر رو شدنه و راه فراری نداره.
از اتاق بیرون رفت و منتظر شد تا یونگی داخل بیاد.
با ورود یونگی عطرش مثل همیشه داخل خونه ی جیمین پیچید و بعد حجم پشمالوی سفیدی از لای پاهای جیمین به سمت یونگی یورش برد و با مالوندن خودش به اون ازش درخواست بغل و نوازش می کرد. یونگی روی زانوهاش نشست و دستش رو روی شوگر کشید و لبخند زد.
بعد اینکه قشنگ نوازشش کرد بلند شد و چشم هاش رو به جیمین مات شده داد.
- سلام...
جیمین سرش رو تکون داد و جوابش رو داد و بعد به سمت مبل ها رفت و گفت:
- نمیخوام باهات مثل یه مهمون رفتار کنم پس اونجا نمون.
و خودش روی کاناپه ی تک نفره ی مورد علاقش نشست. همون کاناپه ای که دیشب سر نشستن روش با تهیونگ دعوا کرده بود و آخر سر وقتی اون دوتا مشغول سر و کله زدن و کل کل کردن با هم بودن شوگر روی کاناپه به خواب رفته بود.
با نشستن یونگی رو به روش از فکر دیشب بیرون اومد و نگاهش رو بهش داد و گفت:
- چی میخوری بگم ماری برات بیاره؟
یونگی نگاه دقیقی به جیمین انداخت و گفت:
- هیچی نمیخورم حرف زدن باهات فکر میکنم الان از هرچیزی مهم تر باشه.
جیمین برای تفهیم و تایید سرش رو بالا پایین کرد و گفت:
- خب راجب تهیونگ چی میخواستی بهم بگی؟
یونگی ته دلش از اینکه اینقدر جیمین به تهیونگ اهمیت میداد حسودی می کرد اما همیشه خودش بود که به این نتیجه می رسید اگه الان جای اسم خودش اسم تهیونگ از دهن جیمین خارج میشه تقصیر خودش بوده و هست!
اون هیچ وقت با جیمین صادق نبوده اما الان میخواد باشه ولی میدونه که برای درست کردن رابطهشون این کار دیره ولی حق جیمین بود که خیلی چیزهارو بدونه و این هم میدونست رابطه ی بینشون دیگه درست شدنی نیست.
_________________
شرط ووت پارت قبلی نرسیدا -.-
و اینکه من هنوز نمیدونم دقیق چندتا پارت به اخر داستان مونده...
خودم دوست ندارم طولش بدم اما هم پارت های اول کوتاهن هم باید تمام معماها حل بشن.

YOU ARE READING
Snooker | Vmin +18
Fanfictionکاپل اصلی: ویمین [ اسنوکر در فرهنگ لغت انگلستان به معنی زیرک، مارموز و... هست و معنی آن در بازی بیلیارد پنهان کردن، از دسترس دور کردن، سد کردن و ماسک کردن است... ] ژانر:جنایی،معمایی،انگست،رمنس،اسمات - هیچی نگفت و رفت... همیشه همین بود خودش بهم گفته...