voices

1.7K 275 32
                                    

• صــداها:

صداها گنگ بود، بوی خون رو توی اتمسفر حس می‌کرد اما نمی‌تونست منبع بو رو پیدا بکنه.
سرش به‌شدت درد می‌کرد اون‌قدری که دلش می‌خواست یه گلوله توی مغزش خالی کنه تا از شر اون درد خلاص بشه...
گلوله؟ برای گلوله تفنگ نیاز داشت و این‌کار بعید بود، با صدای دادی سرش رو بلند کرد.
صدای داد و فریاد بلند‌تر و نزدیک‌تر می‌شد و این عصب‌های مغزش رو بیشتر تحت تاثیر قرار می‌داد!
آهی از درد کشید و دست‌هاش رو روی سرش گذاشت، رفت عقب‌تر و به دیوار خورد. دید تارش رو با چندبار پلک زدن از بین برد.
نگاهش به لکه‌ی بزرگ خون روی تیشرتش افتاد.
با ترس دستی روش کشید اما لکه با پخش شدنش بزرگ‌تر شد.
- اوناهاش قاتل اونجاست بگیرینش!
با چشم‌های گشاد شده سرش رو بلند کرد، نه این امکان نداشت اونا داشتن به اون اشاره می‌کردن؟
اطرافش رو نگاه کرد حتما کسی دیگه‌ای اینجا بود و مخاطبشون اون بود، مخاطب اونا نبود قطعا نبود...
اما شانس هیچ‌وقت به اون پسر رو نکرده بود.
با ندیدن کسی ترسید، با اون بودن! هیچکس جز خودش اونجا نبود.
از ترس خودش رو به دیوار پشتش چسبوند و هقی بی اختیار از گلوش آزاد شد. مغزش خالی بود نمی‌دونست چه اتفاقی داره میفته نمی‌فهمید و از هیچی خبر نداشت، اون ترسیده بود چرا کسی بهش کمک نمی‌کرد؟ دوتا مرد سمتش اومدن و اون رو از اتاقی که بود بیرون کشیدن و بوی خون بیشتر به مشامش رسید.
اون از بوی خون متنفر بود، اون دو نفر به سمت جمعیتی که اونجا جمع شده بودن پسر رو کشوندن و یکیشون داد زد.
- من دیدم من با چشم‌هام دیدم اون "آقا" رو کشت!
و بعد به زمین اشاره کرد.
پسر نگاهش رو به اون سمتی که مرد اشاره کرده بود داد، با دست‌هاش صورتش رو پوشوند و داد زد.
- امکان نداره نه من این‌کارو نکردم!
دست‌هاش رو می‌کشید تا خودش رو آزاد کنه و به سمت اون جنازه بره اما اون دو نفر محکم گرفته بودنش نمی‌تونست کاری بکنه. به ناچار فقط خم شد و گریه کرد، همه‌جاش درد می‌کرد، قلبش بیشتر اون نمی‌تونست این‌کار رو بکنه!
صداها توی مغزش باز هم گنگ شدن و فقط صدای خودش توی مغزش پخش می‌شد.
- نه کار من نیست، من اون رو نکشتم!
بالاخره دست‌هاش ول شدن و محکم روی زمین افتاد، دست‌هاش روی خون جاری روی زمین کشیده شدن. خودش رو روی زمین کشید و به‌زور به جسد نزدیک شد، اون چهره از همیشه آروم‌تر به‌نظر می‌رسید.
سرش رو توی بغلش گرفت و همینطور که گریه می کرد زیر لب زمزمه می‌کرد که کار من نیست!
با تیر کشیدن بیشتر سرش فریاد بلندی کشید و روی زمین افتاد.
***
چشم‌هاش رو باز کرد و سریع روی تخت نشست، دستش رو لای موهاش کشید از شدت ترس و بهم ریختگی کابوسی که دیده بود تمام تنش خیس عرق شده بود و موهاش هم مستثنی نبود!
آروم پاهاش رو از روی تخت آویزون کرد، فضای اتاق در کنار آشنا بودن ناآشنا بود!
کمی دقت کرد تا توی تاریکی کوک رو دید که روی تشک وسط اتاق به آرومی خوابیده بود.
ناله‌ای کرد و دستش رو روی پیشونیش کشید. یادش اومد که کوک اصرار کرده بود شب رو خونه‌ی جیمین بمونن.
از روی تخت بلند شد و آروم از اتاق خارج شد، سمت آشپزخونه رفت.
تمام تنش خیس بود و این اذیتش می‌کرد، تو یه حرکت تیشرتش رو از تنش در‌آورد.
لیوانی برداشت ازش آب پر کرد و یک‌سره تمام آب رو سر کشید.
دست‌هاش رو به جزیره‌ی آشپزخونه تکیه داد و نفس‌های عمیقی کشید د با خودش زیر لب تکرار کرد.
- اون فقط کابوس بود و تموم شده.
دستش رو دوباره داخل موهای خیسش برد و کشیدشون، درد رو که حس کرد ولشون کرد.
درد یعنی اون از خواب بیدار شده.
- کابوس بود کابوس بود!
به چشم‌هاش چرخی داد و از خستگی آهی کشید. حس می‌کرد حنجرش درد می‌کرد و این درد قطعا به خاطر داد و فریاد‌های توی خوابش بود.
-حداقل این‌دفعه توی واقعیت فریاد نزدم!
اینکه کوک رو نگران خودش ببینه بهش آسیب می‌زد.
اون ماه‌ها کوک و جین رو دائم نگران می‌دید و تنها دلیل اون نگرانی‌ها خودش بودن، اون فقط برای همه دردسر بود هیچ‌وقت نتونسته بود جز دردسر براشون کاری انجام بده!
سرش رو بالا آورد و چشم‌هاش رو محکم روی هم فشار داد.
با تکون خوردن چیزی بین پاهاش نگاهش رو پایین داد.
شوگر رو دید که خودش رو به پاهاش می‌مالوند و تهیونگ خسته‌تر از این بود که بخواد از اون گوله‌ی پشمالو بترسه.
آروم روی زمین نشست بهش خیره شد و تکیش رو به دیوار داد.
- هی پشمالو فکر کردی میتونی منو بترسونی؟
دستش رو با تردید جلو برد و بعد با یه مکث روی شوگر کشید.
- اونقدرا هم که فکر می کردم ترسناک نیستی.
شوگر خرخر آرومی کرد وقتی انگشت‌های تهیونگ شروع کردن به خارش دادن کلش و بعد میو کوچیکی از روی لذت کشید.
- هی دلت برای صاحبت تنگ شده؟
پاهاش رو دراز کرد که شوگر با یه حرکت خودش رو روی پاهای تهیونگ انداخت و نشست.
تهیونگ به نوازشش ادامه داد و آروم گفت:
- بالاخره یه روزی باید به ترس هات غلبه کنی.
آهی کشید و سرش رو جلو برد و بعد به دیوار پشتش زد.
- خلوت کردین؟
تهیونگ با تعجب نگاهش رو به سمت صدا داد و جیمین رو دید.
- من فکر می‌کردم تو از شوگر می‌ترسی؟
با تعجب گفت و آروم روی پاهاش جلوی تهیونگ نشست.
با دقت بیشتر به صورت تهیونگ نگاه کرد حتی با نور کمی که توی خونه پیچیده بود هم می‌شد رنگ پریدگی صورتش رو تشخیص داد!
- خوبی تهیونگ؟
تهیونگ فقط به نگاه کردن به صورت جیمین ادامه داد.
جیمین دست‌هاش رو روی پیشونی تهیونگ گذاشت و آروم گفت:
- تب نداری اما خیلی عرق کردی... خواب بد دیدی؟
تهیونگ آروم به حرکات جیمین نگاه کرد و گفت:
- کابوسی که واقعیت بود!
جیمین پوفی کشید و اخم کرد بعد با حرص گفت:
- عادت داری همیشه جمله‌هات رو مبهم بگی؟
تهیونگ خنده‌ی آرومی کرد و گفت:
- هرچی بود فکر کنم من رو با این پشمالو دوست کرده.
جیمین نگاهش رو به شوگر داد که آروم روی پاهای تهیونگ خوابیده بود و در کشیده ترین حالتش بود.
خنده‌ی بی صدایی کرد و گفت:
- خوبه پس دیگه لازم نیست وقتی که میای اینجا توی اتاق قایمش کنم.
پوفی کشید و گفت:
-امروز یکی از بالش‌های مورد علاقم رو پاره کرد از بس تو اتاق مونده بود!
بعد دستش رو روی شوگر کشید و لبخند زد.
- خوشحالی؟
جیمین از سوال یهویی تهیونگ تعجب کرد به چشم‌هاش نگاه کرد و هومی گفت.
تهیونگ یکم توی جاش تکون خورد که چشم‌های جیمین به بدن تهیونگ خیره شد و آب دهنش رو قورت داد. صدای تهیونگ باعث شد دوباره به چشم‌هاش نگاه کنه.
- سوال ساده‌ای بود خوشحالی؟
جیمین شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
- الان آره اما فردا جوابم به این سوال میتونه یه‌چیز دیگه باشه.
جیمین خستگی رو توی چشم‌های تهیونگ دید آروم شوگر رو بلند کرد و بغلش کرد.
- توی کشوی اول سمت راست آرام‌بخش هست اگر خواستی بردار.
بلند شد و منتظر شد تا تهیونگ هم بلند بشه، تهیونگ آروم بلند شد و بعد تیشرتش رو برداشت و تنش کرد و گفت:
- بدون قرص بخوابم برام بهتره نگران نباش.
لبخند بی‌جونی زد، جیمین سری تکون داد و آروم سمت اتاقش رفت و گفت:
- پس خوب بخوابی بای بای.
و وقتی در اتاقش رو بست از دید تهیونگ خارج شد، لبخندی زد و با تکون دادن سرش به سمت اتاق رفت و توی تخت خزید و خودش رو بین پتو مخفی کرد.
________________________
نظرتون راجب این پارت چیه؟
ووت و کامنت یادتون نره♡
خواستین فالو هم بکنید^^

Snooker | Vmin +18Where stories live. Discover now