sorry

1.9K 307 18
                                    

• مــتاسفم:

نگاهم بدون هدف خاصی به سقف تیره رنگ اتاق بود، ذهنم خالی‌تر از همیشه بود. سعی کردم تنبلی و بی‌حوصلگی رو کنار بذارم و بلند شم و نتیجه‌اش نشستن روی تخت بود.
پوفی کشیدم و با خودم گفتم:
-فقط باید به خودت بیای دنیا به آخر نرسیده...
با دست‌هام چند بار روی صورتم زدم و نگاهی به ساعت انداختم، پوفی کشیدم و با غر گفتم:
- از صبح روی تخت ولویی بلند شو حداقل یکم غذا برای دونسنگ‌هات درست کن!
همونطور با غر بلند شدم اول سمت آینه اتاق رفتم که با دیدن قیافه شلخته و ژولیدم تصمیم گرفتم برم حموم و یکم به خودم برسم.
از تو کمد حوله تمیزی برداشتم و سمت حموم داخل اتاق رفتم.
لباس‌هام رو در آوردم که صدای زنگ واحد بلند شد. با تعجب مکثی کردم:
- بچه ها مگه کلید ندارن؟
با شنیدن دوباره زنگ سریع شلواری که در آورده بودم رو پوشیدم و تیشرتم رو توی دستم گرفتم و سمت در حرکت کردم.
هرکسی که پشت در بود عجول تر از این حرف‌ها بود چون شروع کرد به ممتد زنگ زدن.
با اخم در رو باز کردم و با داد گفتم:
- دو دقیقه صبر کن دارم میام دیگه!
اما با دیدن شخص پشت در ساکت شدم و اخم کردم و تیشرت توی دستم روی زمین افتاد خواستم در رو ببندم که خودش رو لای در انداخت.
- باید باهات صحبت کنم!
در رو ول کردم و برگشتم سمت اتاق و تو همون حال گفتم:
- برام مهم نیست چی میخوای بگی فقط از اینجا برو...
سریع وارد اتاق شدم خواستم در اتاق رو ببندم که بازوم رو کشید و به خاطر یهویی بودن حرکتش تعادلم رو از دست دادم و محکم به سینش خوردم!
با شدت ازش فاصله گرفتم و با داد گفتم:
- خواهش می کنم برو نمی‌خوام ببینمت یا...
نگاهم رو ازش گرفتم و بازومو تکون دادم:
- یا حتی لمسم کنی جونا!
بازوم رو ول کرد که نفس عمیقی کشیدم اما برخلاف انتظارم برای رفتنش دوتا دستش رو دورم حلقه کرد و من رو به خودش چسبوند و به دیوار تکیه داد.
- چرا بذارم برم وقتی تو جات اینجاست اما توی جات نیستی؟
چرا یه‌جوری حرف می زد انگار اتفاقی نیفتاده؟ چرا صدای قلبش هنوز آرومم میکنه؟
محکم تر من رو به خودش فشار داد و سرش رو بین موهام برد و نفس عمیقی کشید.
- بذار بهت توضیح بدم بعدش هر تصمیمی بگیری قبول می کنم...
هیچ وقت عطر نمی زد اما چطور همیشه اینقدر خوش بو بود؟
- باشه قبول توضیح بده و بعدش تصمیم رو بسپر به خودم.
آروم روی دیوار سر خورد و نشست که منم همراه خودش مجبور به نشستن شدم.
- میشه تو همین حالت بگم؟ نمیخوام از جات بری بیرون...
چیزی نگفتم اما مطمئن بودم اگه باز هم به اینکه جام کجاست اشاره کنه بیخیال همه‌چیز میشم و برمی‌گردم سرجام، تنها جایی که بهم آرامش میده همین‌جاست.
یکی از دست‌هاش رو نوازش وار روی شونه های لختم حرکت داد.
- جین هیچ رابطه‌ای به جز رابطه‌ی من و تو درکار نیست اون شب فقط یه سوء تفاهم برات پیش اومد که مقصرش خودم بودم انکارش نمی‌کنم...
گرمای دست‌هاش که پشتم کشیده می‌شد برای بخشیدنش کافی بود چون یادم می آوردن من بدون صاحب اون دست ها زنده نمیمونم.
- اون دختر، خواهر یکی از دوستام بود، آه نمیدونم می‌شناسیش یا نه اما اون‌شب یهو ازم خواست که فقط تظاهر کنم با خواهرش دوستم چون...
نفس عمیقی کشید و سرش رو پایین‌تر آورد:
- جینا یکی به اون دختر تجاوز کرده بود و حالا بعد اون اتفاق هنوز هم دنبالش می‌کنه و هم تهدید می‌کنه و اون دختر دیگه چیزی ازش باقی نمونده، دوستم قبلا کمک زیادی بهم کرده بود و به خاطر همین نتونستم بهش نه بگم! حتی اگه کمکی هم نمی‌کرد نمی‌تونستم بذارم اون دختر بخاطر یه عوضی از بین بره اما ما فقط تظاهر کردیم و تنها جایی که بوسیدمش یا لمسش کردم همونجا توی همون پارکینگ لعنتی بود که تو هم بودی!
محکم‌تر منو تو آغوشش گرفت و آروم‌تر گفت:
- اون عوضی هم اونجا بود باید مطمئن می شد ما باهمیم وقتی دیدمت یک لحظه ترسیدم اما نمی‌تونستم بیام سمتت چون این‌طوری همه چیز بهم می‌ریخت و اونجا بود که یادم اومد باید بهت خبر می‌دادم! همه چیز یهویی اتفاق افتاده بود و من واقعا گیج شده بودم فکر می‌کردم تو دیرتر بیای و مارو توی آپارتمان ببینی و اونجا بهت توضیح بدیم تا بذاری اون دختر یک شب پیش ما بمونه اما همه چیز یهو بهم ریخت...
مکث کرد شاید منتظر یه ری‌اکشن از سمت من بود اما من نه حرفی زدم نه حرکتی کردم.
- فرداش قرار شد سه تایی بیایم پیشت تا همه چیز رو بهت توضیح بدیم اما اون عوضی دوباره دنبالمون افتاد، من و دوستم باهاش درگیر شدیم و خواهر دوستم به پلیس زنگ زد تا اومدن پلیس‌ها به‌زور نگهش داشتیم که فرار نکنه، پلیس دستگیرش کرد اما اون آشغال لحظه آخر با شنیدن صدای آژیر پلیس چاقوش رو درآورد و وقتی حواسمون نبود به دوستم ضربه زد.
کلافه دستش رو داخل موهاش برد سرم رو بلند کردم و بینیم رو آروم زیر چونش کشیدم.
- تا امروز بین بیمارستان و دادگاه در رفت و آمد بودم، من هنوز هم توی شوکم، دوستم توی کماست و اگه امروز خواهرش یادم نمی‌آورد که باید برات همه‌چیز رو توضیح بدم نمی‌تونستم راهی جز دادگاه و بیمارستان رو برم، همه چیز خیلی سریع‌تر از چیزی که انتظار داشتم اتفاق افتاد و گیج بودم نمی دونستم باید اول به کدوم از مشکلاتم برسم هنوز هم نمی‌دونم، به فکر دوستم باشم یا اون عوضی که دستگیر کردن یا به‌فکر این باشم که بیام و برای تو توضیح بدم. دوست داشتم فقط یه گوشه بشینم و گریه کنم، اونجا بود که فهمیدم من بدون تو خیلی ضعیف‌تر از اون چیزیم که فکرش رو می‌کردم.
امروز صبح بعد از سه روز رفتم خونمون و وقتی کمد خالی از لباس‌هات رو دیدم دنیا برام سیاه شد یا شایدم بی رنگ شد من نمیتونم با نبودنت کنار بیام همه‌ی این اتفاق‌ها تقصیر من بود! من باعث شدم تو ناراحت بشی، من باعث شدم از خونت بیرون بیای، از جایی که احساس امنیت می‌کردی، همیشه می‌گفتی فقط روزی که احساس خطر کنی از اون خونه میری و امروز من باعث شدم تو اون خطر رو احساس کنی! من قرار بود برات امنیت ایجاد کنم و ازت مراقبت کنم اما نتونستم و اگه بخوای باهام بهم بزنی درکت میکنم.
صدای گرفتش نشون از بغض توی گلوش بود، مرد من ناآروم شده بود و من طاقت دیدن طوفانی بودنش رو نداشتم. دست‌هام رو دورش حلقه کردم و آروم گفتم:
- ببخشید، من باید منتظرت می‌موندم تا همه چیز رو بهم توضیح بدی، جونا تو فقط دوست پسرم نیستی خودت هم می‌دونی تو برام مثل یه خانواده می‌مونی من باید می‌موندم و حرف‌هات رو می‌شنیدم نباید عین احمقا از اون خونه فرار می‌کردم اما ترسیده بودم، ترس از دست دادن تو بدترین ترسی بود که تجربش کردم. اگه تورو از دست بدم، هم گذشتم رو از دست میدم هم آیندم جوری که دیگه انگار هیچ تقدیری توی این دنیا ندارم.
نامجون با چشم‌های اشکی بهم خیره شد‌
- منم بدون تو نمی‌تونم، تو هم فقط دوست پسرم نیستی تو همه‌کس منی، میشه رهام نکنی؟
ازش فاصله گرفتم و اشک‌هایی که روی صورتش ریخته شده بودن رو پاک کردم.
- گریه نکن تو باید قوی باشی تا بتونی آینده من رو بسازی جونی.
و بعد بی طاقت لب‌هام رو روی لب‌هاش گذاشتم، نامجون دست‌هاش رو روی پهلوهام گذاشت و فشارشون داد که باعث شد دهنم رو برای ناله‌ای باز کنم بعد زبونش رو داخل دهنم حس کردم اما با صدای داد و بیداد از بیرون از هم جدا شدیم و با تعجب بهم نگاه کردیم، با نزدیک شدن صداها تونستم صدای داد تهیونگ رو تشخیص بدم، دستم رو محکم روی پیشونیم کوبیدم و بلند شدم.
با یادآوری بالا تنه لختم سریع سمت تیشرتم که روی زمین افتاده بود شیرجه رفتم و پوشیدمش لحظه آخر که بلند شدم در باز شد و تهیونگ و کوک روبه روم ایستادن. لبخند ملایمی زدم و گفتم:
- همه چیز مرتبه بچه ها؟ چرا کل ساختمون رو روی سرتون انداختین؟
تهیونگ اخم کرد و به پشت سرم نگاهی کرد و دوباره نگاهش رو به من داد و با نگرانی گفت:
- هیونگ حالت خوبه؟
سرم رو برای اطمینان تکون دادم و گفتم:
- نگران نباش فکر کنم همه چیز بین من و جون حل شده باشه.
دست‌های جون دور کمرم حلقه شد و من رو به خودش فشار داد، نگاهش کردم که بهم لبخند زد و اون چال لپش رو به رخم کشید!
نگاهم رو سمت دونسنگام دادم و گفتم:
- تا شما دوتا هم مشکلتون رو با هیونگتون حل کنید من یه دوش بگیرم و بعد یه غذای خوب درست می‌کنم، اما قبلش شما هم لباساتونو عوض کنید لطفا.
و بعد چشم غره‌ای به اون دوتا رفتم و از هر سه تاشون فاصله گرفتم.
__________________
خب من عاشق نامجین این فیکم پس شما هم دوسشون داشته باشین^^
فعال شدم نه؟
ووت یادتون نره♡

Snooker | Vmin +18Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt