•قـاتل:
چند دقیقهای میشد که بیرون از کلوب توی سکوت کنار هم قدم میزدن. جیمین دوست داشت تهیونگ حرفهای توی دلش رو بیرون بریزه اما انگار تهیونگ درونگراتر از این حرفها بود. آهی کشید و سعی کرد راهحلی پیدا کنه تا تهیونگ رو مجبور کنه به جای فکر کردن حرف بزنه!
با فکر به موضوعی آروم گفت:
- الان بهتری؟
تهیونگ سرش رو به نشونهی مثبت تکون داد.
- بهترم اما...
جیمین ایستاد و تهیونگ هم به اجبار ایستاد و برگشت سمتش:
- چرا وایسادی؟
جیمین دودل بود اما بعد چند ثانیه گفت:
- بیا یه کاری کنیم!
تهیونگ با تعجب به جیمین نگاه کرد و منتظر ادامه حرفش موند.
پسر بزرگتر جلو اومد و دست کوچیکتر رو گرفت و سمت نیمکتی که اون نزدیکیها بود کشوند و با رسیدنشون روش نشست و منتظر به تهیونگ خیره شد و گفت:
- بشین دیگه!
تهیونگ کنار جیمین نشست، با نشستن تهیونگ جیمین گفت:
- مثل یه بازی میمونه، من یه راز از خودم میگم و بعدش توهم یه راز از خودت میگی یا میتونه حتی یه اعتراف هم باشه!
بعد با ذوق به نیم رخ تهیونگ نگاه کرد و تو دلش دعا میکرد این کارش جواب بده.
تهیونگ چشمهاش رو بست و با لبخند محوی آروم گفت:
- باشه شروع کن!
جیمین یکم فکر کرد که با چی اعترافش رو شروع کنه.
- خب اعتراف میکنم دلم میخواد موهات رو رنگ کنم!
بعد چشمهاش رو چرخوند و وقتی تهیونگ خندهی کوتاهی کرد گفت:
- خب گفتم برای شروع یهچیز مزخرف و ساده بگم؟
تهیونگ برگشت سمتش و پرسید:
- حالا دوست داری چه رنگی بکنی؟
جیمین متفکر بهش خیره شد.
- آبی یا قرمز؟
تهیونگ با تصور خودش خندهای کرد و گفت:
- در حد همون آرزو بمونه بهتره...
جیمین لبش رو جلو داد و ناراحت گفت:
- خودمم میدونستم شدنی نیست اما شنیدنش از تو ناراحتم کرد، بیخیال حالا تو بگو!
تهیونگ بدون مکث گفت:
- اعتراف میکنم فکر میکردم پدرت وزیری رئیس جمهوری چیزی باشه نه قاضی!
بعد از حرفش خندهای کرد. جیمین آهی کشید و دلش برای چند ثانیه خواست که پدرش هرچیزی باشه جز یه قاضی!
- خب اعتراف میکنم دوست پسر قبلیم یه مجرم بوده!
ابروهای تهیونگ بالا پریدن.
- ترکیب باحالیه پارک جیمین و اعتراف میکنم اون اوایل ازت خوشم نمیومد.
جیمین خندید و با غرور گفت:
- به خاطر مهارتم تو بیلیارد بود میدونم.
تهیونگ چشم غرهای بهش رفت میتونست تکذیب کنه اما حقیقت همین بود.
- دوست پسر قبلیم دزد بود و فکر میکردم نیست...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد.
- واسه همین تبرئه شد یا میشه گفت تبرئه کردمش و بعد باهام دوست شد.
تهیونگ با تعجب گفت:
- تو عاشق موکلت که مجرم بوده شدی؟ واو!
جیمین دیگه مثل قبل از احساساتش ناراحت نمیشد و حالا میتونست بهتر کنترلشون بکنه.
- نه عشق نبود من فقط دوستش داشتم و بهش وابسته بودم همین.
تهیونگ لبخند کوچیکی زد و بعد با شیطنت گفت:
- اعتراف میکنم تاپم!
جیمین چشم غرهای بهش رفت و گفت:
- اعتراف می کنم که...
مکث کرد و تهیونگ منتظر بهش نگاه کرد، با نگاه گیرای تهیونگ روی خودش آب دهنش رو قورت داد و آرومتر از لحن قبلش گفت:
- این یه رازه اعتراف نیست، اون شب رو یادته رو پشت بوم؟
تهیونگ سرش رو تکون داد.
- دستم رو زخمی کردم چون...
باز مکث کرد که تهیونگ دستش رو جلو برد و صورتش رو سمت خودش برگردوند و بهش خیره شد.
- اگه سخته نیاز نیست بهم بگیش.
جیمین به چشمهای تهیونگ خیره شد، تیلههای قهوهای رنگش توی سیاهی شب برق میزدن.
- نه میگم چون نیاز دارم به یکی بگم و حالا که دارم برای گفتنش تلاش میکنم پشیمونم نکن.
و با مکثی گفت:
- من مازوخیسم* دارم!
بعد صورتش رو برگردوند سمت دیگه و دستهاش رو بالا آورد و صورتش رو باهاش کاور کرد.
تهیونگ توی شوک حرف جیمین بود، بعد چند دقیقه جلوتر رفت و فاصلهی روی نیمکت رو به صفر رسوند.
آروم گفت:
- جیمینا چیزی نیست فقط بهم نگاه کن من قرار نیست برم یا سرزنشت بکنم یا حتی نظرم راجبت تغییری نمیکنه پس نیاز نیست خودتو اینطوری کیوتطور قایم کنی.
بعد دستش رو آروم روی موهای صورتی رنگش کشید.
جیمین از پشت دستهاش آروم گفت:
- شدتش زیاد نیست اما یه حادثه باعث شد هرموقع استرس میگیرم یا نگران میشم به خودم آسیب بزنم و ازش لذت ببرم تا مشکل اصلیم یادم بره!
تهیونگ نگران گفت:
- تاحالا آسیب جدی به خودت رسوندی؟
جیمین سرش رو تکون داد.
- نه اما این روزها حس میکنم اثرش بیشتر شده.
تهیونگ دیگه صبر نکرد و جیمین رو سمت خودش کشید و حالا تقریبا توی بغل هم بودن، آروم کنار گوشش گفت:
- باید حتما بری پیش یه روانشناس اینطوری اوضاع بدتر میشه برات.
آهی کشید و ادامه داد:
- یادته اون شب کابوس دیدم؟ و بهت گفتم کابوس واقعیت بود؟
جیمین که حالا باز اون گرمای زیاد رو حس میکرد نتونست حرفی بزنه پس فقط اروم سرش رو تکون داد.
- بهت میگم واقعیت چی بود اما قضاوتم نکن!
به صورت جیمین خیره شد، حس میکرد برای گفتن چنین حقیقتی زیادی به جیمین نزدیکه، نفس عمیقی کشید و گفت:
- من متهم به کشتن بابام شدم! در واقع من یه قاتلم...
زمان برای جیمین یا شاید برای هردوشون لحظهای ایستاد، جیمین حس میکرد جملات اشتباهی رو شنیده اما...
از تهیونگ فاصله گرفت و بعد از روی صندلی بلند شد.
- گفتم قضاوتم نکن!
تهیونگ با اخم بهش گفت.
- من... من قضاوتت نکردم!
تهیونگ پوزخندی زد و گفت:
- کاملا از رفتارت مشخصه!
جیمین اخم کرد و گفت:
- این حالت و ریاکشن طبیعی بدنمه و من به خودم حق میدم...
تهیونگ صورتش رو به سمت دیگهای داد و خیابون خالی از رفتوآمد رو نگاه کرد.
- که چی؟ اول و آخر این ماجرا مشخصه و مطمئنا یه وکیل دوست نداره اطراف یه قاتل بپلکه!
جیمین مشکوک نگاهی بهش انداخت و بعد گفت:
- از کجا معلوم داری بهم راستش رو میگی؟
بعد آرومتر گفت:
- من فرق دارم به همین زودی یادت رفت؟ من وکیلیم که با یه دزد وارد رابطه شد!
تهیونگ شونهای بالا انداخت.
- میتونی از هر کی دلت میخواد بپرسی و مطمئنم تهش باز میرسی به اینکه من یه قاتلم...
بعد آروم تر گفت:
- تو فکر میکردی که اون یه دزد نیست!
جیمین سعی کرد آروم باشه و یهسری حرفهارو نادیده بگیره و به اصل ماجرا فکر کنه.
- پس چرا گفتی قضاوتت نکنم؟
نیشخند تهیونگ عمیق شد.
- شاید چون ممکنه هر قاتلی دلیلی برای قتلش داشته باشه!
جیمین با اخم گفت:
- اگه قاتل بودی الان بیرون زندان نبودی داشتی توی زندان میپوکیدی! و اگه همهی قاتلها مثل تو فکر کنن کل شهر پر میشه از قاتل چرا؟ چون هرکدومشون دلیل خودشون رو دارن تا یهنفر رو بکشن!
جیمین با نگاه سخت و جدی تهیونگ رو زیر نظر گرفته بود.
تهیونگ بلند شد و درست جلوی جیمین ایستاد، دستهاش رو داخل جیب شلوارش برد و یکم خم شد تا هم قد جیمین بشه.
- میدونی از چی بدم میاد؟ من اصلا بدم نمیاد بهم بگن که من یه قاتلم اما متنفرم از اینکه من رو قضاوت کنن!
جیمین حس میکرد همونجا و همونلحظه میتونه زیر اون نگاههای گنگ تهیونگ کم کم توی اون سرمای زمستون آب بشه.
نمیخواست تهیونگ رو قضاوت کنه حتی یه لحظه هم نمیتونست تهیونگ رو یه قاتل تصور کنه. به دستهای تهیونگ که داخل جیب شلوارش بودن نگاه کرد.
- تو اصلا شبیه قاتلا نیستی.
دستش رو جلو برد و یکی از دستهای تهیونگ رو از جیبش درآورد و گفت:
- دستهات زیادی بوسیدنی به نظر میرسن و من مطمئنم دستهای یه قاتل اینطوری بهنظر نمیان.
تهیونگ کمی شوکه شد اما هنوز هم بخاطر ریاکشن جیمین ناراحت بود.
- اما تو از کجا مطمئنی؟ شاید همین دستها قاتل چند نفر باشن؟
جیمین لبخند محوی زد و همونطور که انگشتهاش دست تهیونگ رو نوازش میکردن گفت:
- حتی اگه این دستها جون کسی رو گرفته باشن هم مهم نیست و از زیباییشون کم نمیکنه اما...
به تهیونگ نگاه کرد و گفت:
- تو باید داستانت رو بهم بگی تا قضاوتت نکنم!
__________________
*مازوخیسم: یه بیماری روانی که انواع متفاوتی داره و این افراد دوست دارن به خودشون از راهای متفاوت درد بدن، در واقع درد براشون بی معنا میشه و جاشو لذت میگیره...سلام من با تاخیر اینجام، داشتم افکارمو مرتب می کردم و البته قبل اگوست دی دو (D-2 خودمون) میخواستم این پارتو بذارم اما نشد...
منتظر ووتا و نظراتتون هستم😻💕
ESTÁS LEYENDO
Snooker | Vmin +18
Fanficکاپل اصلی: ویمین [ اسنوکر در فرهنگ لغت انگلستان به معنی زیرک، مارموز و... هست و معنی آن در بازی بیلیارد پنهان کردن، از دسترس دور کردن، سد کردن و ماسک کردن است... ] ژانر:جنایی،معمایی،انگست،رمنس،اسمات - هیچی نگفت و رفت... همیشه همین بود خودش بهم گفته...