• خــون:
دستم رو توی موهام کشیدم و نفسی تازه کردم، بوی عطر گرون قیمتش خونه ی لوکسش رو در بر گرفته. صدا خفه کن رو به سر تفنگم وصل کردم، از گوشه ی چشم، چشمهای گرد شده از تعجب و ترسش رو دیدم.
تکیه ام رو از میز بیلیارد برداشتم و مستقیم بهش نگاه کردم. چند بار لب هاش رو باز و بسته کرد و در نهایت گفت:
-تهیونگ...
سر اسلحه رو جلوی بینیم گرفتم و قبل ادامه دادن حرفش گفتم:
- هشش! اسم من دیگه از اون دهن کثیفت بیرون نیاد.
سرش رو خم کرد، موهای پرپشت مشکی براقش روی پیشونی بلندش ریخت. با این قیافه ی جذاب، حیف نیست بمیره؟
-تو...
چشم هام رو گردوندم و با اخم گفتم:
- گفتم هشش! نمی تونی خفه خون بگیری؟
قدمی به سمتش برداشتم، در حالی که دست هاش رو محکم با طناب به ستون بسته بودم؛ تکونی خورد و تقلا کرد تا خودش رو عقب بکشه. احمق بود دیگه! کجا میخواست از دست من فرار کنه؟
-همین الان از خونهی من گمشو، وگرنه بد بلایی سرت میارم!
داشت من رو تهدید میکرد؟! لعنتی؛ یعنی نمیدونست دقیقا الان تو چه موقعیتی هست؟
بدون هیچ مقدمهای به رون پای چپش شلیک کردم، فریادی زد و ناخواسته پاش رو جمع کرد. خون سرخ از رون سوراخ شده اش جاری شد. نالهای کرد و زیر لب عوضی گفت!
میتونستم ساعت ها بشینم و به خارج شدن قطره قطرهی خون از بدنش خیره بشم، لذت برانگیز بود. اون آبشار قرمز رنگی که روی شلوار مشکی رنگش به پایین حرکت و هر لحظه قطرههای بیشتری رو روی سرامیک زیر پاش روونه می کرد. زبونم رو روی لبم کشیدم و هیسی کشیدم.
_اول باید بهت ادب یاد بدم! نظرت چیه خوش تیپ؟ گرچه بعد مرگت دیگه به کارت نمیاد اما شاید توی زندگی بعدیت با ادب به دنیا برگشتی...
همون طور که جلو اومده بودم عقب رفتم، دوباره کمرم با میز بیلیارد برخورد کرد. اسلحه رو روی گوشهی میز گذاشتم و چوب بیلیارد رو برداشتم. نگاهی به چهره ی درهمش دادم.
_آخی حیف شد، نمی تونی بازی کنی!
گچ رو به نوک کائوچویی چوب مالیدم و رِک* رو برداشتم و شارها رو مرتب کردم، روی میز خم شدم که صدای پر از حرص، درد و نفرت جذابش توی گوشم پیچید.
_لعنتی داری چیکار می کنی؟ من دارم از درد می میرم.
صداش اعصاب ضعیفم رو خط خطی کرد، با فریاد گفتم:
-خفه شو تا یه گلوله تو مغر پوکت خالی نکردم!
رنگ پریده و لب های سفید شده اش نشون میداد که داره چقدر درد میکشه، اما این درد در مقابل درد هایی که به من و بقیه هدیه داده بود؛ چیز ناچیزی بود.
تکونی به خودش داد و گفت: منتظر چی هستی پس؟ بزن خلاصم کن!
درحالی که چوب توی دستم بود به سمتش رفتم و گفتم:
- فکر می کنی به همین راحتی میذارم بمیری؟!
نوک چوب رو روی زخمش گذاشتم که از درد نفسش رفت، فشار دادم؛ فریاد زد.
- همون طور که قطره قطره خون اون بدبخت ها رو توی شیشه میکردی، قطره قطره خونتو ازت می گیرم!
فریاد میکشید و با فریادهاش فشارم رو بیشتر می کردم، دستم رو عقب کشیدم و آروم به سمتش رفتم. همونطور که صورتش رو از درد جمع کرده بود با یک چشم باز بهم نگاه میکرد. چشم های آبی رنگش هرکسی رو میخکوب خودش می کرد.
پوزخندی زدم، حالا صورتش باز شده بود اما هنوز درد میکشید. برگشتم سمت میز بیلیارد و از روش پاکت سیگار معروفش رو برداشتم، از داخلش یه نخ بیرون آوردم. برگشتم سمتش و از داخل جیب لباسش فندکش رو بیرون آوردم و گفتم:
- سیگار خیلی دوست داری نه؟
روشن کردم و به سمتش رفتم، با ترس و گنگی خاصی بهم نگاه میکرد. چونش رو توی دستهام گرفتم و سیگار رو کنار لبهاش گذاشتم و دستوری گفتم:
- پُک بزن!
پک عمیقی زد و سیگار رو ازش دور کردم، دودش رو بیرون داد و نگاهش رو به سیگار داد. پوزخندی زدم و سیگار رو دوباره کنار لبش جا دادم و باز پکی ازش زد. دود رو که بیرون داد قبل از هرچیزی سیگار رو روی گردنش فرود آوردم که دادش به هوا رفت. لبخندی زدم و سیگار رو بیشتر فشار دادم و عقب رفتم. سیگار بعدی رو روشن کردم و به سمتش رفتم که داد زد:
- لعنتی بس کن، از جونم چی میخوای؟
بلند خندیدم و سیگار رو از سمتی که روشن کرده بودم روی یه نقطهی دیگهای از گردنش فشار دادم.
- لذت می برم از این کار، مشکلی داری؟
فریاد زد:
- روانی هستی، لعنت بهت عوضی!
اخمی کردم و ازش فاصله گرفتم، خنجرم رو از جیبم درآوردم و گفتم:
- آره، روانیم از یه روانی چه انتظاری داری هان؟
خنجر رو روی گونش گذاشتم و فشار دادم، خون از جایی که فشار داده بودم بیرون زد و اون چشمهاش رو از روی درد بست. همونجوری که فشار میدادم خطی روی گونش از بالا به پایین کشیدم و از کارم دست کشیدم. به خون جاری شده روی صورتش نگاه کردم و خنجرم رو با لباسش تمیز کردم، دیگه برای مردن آماده بود. تفنگ رو برداشتم و به سمت قفسه ی سینش نشونه گرفتم. ماشهی تفنگ رو کشیدم و گفتم:
- آمادهای؟
چیزی نگفت که به سمت قفسه سینش شلیک کردم و داد بلندی کشید، دوباره به سمت پاهاش نشونه گرفتم و شلیک کردم. صندلی رو روی زمین انداختم و پاهام رو روی قفسهی سینش فشار دادم، اون صدای خس خس کردن سینش رو چند ثانیه شنیدم اما بعدش قطع شد!
خم شدم سمتش دستم رو روی خونش که از قفسه سینش بیرون میاومد کشیدم و به سمت میز بیلیارد رفتم و روش بزرگ "اسنوکر" نوشتم و به اثر هنریم نگاه کردم. وسایلهام رو جمع کردم و از خونه بیرون زدم. دست کشهام رو در آوردم و توی پلاستیکی انداختم و داخل کولهام انداختم. بوی خون رو هنوز زیر پوستم حس میکردم و این سلول های بدنم رو به وجد می آورد. برای امروز کافی بود!
فکر کنم حالا که مرده بود هم باورش نمیشد من کشته باشمش! مثل همیشه چند تا خیابون رو رد کردم و به موتور مشکی رنگم از دور خیره شدم، سمتش پا تند کردم و سوارش شدم.
قبل اینکه کلاهم رو سرم کنم ماسکم رو در آوردم و نفس عمیقی کشیدم، بخار کوچیکی آروم از بین لبهام بیرون اومد. کلاهم رو روی سرم گذاشتم و با روشن شدن موتور اونو از جاش کندم.
______________
رک (Reck): وسیله ای سه گوش که باهاش شار هارو مرتب می کنند.
-تا الان نظرتون چیه؟
-حستون به داستان چی؟
یچیزی خیلی عجیبه! چپتر اول ویوش کمتر از چپتر دومه میدونستین اون چپتر شروع داستانه نه مقدمه؟
هزار تا کلمه شد بالاخره و باید بگم فکر کنم تا آخر هفته بمونید تو خماری برای ادامش^'^
ووت یادتون نره، لاو یو آل♡
YOU ARE READING
Snooker | Vmin +18
Fanfictionکاپل اصلی: ویمین [ اسنوکر در فرهنگ لغت انگلستان به معنی زیرک، مارموز و... هست و معنی آن در بازی بیلیارد پنهان کردن، از دسترس دور کردن، سد کردن و ماسک کردن است... ] ژانر:جنایی،معمایی،انگست،رمنس،اسمات - هیچی نگفت و رفت... همیشه همین بود خودش بهم گفته...