•ترک کردن:
پشت بار نشسته بود و به حرکات سریع و ماهرانهی بارمن خیره شده بود، الان چند شبی میشد که دوباره اینجا میومد اما برخلاف قبل اینبار تنها میومد. نوشیدنیش رو تا آخر سر کشید و بعد اشارهای به بارمن کرد تا شاتش رو از اول پر کنه.
همینطور که دقیق به پر شدن شاتش نگاه میکرد سنگینی دستی رو روی شونههاش حس کرد، نگاهش رو گرفت و به شخص پشت سرش داد.
- پارک جیمین اینجا تنها چیکار میکنی؟
بی حرف نگاهش رو ازش گرفت و تشکر کوتاهی از بارمن کرد و شاتش رو دوباره سر کشید و این بار کوکتل دلخواهش رو سفارش داد.
تو همین مدت یونگی کنارش جا گرفته بود و اون هم سفارشش رو به بارمن داد تا حاضر کنه.
- یونگی شی شما به تنهایی من چیکار دارین؟
یونگی شونهای بالا انداخت و گفت:
- کاری ندارم فقط کنجکاو بودم چون فقط با دوستهات اینجا میدیدمت هیچوقت تنها ندیدم بیای که البته الان دیدم.
نوشیدنیهاشون آماده شد، جیمین با برداشتن لیوان نگاهی به یونگی کرد و گفت:
- یه جور رفتار نکن انگار هیچی نمیدونی...
بعد آروم زمزمه کرد.
- از اینجور آدمها متنفرم!
یونگی اخمی کرد و با خوردن کمی از نوشیدنیش گفت:
- یه اشتباه کوچیک کردی چرا فکر میکنی همه به خاطر اون اشتباه ترکت کردن؟
جیمین تک خندهای کرد و گفت:
- اشتباه کوچیک؟ اگه از این تیکهاش صرفه نظر کنم و بگم درست میگی نمیتونم از ترک شدن صرف نظر کنم چون اونا ترکم نکردن من زودتر ترکشون کردم که نبینم ترکم میکنن...
یکم از کوکتل توی دستهاش رو مزه کرد و ادامه داد:
- یه نفر تو زندگیم بود که بهم یک بار گفت "هميشه آماده باش تا هر چيزی رو كه داری، بتونی تو 30 ثانيه ترك کنی! حتی مهم ترین فرد زندگیت رو..." منم ترک کردم که بیشتر از این ضربه نبینم.
یونگی آهی کشید لیوانش رو روی بار گذاشت و بعد آروم گفت:
- زندگی به ما شانس انتخاب میده، یکی از استادهام همیشه می گفت ما خودمونیم که شاد بودن یا ناراحت بودن رو انتخاب می کنیم و خب زندگی به خود منم یاد داده می تونیم خوشحالی و ناراحتی رو خودمون انتخاب کنیم اما انسان ذاتا همیشه دنبال آسون ترین راه میگرده...
به نیم رخ جیمین نگاه کرد و ادامه داد:
- غم، ناراحتی و افسردگی اینا همشون راه حل های آسون تری نسبت به خوشحالی و شاد بودن هستن بخاطر همین انسان همیشه میره سراغ ناراحتی، این حرف هارو میزنم چون تو خودت الان همه ی راه حل ها رو کنار گذاشتی و فقط یه راه حل رو انتخاب کردی و اون ساده ترینشونه...
نگاهش رو از جیمین گرفت و به نوشیدنیش داد و گفت:
- چرا فقط نمیری و همین نوشیدنی رو توی کلوب نمیخوری تا ببینی برخورد بقیه باهات چه طوریه؟ و اگه بخوام باهات رو راست باشم من خیلی وقته دیگه به این بار نمیام و فکر نکن از روی عادتم اومدم فقط یه نفر بهم خبر داده بود تو هر شب میای اینجا و منم اومدم که این حرفهارو بهت بزنم.
بلند شد دستش رو چند بار روی شونههای جیمین زد و گفت:
- امیدوارم درست تصمیم بگیری و موفق باشی.
بعد سفارشهای خودش و جیمین رو پرداخت کرد و رفت.
تو همین چند دقیقه تونسته بود فکر جیمین رو درگیر بکنه و یه جورایی هم قلقلکش بده برای انجام کاری که یونگی گفته بود.
***
جونگکوک با خندهی بزرگی وارد خونه شد و با دیدن هیونگهاش لبخندش بزرگ تر هم شد، درسته یه جورایی دوباره توی زندگی عشقیش شکست خورده بود اما این الان اصلا مهم نبود و دیگه هم براش مهم نیست.
- هی من اومدم یکم تحویلم بگیرین.
بعد کفشهاش رو گوشهای پرت کرد و سمت تهیونگ رفت و محکم بغلش کرد.
جین با خنده از آشپزخونه بهشون نگاهی کرد و دوباره مشغول آشپزی شد.
نامجون با خنده گفت:
- مطمئنم اگه تا چند لحظه دیگه تهیونگ رو ول نکنی خفت میکنه!
جونگکوک با خنده تهیونگ رو ول کرد و خودش رو روی کاناپه پرت کرد و گفت:
- آخه نمی دونید تموم کردن یه پرونده چه حالی به آدم میده الان جوری انرژی دارم که حتی حاضرم کل این خونه رو تمیز کنم.
بعد سریع اخم کرد و گفت:
- گرچه اخرش متهمم رو به فنا دادن و نتونستم زندانی شدنش رو ببینم.
تهیونگ بیخیال گفت:
- پس امشب قراره تمیز کردن اتاقت و خونه رو با چشم هام ببینم!
بعد با مکث گفت:
-پروندهی جیهوپ هیونگ تو چه مرحله ایه؟
جونگکوک شونهای بالا انداخت و گفت:
- نمیدونم هیچی بهم نمیگه و به ارشد هم گفته نذاره بهش تو پرونده کمکی بکنم اما فکر کنم رد وویانگ رو زدن و به زودی میگیرنش.
تهیونگ سرش رو تکون داد و بعد دوباره با نامجون مشغول دیدن بازی فوتبال درحال پخش شدن.
جونگکوک با دیدن مشغول بودن اون دوتا بلند شد و سمت جین رفت و گفت:
-میگم هیونگ...
جین نگاه کوتاهی بهش انداخت و گفت:
- چیزی شده؟
جونگکوک به معنی نه سرش رو تکون داد.
-فقط میخوام بدونم حالش خوبه؟
و نامحسوس به تهیونگ اشاره کرد. جین آهی کشید و گفت:
- از نظر بیماریش خوبه اما میدونی که توی مخفی کردن حالش خیلی ماهره ولی مطمئنم که هنوز هم خوب نیست حداقل نه تا وقتی بفهمه وویانگ چرا اینکارا رو میکنه و یا...
به تهیونگ نگاه کرد و ادامه داد:
-یا اینکه باید با علاقش به جیمین چیکار کنه؟
جونگکوک آروم گفت:
- میدونم جیمین زیاده روی کرده اما ماها هم جای اون نبودیم که بدونیم چی کشیده یا نکشیده، هممون می دونیم که زندگی اون هم مثل یه بازی بوده و اون تو چه فشاری بود بعد در هرحال اگه جیمین اون مدارک رو جور نمیکرد احتمالا ما نمی تونستیم به دستشون بیاریم که بتونیم به طور قطعی تهیونگ رو تبرئه کنیم.
جین سری تکون داد و گفت:
- میدونم چی میگی سوهو راجب وضعیت جیمین باهام حرف زده هنوز هم حالش خوب نیست و تقریبا از همه فاصله میگیره حتی خود سوهو...
جونگکوک آهی کشید و گفت:
- امیدوارم همه چیز آروم تموم بشه...
***
با شنیدن صدای داد و فریاد از بیرون اتاقش اخمی کرد، از درد نالهای از بین لبهاش بیرون اومد اما به زور خودش رو از داخل وان بلند کرد و پیرهنش رو برداشت پوشید و بعد کلفت ترین بافتی که داشت هم روش پوشید و نگاهی به شلوارش انداخت تا ببینه ردی از کارش روش هست یا نه با دیدن تمیز بودنش از اتاق بیرون رفت. در ورودی رو باز کرد و با دیدن درگیری بین سوهو و چانیول با بادیگاردها اخمی کرد.
جلوتر رفت و گفت:
- اینجا چه خبره؟
سرش یکم گیج رفت انگشتهاش رو روی شقیقه هاش کشید.
بادیگاردها آروم گرفتن اما هنوز هم جلوی اون دو نفر رو سد کرده بودن.
سوهو با داد گفت:
- جیمین این مسخره بازیها چیه؟ میشه بهشون بگی بکشن کنار تا خودم کنارشون نزدم؟
جیمین سرش رو تکونی داد و چشمهاش رو روی هم فشار داد و سعی کرد بلند بگه:
- سوهو خودم گفتم هیچکس رو راه ندن حتی شما پس لطفا بی دردسر خودتون برین.
بعد بدون توجه به اونا داخل خونه رفت و کنار در سر خورد و روی زمین نشست. سرش به شدت گیج می رفت و دیدش تار شده بود.
آهی کشید و بعد چند دقیقه به زور بلند شد و خودش رو به اتاقش رسوند.
***
چانیول به زور آورده بودش کلوب و حالا خودش و بکهیون داشتن با بچه ها حرف میزدن.
با بلند شدن صدای خندهها دیگه نتونست تحمل کنه بلند شد و موبایل و سوییچش رو از روی میز برداشت و بعد سمت چانیول رفت و تقریبا بلند گفت:
- چان من دارم میرم تحمل ندارم اینجا مثل تو بیخیال بشینم و هرهر کرکر کنم.
بعد بدون توجه به واکنش بقیه از کلوب بیرون رفت.
با خوردن هوا به کلش نفس عمیقی کشید و بعد سوار ماشینش شد.
چانیول به راه رفتهی سوهو نگاه کرد که بکهیون گفت:
- ناراحت نشو میدونی که جیمین مثل بچش میمونه و این رفتارهای جیمین الان تحت فشار قرار دادنش.
چانیول اخم کرد و گفت:
- حق داره ناراحت نشدم امروز جیمینی که دیدم مثل همیشه نبود درواقع اصلا جیمین نبود خودمم نگرانشم اما خودش تمام راه هارو برامون بسته...
تهیونگ که روی مبل کناریشون نشسته بود بعد شنیدن حرف های چانیول و بکهیون به لیوانش چرخی داد و بعد نفسش رو آروم بیرون داد.
***
ماری نگران به در بستهی اتاق جیمین نگاه کرد و بعد نگاهش رو به شوگر که با بی قراری پنجه هاش رو روی در اتاق می کشید و اصلا از اونجا کنار نمی رفت داد.
جلوتر رفت و با صدای بلندی گفت:
- جیمین شی؟ حالتون خوبه؟ لطفا اگه حالتون خوبه جوابم رو بدین!
باز صداش کرد بعد از چند بار وقتی جوابی نشنید نگران و بی قرار تر از قبل شد نمی دونست باید چیکار کنه چون کلید یدکی دستش نبود.
با یادآوری اینکه شماره ی یکی از دوستهای جیمین رو داره سمت گوشیش رفت و خواست شمارهاش رو بگیره که در اتاق جیمین باز شد و صدای شوگر هم بالا رفت.
برگشت سمت اتاق و با دیدن چهره ی رنگ پریده ی جیمین نگران گفت:
-حالتون خوب نیست لطفا بیایین یه چیزی بدم بخورین دکتر که نمیذارین خبر کنم حداقل یه چیزی بخورین.
جیمین دستش رو بالا آورد و گفت:
- چیزی نمیخوام فقط میتونی یه تاکسی برام بگیری؟
ماری با دودلی سرش رو تکون داد و مشغول گرفتن شماره شد.
با کمک خودش جیمین رو تا تاکسی رسوند و طبق گفتهی جیمین آدرسی که می خواست رو به راننده گفت.
با رفتن اونا آهی کشید و گفت:
- امیدوارم حالش زودتر خوب بشه.
***
با باز شدن در آسانسور خودش رو به زور به سمت واحد مد نظرش کشوند و بعد به دیوار کنارش تکیه داد، تا اینجا راه زیادی نبود اما انگار چندین کیلومتر رو راه رفته بود. به سختی زنگ واحد رو زد و دعا کرد که خونه باشه.
با باز شدن در با سر خمیده گفت:
- یونگی من...
سرش رو بالا آورد و با دیدن تهیونگ حرفش رو فراموش کرد.
هردو به همدیگه خیره شده بودن اما جیمین دیگه انرژی بیشتری برای خیره شدن نداشت برای همین با نالهی کوتاهی گفت:
- یونگی هیونگ؟
دستش رو روی دیوار جابه جا کرد و خواست بیاد داخل، تهیونگ کنار رفت و گفت:
- یونگی داخله.
جیمین تکیش رو از چارچوب گرفت و بعد با کمک دیوار وارد واحد یونگی شد.
یونگی با صدای بلندی گفت:
- تهیونگ کی بود؟
تهیونگ در رو بست و از پشت به جیمین نگاه کرد و بلند گفت:
- جیمین اومده.
یونگی با شنیدن جواب تهیونگ ابروهاش رو بالا داد و سمت سالن رفت و با دیدن حال جیمین اخمی کرد و به سرعت سمتش رفت یه سمت بازوش رو گرفت و بعد جیمین بهش تکیه داد و آروم گفت:
- تنها حرف بزنیم؟
یونگی سرش رو تکون داد و به تهیونگ گفت:
- میشه داخل سالن منتظرم بمونی؟
بعد بدون توجه به جواب تهیونگ جیمین رو سمت اتاقش برد و روی تختش گذاشتش و در رو بست.
جیمین آروم دراز کشید و از درد نالید.
- جیمین چیشده؟
جیمین آروم گفت:
- سرم گیج میره و حالت تهوع دارم، حس میکنم دارم جون میدم.
یونگی با دقت بهش گوش داد و بعد گفت:
- مشروب خوردی؟ بوی مشروب که نمیدی... غذا چی اونو خوردی؟
جیمین بلند شد و با چشم های نیمه باز به یونگی نگاه کرد و بعد بافت توی تنش رو آروم در آورد.
یونگی با دیدن صحنه ی روبه روش آهی کشید و دستی روی پیشونیش کشید:
- جیمین این چه کاریه؟ آخه این چه کاریه کردی؟
جیمین بی حال خندید و گفت:
- بهت گفته بودم...
یونگی آروم سمتش رفت و دستش رو روی باندهای قرمز شده از خون روی سینههای جیمین کشید.
- چند روزه اینطوریه؟
جیمین بی حال دراز کشید و گفت:
- از آخرین بار دوروز میگذره...
یونگی سرش رو تکون داد و گفت:
- فکر کنم اول باید تهیونگ رو رد کنم بره سریع برمیگردم. و بعد سریع از اتاق بیرون رفت. جیمین به سقف خیره بود و فکر کرد که چجوری شد که اومده پیش کسی که شروع اینکار به خاطر اون بوده یعنی میتونه جلوش رو بگیره و کاری کنه اینکارش بیشتر نشه؟ با تیر کشیدن قفسهی سینش ناله ای از درد کشید و چشم هاش رو بست، دلش میخواست بخوابه. اون تهیونگ رو برای چند لحظه دیده بود و فعلا همین براش بس بود.
با تکون خوردن تخت سعی کرد چشمهاش رو باز کنه اما نمیتونست پس فقط ناله ی دیگهای کرد و بعد دیگه چیزی نشنید و توی خاموشی و سیاهی غرق شد.
***
یونگی اخم کرد و سعی کرد تهیونگ رو به بیرون از خونهاش هول بده و بعد با حالت زاری گفت:
- تهیونگ برو بیرون این مسئله به من و بیمارم ربط داره نمیتونم تو رو از حالش با خبر کنم!
تهیونگ مصمم سرجاش ایستاده بود و نمیذاشت زوری که هیونگش میزنه اونو حرکت بده.
- من نمیرم هیونگ تلاش بیخودی نکن!
یونگی با اخم ایستاد به تهیونگ نگاه جدی کرد و دستش رو بالا آورد و تهدیدوارانه گفت:
- میدونم یه سمت قضیه تو ایستادی و دلیل اینکه حال اون پسر بده تویی اما این هم بدون هر لحظه من میتونم یه تهدید برات باشم و بتونم جات رو بگیرم و نذارم حتی از دور بهش آسیبی برسونی پس سریع از اینجا برو اون بچه نیاز به کمک داره و من جای سر و کله زدن با تو الان باید توی اون اتاق فاکی باشم!
تهیونگ چشمهاش رو چرخوند و بیحوصله گفت:
- هیونگ این تهدید رقیب شدنت با من دیگه زیادی تکراری شده.
بعد هم یونگی رو کنار زد و آروم گفت:
- میدونم توی اون اتاق چه خبره پس میخوام کنارش باشم قول میدم وقتی هوشیاریش رو کامل به دست آورد اینجا نباشم.
بعد داخل اتاقی که یونگی جیمین رو برده بود شد، به جیمینی که چشمهاش رو بسته بود خیره شد. آروم جلو رفت و کنارش روی تخت نشست، با شنیدن نالهی جیمین چشم هاش رو بست. دستش رو داخل موهای جیمین برد و آروم نوازششون کرد.
یونگی جلو اومد و مشغول باز کردن باند زخم های جیمین شد.
تهیونگ آروم گفت:
- وضعش خیلی وخیمه؟
یونگی که جدی داشت زخمهاش رو بررسی میکرد گفت:
- زخم هاش نه اما روحن نمیدونم باید باهاش حرف بزنم تا بفهمم.
بعد بلند شد و دوباره از اتاق بیرون رفت، تهیونگ آروم خم شد و موهای روی پیشونی جیمین رو کنار زد و بوسه ای روی پیشونیش کاشت.
آروم کنار گوشش گفت:
- زودتر خوب شو ستارهی من.
________________________
میشه بشینم برای حال دوتا بچه هام گریه کنم؟😫
عر عر عر 😭
شما هم ووت بدین بلکه من اینارو از وضعیت ناراحتی دربیارم یهو دیدین سد اند شد👀🔪
بی شوخی ووت و کامنت بدین حتما❤
![](https://img.wattpad.com/cover/209911383-288-k130436.jpg)
STAI LEGGENDO
Snooker | Vmin +18
Fanfictionکاپل اصلی: ویمین [ اسنوکر در فرهنگ لغت انگلستان به معنی زیرک، مارموز و... هست و معنی آن در بازی بیلیارد پنهان کردن، از دسترس دور کردن، سد کردن و ماسک کردن است... ] ژانر:جنایی،معمایی،انگست،رمنس،اسمات - هیچی نگفت و رفت... همیشه همین بود خودش بهم گفته...