Part 14: Dreams that were buried

456 93 35
                                    

«این پارت: رویاهایی که به خاک سپرده شدند»




2003 busan

سر و صدا زیاد بود و تهیونگ نمی دونست باید کجا بره، مادر و زن عموش باهم صحبت می کردن و می خندیدن و عمه جنی هر از گاهی باهاشون هم صحبت می شد
دست به سینه شد و سرش رو پایین انداخت پاهای کوچیک و کوتاهش که از مبل آویزون بود کمی تکون داد که مادرش متوجه شد و سمتش برگشت موهاش رو نوازش کرد : ”پسرکم چرا تنها نشسته؟ برو با بچه ها بازی کن دیگه“
تهیونگ لبخندی زد و سرش رو تکون داد : ”باشه مامانی“
بلند شد و قبل اینکه بره زن عموش دستش رو گرفت و اون رو جلوی خودش کشید، لبخند زیبایی زد و دستهاش رو دو طرف صورتش گذاشت و گونه هاش رو نوازش کرد : ”تهیونگا تو خیلی خوشگلی میدونستی؟“
لبخند خجالت زده ای رو لبهاش نشست و سرش رو پایین انداخت که زن دوباره سرش رو بالا آورد : ”میخوام بهت چیزی بدم که زیباییت رو شکوفا تر کنه“
تهیونگ کنجکاوانه نگاهش کرد و اون زن به زیبایی سنجاق سر روی موهاش رو باز کرد تار موهای مشکیش رو صورتش ریخت، با انگشت باریک و خوش فرمش موهایی که روی پیشونی تهیونگ ریخته بود و مانع دیده شدن ابروهاش می شد کنار داد و گیره رو بهش وصل کرد…
اون واقعا شبیه یه شاهزاده بود
موهاش رو نوازش کرد : ”حالا زیباتر از همیشه دیده میشی، همیشه کنار خودت نگهش دار“
با ضربه ی آرومی که به سنجاق زد بهش فهموند که منظورش اونه و تهیونگ با لبخند کمی خم شد : ”همیشه نگهش میدارم، ممنون زن عمو“
خانم کیم با خنده به زن نگاه کرد : ”ممنون جیون، تو واقعا مهربونی“
تهیونگ رفت تا دنبال بچه ها بگرده… بعد از کمی گشتن توی اتاق مهمونا پیداشون کرد و وارد شد
همه براش دست تکون دادن و صداش کردن تا بره پیششون، اون لبخند زیبایی زد و جلو رفت ولی دستی که شونش رو گرفت بهش اجازه حرکت بیشتر نداد، تهیونگ سمتش برگشت و با چشمهای مشکی اون مواجه شد : ”کی بهت اجازه داد بیای اینجا؟ تو که خانواده همش بهت توجه میکنه، چرا نمیری با اونا بازی کنی؟“
تهیونگ آروم سعی کرد دستش رو پس بزنه : ”اونا از من بزرگترن، میخوام با دوستام بازی کنم“
پسر دستش رو پایین انداخت و چند قدم نزدیکتر رفت : ”اینجا هیچکس دوست تو نیست، تو فقط یه بچه ی لوس و خود شیرینی“
بچه های دیگه که تحت تاثیر حرفهای اون قرار گرفته بودن باهاش موافقت کردن و تهیونگ با بغض به اون پسر نگاه کرد : ”چرا اذیتم میکنی؟“
پسر بهش نزدیک شد و خواست جوابش رو بده که سنجاق روی سرش رو دید، اون رو محکم از سرش کشید و باعث شد چندتا از تار موهاش باهاش کنده بشه و از درد جیغ کوچیکی زد و اون قسمت سرش رو نگه داشت، پسر هلش داد : ”این سنجاق مال مامانمه، کی بهت اجازه داد برش داری؟“
تهیونگ اشکهایی که به زور نگهشون داشته بود رو با فشار دادن پلکهاش به هم عقب نگه داشت : ”خودش بهم داد، برش گردون“
دوباره هلش داد که اون روی زمین افتاد : ”دروغگو“
تهیونگ اولین قطره ی اشک روی گونش چکید : ”من دروغ نمیگم کوکی“
اما هیچکدوم اونها بهش گوش ندادن و دوباره سر بازیشون برگشتن، تهیونگ بلند شد و بیرون دوید… توی حیاط رفت و پشت درخت مورد علاقش که یه روز روش اسم خودش و اون پسر بی رحم رو نوشته بود نشست
دستهای کوچیکش رو جلوی صورت زیباش گذاشت و بغضش شکست، صدای گریه هاش دل دریارو هم خون می کرد
تا قبل از به دنیا اومدن جونگ‌کوک اون هیچوقت احساس تنهایی نمی کرد ولی اون که اومد باعث شد همه ازش فاصله بگیرن
اون فکر می کرد که مهم نیست اگه بچها دوسش نداشته باشن و همین که بزرگترها دوسش دارن کافیه… اما اینطور نبود، تهیونگ می خواست که برای دوستاش مهم باشه حتی می خواست برای جونگ‌کوک هم همینطور باشه
صدای پایی شنید که به سمتش می دوید، دستش رو جلوی دهنش گذاشت تا صدای گریه ش رو نشنوه ولی جونگ‌کوک دقیقا جلوش ایستاد و خندید : ”چرا گریه میکنی ته ته؟“
تهیونگ فقط صورتش رو برگردوند تا اون رو نبینه ولی جونگ‌کوک دست به کمر شد و نچی کشید : ”وقتی ازت چیزیو میگیرم باید ازم پس بگیریش نه اینکه گریه کنی، تازه خیلی ضعیف و بچه ای که گذاشتی اذیتت کنم“
دست به کمر برگشت تا بره و تهیونگ با تعجب نگاهش کرد… اینارو اون بچه که دو سال از تهیونگ کوچیکتره گفت!؟
بعد از تقریبا چند دقیقه بلند شد و اشکهاش رو پاک کرد و خاک روی لباسهاش رو تکوند، دید که بچها کنار خانوادشون نشستن پس سمت اتاق مهمونا دوید و آروم وارد شد تا مطمئن شه کسی داخلش نیست
شروع کرد به گشتن و سنجاق رو پایین تخت پیدا کرد لبخند زد و اشکهاش رو پاک کرد
اون رو برداشت و توی جیب کوچیک شلوارش گذاشت
به زن عموش قول داده بود نگهش میداره پس به هیچکس نمی دادش…


𝐃𝐚𝐫𝐤𝐧𝐞𝐬𝐬 𝐌𝐚𝐳𝐞 | 𝐓𝐚𝐞𝐤𝐨𝐨𝐤Where stories live. Discover now