«این پارت: تجربه ی حسی متفاوت»
One week later
خانم و آقای کیم قرار بود امروز برگردن و تهیونگ توی این هفته توی هر وقت خالی ای که داشتن با جونگ کوک تمرین کرده بود
جونگ کوک مطمئن شده بود که تهیونگ تجربه ی بالایی داره و حتی مربیه خوبیه
ولی اکثرا بخاطر سخت گرفتناش می خواست مشتشو توی صورت خوشگلش بکوبهتهیونگ آروم کنارش نشستن و حوله ی کوچیکی سمتش گرفت : ”بگیر، عرقت رو خشک کن“
بی حرف از دستش گرفت و به گردن و سینش کشید
پسر بزرگتر بهش خیره شد : ”پیشرفتت عالیه، میخوام بهت چیزای زیادی یاد بدم فقط خیلی از دستگاها و سلاحا اینجا نیست“
اون ابرویی بالا داد : ”پس کجاست؟“
تهیونگ با دیدن زخم زانوش بلند شد و پمادی رو برداشترو به روی اون رو زمین نشست : ”خونه ی من“
جونگ کوک متعجب به کارهاش نگاه کرد
خونه ی اون؟ یعنی یه خونه برای خودش داشت
پس چرا تا به حال نگفته بود : ”هیچ میری اونجا؟“خندید : ”میرفتم... تا قبل اینکه پسر عموم بیاد و بابام تهدیدم کنه که نباید برم اونجا تا تنهاش بزارم“
جونگ کوک نیشخند زد : ”پس حتما برای اینکه خونه ی خودت هم نمیتونی بری ازم متنفری“تهیونگ با اخم نگاهش کرد
بعد از اون شب تهیونگ می تونست حس کنه که جونگ کوک فکر میکنه اون ازش متنفره و خودش هم کم کم همین حس رو پیدا می کرداما این واقعا آخرین چیزی بود که تهیونگ می خواست...
براش عحیب بود که چرا خانوادش هنوز بهش زنگ نزدن تا سرزنشش کنن
شاید چانگ بین بهشون چیزی نگفته
ولی با دیدن جونگ کوک مطمئن می شد که خودش به اونها میگهجونگ کوک باعث حال بد مادرش شده بود و تهیونگ قطعا به اون بیشتر از جونگ کوک اهمیت می داد
ولی به این معنی نیست که از دیدن جونگ کوکی که اون شب دچار شوک عصبی شد و دوباره شبیه قبله، خوشحال باشه
اون تقریبا بهش عادت کرده بود
اونها تو یه خونه زندگی می کردن و هر روز هم رو می دیدن
هر چند کم باهم صحبت می کردن و وقت می گذروندن
مشخصه که به هم عادت می کننبالاخره نگاهش رو گرفت : ”متنفر نیستم جونگ کوک این رو بفهم“
جونگ کوک اخم کرد : ”مهم نیست“
تهیونگ بلند شد و رو به روش ایستادکمی خم شد زیر چونش رو گرفت و صورتش رو بالا آورد
جونگ کوک متعجب با اخم ریزی به صورت اون که فاصله ی کمی باهاش داشت نگاه کرد
YOU ARE READING
𝐃𝐚𝐫𝐤𝐧𝐞𝐬𝐬 𝐌𝐚𝐳𝐞 | 𝐓𝐚𝐞𝐤𝐨𝐨𝐤
Fanfictionمقدمهᯓ 「توی راهی پا گذاشتم که حتی فکر کردن بهش لرز به تنم میندازه، من اون هزارتوی تاریکی رو انتخاب کردم چون میخواستم آخرش به چیزی برسم که منو از عروسک خیمه شب بازی بودن توی زندگی دروغینم نجات بده! اون پسر یه بیمار روانیه که من تمام زندگیم رو بهش تنف...