Part 4 : Deceptive meeting

632 123 35
                                    

Jimin's private building
7:00 p.m

با هم وارد خونه شدن و تهیونگ بی خیال روی کاناپه ی مورد علاقه اش دراز کشید و ناله ای کرد
جیمین خندید و با کوسن محکم به شکمش کوبید که باعث دولا شدن اون شد : ” بلند شو ببینم الان وقت خوابیدن نیست، چی میخوری؟ “
تهیونگ با چشمای ریز شده به سرعت مچ دستشو گرفت و روی کاناپه کشیدش : ” تو رو “
قلبش محکمتر تپید اما لحظه ی بعد با حس انگشتای دوست مغرورش دو طرف پهلوش چشماش از تعجب درشت شد و شروع به خندیدن کرد… صدای زیباش و چشمایی که از خنده هاش جمع شده بودن اونو هم وادار به خندیدن کردن و به قلقلک دادنش ادامه داد تا وقتی که گونه هاش ارغوانی شدن و نفسهاش سخت بالا می اومد
لبخند قشنگی به خنده هاش زد و خم شد، وقتی خنده اش قطع شد که لبهای پُر و نرم تهیونگ رو روی گونه اش حس کرد
بوسه ی آروم ولی عمیقی زد و بلند شد : ” حاضرم به جای تو قهوه بخورم عـــا البته اگه کیک خامه ای هم باشه دیگه عالی میشه “
جیمین بلند شد و مشت محکمی به بازوش کوبید : ” تو واقعا بدجنسی “
تهیونگ خندید و شونه ای بالا انداخت
جیمین بلند شد تا چیزایی که تهیونگ خواسته براش بیاره…
تهیونگ هم بلند پرسید : ” چیم من لباس ندارم، چی بپوشم؟ “
جیمین با شیطنت خندید : ” لخت بمون “
تهیونگ متعجب خندید و ’ احمق ‘ ای زیر لب گفت که جیمین اومد جلوی کانتر تا بتونه ببینتش : ” برو توی اتاقم هر چی میخوای بردار بپوش، ولی بهم نریزیا اونجارو “
خندید و سرشو تکون داد
وارد اتاق که شد با دیدن آینه و میز آرایش رو به روی تخت فهمید که بالاخره جاشونو عوض کرده، کاری که از یه ماه پیش قصد داشت انجامش بده…
سمت کمد دیواری رفت و بازش کرد، مثل همیشه کمد تمیز بود و لباسا به ترتیب و با نظم چیده شده بود، لباسایی که به نظر اندازه اش بود برداشت و پوشید
بوی عطر جیمین روشون بود و باعث شد برای تنفس بیشتر عطر سردش نفس عمیقی بکشه
همیشه بوی عطرش رو دوست داشت ولی هنوزم نمی دونست ادکلنه یا رایحه ی بدنش…
با صدا شدن اسمش توسط جیمین بالاخره از اتاق بیرون رفت تا همراهش قهوه و کیکش رو بخوره

8:00 p.m
"MYT" Min's law firm
شرکت حقوقی مین

با خستگی گردنشو مالید و وقتی آسانسور از حرکت ایستاد دستی به موهاش کشید و وارد راهروی طویل اتاق مدیر عامل شد انتظار پدرش رو داشت اما به جای اون دخترک بازیگوشیو دید که سعی داشت کشوی کوچیک زیر میزو صرفاً برای فضولی باز کنه
خنده اش رو کنترل کرد و با سرفه ی بلندی اعلام حضور کرد، دختر هول کرده صاف نشست و با دیدن برادرش که نمی تونست خودشو نگه داره چهره اش پوکر شد : ” بخند “
و یونگی با دیدن اینکه چقدر خواهر کوچیکش باهاش شباهت داره خندید و اجازه داد اون سرش غر بزنه
رو به روی هم روی مبل های چرم نشستن و یونگی با لبخند نگاهش می کرد : ” کی برگشتی بچه؟ “
دختر چشماشو ریز کرد و غر زد : ”یــــااا من کجام بچه س؟ پررو، نزدیکای ظهر بود “
سرشو تکون داد و بلند شد و سمت میز رفت و تلفنو برداشت : ” چی میخوری؟ “
دختر خودشو محکم عقب پرت کرد که تیکه ای از موهاش جلوی چشمش ریخت و اون با فوت کردن کنارش داد که یونگی رو به خنده انداخت : ” آب پرتغال “
شماره گرفت : ” یه آب پرتغال و یه قهوه بیارین لطفا “
تلفن را سرجایش گذاشت و پشت میز نشست و سیستم را روشن کرد : ” بابا مامان خبر دارن برگشتی؟ “
جواب نداد و یونگی با تعجب نگاش کرد : ” تهیون با توعم “
چشماشو ریز کرد و دستاشو مشت کرد : ” فکر میکنی اگه میدونستن من الان اینجا تو دفتر بابا بودم؟ به نظرت میذاشت تنها اینجا باشم؟ “
یونگی چهره ی متفکری گرفت : ” عا راست میگی چون میدونست دقیقا فضولی میکنی “
تهیون با حرص بلند شد که بزنتش ولی همون لحظه در به صدا اومد و اون مجبور شد بشینه که یونگی بازم خندید و از منشی شخصی پدرش برای آوردن نوشدنیاشون تشکر کرد
همینطور که می نوشیدن و یونگی گزارش پرونده ای که پدرش خواسته بود رو تکمیل میکرد تهیون اومد و روی میز نشست : ” از تهیونگ اوپا و جیمین شی چه خبر؟، خیلی وقته ندیدمشون “
سر تکون داد : ” خوبن، دلشون برات تنگ شده اما نه اونقدر که از دیدنت خوشحال شن “
اینبار تهیونم خندید و آروم روی بازوش کوبید : ” انقدر اذیتم نکن یونگیـــا “
دستشو روی موهاش کشید و ’باشه‘ ای گفت
تهیون حس کرد برادرش رو مود خوبی نیست اما این عجیب بود که با دیدنش که مدت زیادی بود ازش دور بود بازم خیلی خوشحال نشد : ” یونگی چیزی شده؟ “
دست از کار کشید و خیره ی کیبورد شد : ” نمیدونم تهیونا، احساس عجیبی دارم انگار که بین منو پسرا یکی در حال آسیب دیدنه و باعث میشه بعضی وقتا هممون ناراحت بشیم اما حتی نمیدونم که اون خودمم یا اونا “
تهیون متعجب نگاش کرد : ” منظورت چیه؟، تهیونگ و جیمین رو میگی؟ “
نگاشو سمت اون چرخوند : ” میخوام مراقبشون باشم، من هیونگشونم ولی انقدر احمقم که فقط به یه حس متکی ام و نمیفهمم باید چطور مواظبشون باشم… “
_ ” کی باید مراقب تو باشه یونگی؟ “
متعجب نگاش کرد
_ ” تو خودتم در همون حد بهت سخت گذشته ولی بازم فقط به فکر اونایی و این چیزی نیست که کسی متوجه ش نشه، مطمئن باش پسرام اینو میدونن و ازت انتظار ندارن خودتو اذیت کنی… اونا دیگه بزرگ شدن و هرکدوم پسرای ‌باهوش و قوی ای شدن که از پس خودشون بر میان، فقط کافیه از هم آسیب نبینین و مراقب هم باشین… دیگه مشکلی پیش نمیاد “
با لبخند به خواهرش که مثل همیشه با سن کمش حرفای قانع کننده ای میزد نگاه کرد : ” ممنون کوچولو “
با این حرف تهیون که داشت آب پرتغال می نوشید به سرفه افتاد و بینش با حرص غر زد : ” من کوچولو نیستم مین فاکینگ یونگی “
و پسرو به خنده انداخت…


𝐃𝐚𝐫𝐤𝐧𝐞𝐬𝐬 𝐌𝐚𝐳𝐞 | 𝐓𝐚𝐞𝐤𝐨𝐨𝐤Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu