Part 13: Enchanter

479 90 15
                                    

«این پارت: افسونگر»




Kim's penthouse

تو سالن دور هم جمع بودن و صحبت می کردن
نگاه هیونا تمام مدت رو پسری که برای اولین بار می دیدش بود، ازش زیاد شنیده بود اما هیچوقت نمی تونست باور کنه پسر جذاب و سردی که جلوشه همونی باشه که اونا ازش گفته بودن... با چشمهای سرد و دستهایی که باهم بازی می کردن اونجا نشسته بود و هیچ واکنشی به حرفهای کسی نمی داد و فقط یک بار دید که جواب تهیونگ رو داد
تهیونگ متوجه نگاه های خیره ی اون شد و اخم ریزی کرد با تکون دادن ریز دستش حواس هیونا رو به خودش داد و لب زد 'انقدر بهش خیره نشو'
و حرصی سرش رو چرخوند که هیونا متعجب و با خنده ای که به سختی سعی داشت کنترلش کنه سمت دیگه ای برگشت، نمی دونست چرا تهیونگ این رو ازش خواست اما اون دختر لجبازی نبود که حرفش رو جدی نگیره...
خانم کیم متوجه اونا شد : "شما دوتا خیلی وقته همو ندیدین و جونگ‌کوکم با دختر خوشگلمون زیاد آشنا نشده پس چطوره شما جوونا برین ی جا تنها باهم حرف بزنین...؟"
تهیونگ و هیونا موافقت کردن و بلند شدن، جونگ کوک هوفی کشید و با دیدن نگاه منتظر اون دو بلند شد
اونها به سالن طبقه بالا رفتن و هیونا یکدفعه خودش رو تو بغل تهیونگ پرت کرد و اون از شوک نتونست خودش رو نگه داره و با خنده روی مبل افتادن... جونگ‌کوک با چشمهای درشت شده خشکش زد
چه مرگشون بود!؟
خندیدن و تهیونگ اعتراض کرد : "یاااا دختره ی احمق کمرم شکست"
هیونا خندید شروع به زدنش کرد : "حقته، این همه مدت که ندیدمت بدتر از این باید سرت میومد"
یکدفعه یاد جونگ‌کوک افتادن و سریع خودشون رو جمع کردن ولی جفتشون با دیدن چهره ی پوکرش خندیدن و تهیونگ اشاره کرد بشینه : "اصلا تعجب نکن هیونا کلا عقل نداره"
هیونا با حرص تو بازوش کوبید و به جونگ‌کوک که حالا نشسته بود نگاه کرد : "اصلا به حرفاش گوش نکن چرت میگه"
تهیونگ اعتراض کرد : "یــــــا من چرت میگم؟"
جونگ‌کوک نگاهش رو ازشون گرفت و اون دوتا بعد از یکم بحث کردن بالاخره ساکت شدن
هیونا رو به جونگ کوک پرسید : "من خیلی نمی شناسمت یکم از خودت بگو"
تهیونگ جوابش رو داد : "تو که همه چیو راجبش از خانواده شنیدی اونه که هیچی از تو نمیدونه"
هیونا خندید و جونگ‌کوک نگاهش کرد... اون نگاه به هیونا حسی داد که کمی خودش رو جمع کنه، جونگ‌کوک متوجه شد که اون کمی خجالت میکشه حرف بزنه : "تو از خودت بگو"
با این حرف اون لبخند زد : "خب من نزدیک سه سال بود که برای تحصیل کانادا بودم و بالاخره تمومش کردم حالا میخوام تو کارای شرکت به پدرم کمک کنم"
جونگ‌کوک سرش رو تکون داد : "مطمئنا جایگاهش هم به تو میرسه"
موافقت کرد و بازوی تهیونگ رو گرفت : "درسته جایگاه پدرم و عمو به من و تهیونگ میرسه... فکر کن اداره ی اونجا دست ما میفته"
تهیونگ فقط لبخند زد و سرش رو پایین انداخت، جونگ‌کوک بهش خیره شد
متوجه شدن اینکه اون علاقه ای نداره سخت نبود ولی انگار هیچکس قرار نیست به خواسته ش اهمیتی بده...
بعد تهیونگ از اینکه اون خیلی باهوشه و تونسته سه سال دبیرستان رو جهشی بخونه می گفت و هیونا سعی می کرد بهش بفهمونه که اونقدر سخت نیست و اونا هم میتونن انجامش بدن
تقریبا یک ساعت بعد اونا تصمیم به رفتن گرفتن و تهیونگ با گذشتن دستش رو شونه ی اون لبخندی زد : "هیونا بچها خوشحال میشن بفهمن برگشتی، تهیون هم اینجاست"
چشمهای هیونا درشت شدن : "جدی میگی؟ اینجاست؟ خدایا دلم براش تنگ شده... یه بار باهاشون قرار بزار بریم خوش بگذرونیم"
تهیونگ خندید : "هنوزم پایه مهمونی و بیرون هستی!؟"
هیونا هم همراهیش کرد : "البته که هستم کیم تهیونگ، از دیدنت خوشحال شدم جونگ‌کوک"
جونگ‌کوک سری تکون داد : "منم همینطور"
این‌سونگ جلوی اون ایستاد و دستی به شونش زد : "حالا که هیونا هم اینجاست با تهیونگ یا تنها پیشمون بیا، من خیلی خوشحال میشم"
جونگ‌کوک لبخند زد دست مرد که به طرفش دراز شده بود گرفت : "حتما میام"
مرد با لبخند ازشون خداحافظی کرد و هیونا بعد از بغل کردن تهیونگ و دست دادن با بقیه دنبال پدرش رفت




𝐃𝐚𝐫𝐤𝐧𝐞𝐬𝐬 𝐌𝐚𝐳𝐞 | 𝐓𝐚𝐞𝐤𝐨𝐨𝐤حيث تعيش القصص. اكتشف الآن