One day later
Kim's penthouseیونگی وارد شد و با دیدن خانم و آقای کیم که کنار هم نشسته بودن لبخند زد و سلام کرد
هردو بلند شدن و باهاش دست دادن که آقای کیم آروم روی شونش کوبید : ”شنیدیم که تو به جونگ کوک کمک کردی، واقعا ممنون پسر اگه نبودی ممکن بود اتفاق بدتری بیفته“
یونگی کمی خم شد : ”کاری نکردم آقای کیم، جونگ کوک هم برام مثل تهیونگ یه دونسنگه“
خانم کیم لبخندی زد و آروم بازوی اون رو نوازش کرد : ”تهیونگ که هیونگ خوبی نیست امیدوارم تو باشی“
یونگی خندید : ”اونم هیونگ خوبیه امیدوارم برای جونگ کوکم بتونه بشه“
بعد از اینکه از اونا پرسید اتاق جونگ کوک کجاست به سمتش رفت تا یکم باهاش حرف بزنه
به نظرش جونگ کوک پسر بدی نبود و به هر حال تهیونگ دلایل شخصیه خودش رو برای تنفر از اون داشت پس منطقی نبود یونگی ازش بدش بیاد، به اتاقش که رسید چند بار در زد و بعد شنیدن صدای آروم اون که اجازه ی ورود داد داخل رفت
با دیدن دوتا چشم براق وسط اتاق اول ترسید و بعد تونست با نوری که از بیرون بهش خورد بفهمه که جونگ کوکه، متعجب کلید برق رو زد و سمتش رفت که رو تخت نشسته بود و زانوهاش رو بغل کرده بود : ”چرا تو تاریکی نشستی؟“
هیچی نگفت و فقط بخاطر یهویی روشن شدن برق که چشمهاشو اذیت کرده بود چشمهاشو به بازوش فشار داد، یونگی نزدیکتر شد : ”ببخشید، میتونم کنارت بشینم“
جونگ کوک با شَک بهش نگاه کرد و بعد آروم سرشو تکون داد که یونگی با لبخند لبه ی تخت، رو به روش نشست : ”حالت خوبه؟ جاییت درد نمیکنه؟“
اینبار مستقیما توی چشمهاش نگاه کرد… دلیل اینکه حالش رو میپرسه چیه، چه ربطی به اون داشت؟
فهمید نمی خواد جواب بده پس صورتش رو نزدیک برد وبا چشمهای ریز شده به کبودیه گونش نگاه کرد و با انگشت آروم روش زد : ” آیی“
دستشو پس زد و اون دستاشو بالا برد : ” ببخشید نگفتی درد داره یا نه فکر کردم امتحان کنم“
اخم کرد : ”آدم هرچی به سرش میزنه رو امتحان نمیکنه“
یونگی خندید : ”واو حرف زدی… ببینم چرا دعوا کردی؟“
فقط نگاهشو گرفت… اون مثل گربه ها بود
اونا خیلی سیریش بودن و وقتی گند می زدن فقط فرار می کردن یا مظلوم نمایی…
اون دست به سینه شد :”یا بازم که ساکت شدی“
ایستاد : ”میدونم که خیلی نمیخوای حرف بزنی ولی ازت خوشم میاد… منو دوست تهیونگ در نظر نگیر فکر کن دوست خودتم، هروقت خواستی باهام حرف بزن و تو دانشگاه هم میتونی بیای پیشم، باهم دوست باشیم“
گوشیش رو از روی میز برداشت و رو صفحه ش کشید و همونطور که فکر می کرد رمز نداشت پس شمارش رو سیو کرد و جونگ کوک متعجب به اون پسر پررو نگاه کرد : ”بهم میاد که دوست بخوام؟“
یونگی گوشی رو خاموش کرد : ”نه!“
اخم کرد :”پس چرا میخوای دوستم باشی؟ مگه تهیونگ بهت نگفت من کیم؟ همون ازم بترسی بهتره“
یونگی خندید : ”جای تشکرته ولی عیب نداره… در ضمن مهم نیست تو همچین کسی بوده باشی، شاید چون من خودمم یکمی فقط به اندازه ای که بفهممت روانیم جونگ کوک“
اینبار یه ابروش رو بالا داد و به پوزخندی که با چشمهای درشت می زد نگاه کرد
آره انگار روانی بود… بهش میومد
VOUS LISEZ
𝐃𝐚𝐫𝐤𝐧𝐞𝐬𝐬 𝐌𝐚𝐳𝐞 | 𝐓𝐚𝐞𝐤𝐨𝐨𝐤
Fanfictionمقدمهᯓ 「توی راهی پا گذاشتم که حتی فکر کردن بهش لرز به تنم میندازه، من اون هزارتوی تاریکی رو انتخاب کردم چون میخواستم آخرش به چیزی برسم که منو از عروسک خیمه شب بازی بودن توی زندگی دروغینم نجات بده! اون پسر یه بیمار روانیه که من تمام زندگیم رو بهش تنف...