Part 20: Our reflection in a broken mirror

408 92 15
                                    

«این پارت: انعکاس ما در آیینه ای شکسته»

نفسهاشون عمیق و بلند بود، کنترل صدای خنده هاشون از دستشون در رفته و بارون نم نم به صورتشون می خورد… جونگ کوک مشت آرومی به بازوی تهیونگ کوبید : ”فقط برای اینکه باهاش نری الان مجبوریم زیر بارون بیرونه خونه ول بچرخیم کیم تهیونگ“
تهیونگ خندید : ”غر نزن کوک… بیا بریم یه چی بخوریم بعدش میتونیم بریم پیش بچها“
اون چشمهاش رو ریز کرد و دنبال تهیونگ راه افتاد به اولین رستوران کوچیکی که رسیدن داخل رفتن و سر یه میز نشستن
با سفارش جاجانگمیون و پاستا برای شام کمی به فضای سنتیه اونجا نگاه کردن : ”جونگ کوک، تو این چندسال چطور زندگی کردی؟“
تهیونگ بالاخره سوالی که مدتیه ذهنش رو مشغول کرده پرسید و جونگ کوک از تعجب ابروهاش بالا رفت : ”چرا میپرسی!؟“
اون دستش رو پشت گردنش کشید : ”تو خیلی تغییر کردی و هیچکس پیشت نبود و تو یه…“
نیشخند زد : ”…یه تیمارستان بستری بودم!؟“
تهیونگ سرش رو تکون داد : ”گفتن این کلمه اذیتت میکنه؟“
جونگ کوک خندید : ”از کی تا حالا اذیت شدن من برات مهمه!؟“
تهیونگ اخم ریزی کرد ولی جوابی نداشت که بده
نمی دونست مهمه یا نه
سکوت اون باعث شد جونگ کوک به عقب صندلی تکیه و ادامه بده : ”مطمئنا حتی اگه دیوونه نباشی با رفتن به تیمارستان دیوونه میشی، صداهاشون انقدر بلنده که روی مغزت خط میندازه خندهاشون ترسناکه از جایی که انتظار نداری یهو کنارت سبز میشن بعضیاشون خیلی منزوی و ترسناک به نظر میان و خیلیا جنون زده شدن در حدی که هر کاری انجام میدن، بعضیاشون به شکل عجیبی تو دنیای دیگه ای زندگی میکنن و انقدر گم شدن که نشستن کنارشون هم تاریکیشون رو بهت منتقل میکنه و وجودت رو میبلعه…“
تهیونگ شوکه شد… می دونست که اونجا اینطوره ولی هیچوقت به اینکه چطور تفاوتایی بینشون هست فکر نکرده بود
اون به چهره ی گنگ تهیونگ نیشخند زد : ”همه من رو جزوی از دسته ی آخر میدونستن… اما من مثل بقیشون جنون نداشتم و بودن بین اونا باعث میشد بیشتر به اعصابم فشار بیاد و هربار بدتر میشدم، تا وقتی که فهمیدن من توان خوب شدن دارم و به یه اتاق انفرادی انتقالم دادن“
روی میز به جلو خم شد : ”اما مگه نمیگی کارای عجیب میکردن؟ هیچکدوم به کسی آسیب نمیزدن؟“
جونگ کوک چشمهای مشکی و براقش رو قفل صورت اون کرد و با نگاه ترسناک همیشگیش به زبون آورد : ”من کسی بودم که به همه آسیب می زد“
غذاهارو آوردن و تهیونگ بهت زده فقط به چهره ی اون پسر نگاه می کرد
چطور آسیبی منظورش بود؟
جونگ کوک به تنهایی قابلیت ترسوندن تهیونگ رو داشت و خوب این رو می دونست
اون آروم بی توجه به تعجب پسر بزرگتر مشغول خوردن شد ولی وقتی دید دست هم به غذاش نمیزنه سرش رو بلند کرد : ”نمیخوای نگاه کردن به منو تموم کنی و غذاتو بخوری؟“
تهیونگ اخم ریزی کرد : ”هیچوقت نفهمیدم چه بیماری ای داشتی“
خندید : ”نخواستی که بفهمی…“
اون سرش رو تکون داد : ”هنوزم نمیخوام… چرا بهشون آسیب میزدی؟“
جونگ کوک با کلافگی چشمهاش رو بست : ”چون فکر میکردم آدم دیگه ای هستن“
آروم پرسید : ”کی!؟“
اما‌ جونگ کوک با حرص چاپستیک رو توی ظرف پرت کرد : ”هیچ دلم نمیخواد ازشون باهات حرف بزنم کیم“
تهیونگ اخم کرد : ”صدای لعنتیتو بیار پایین… فقط صحبت میکنیم“
ابروهاش رو بهم گره زد : ”مشخص نیست که به این بحث علاقه ای ندارم؟“
اون دست به سینه شد : ”تا کی قراره اینطور باشیم… ما هرچقدر سعی کنیم درست کنیم هربار خراب تر میشه“
جونگ کوک دستی بین موهاش کشید : ”چون به این عادت نداریم… منو تو نمیتونیم به همین راحتی همه چیو فراموش کنیم، کافیه اینجا برای همچین حرفایی مناسب نیست“
هردو با جو متشنجی که به وجود اومده بود مشغول خوردن شدن
جونگ‌ کوک متاسف بود که اینطور بد رفتاره ولی تهیونگ هم دست کمی ازش نداشت
تهیونگ به اون نگاه کرد… ناخواسته دوست داشت که ازش چیزهای بیشتری بدونه

𝐃𝐚𝐫𝐤𝐧𝐞𝐬𝐬 𝐌𝐚𝐳𝐞 | 𝐓𝐚𝐞𝐤𝐨𝐨𝐤Where stories live. Discover now