One day later 8:00 pm
Kim's penthouseخونه پر از صدا بود…
صدای موزیک ملایمی که پخش می شد و صحبت مهمونا که توی سالن بودن
خانم کیم لباسهایی که باید می پوشید رو براش انتخاب کرده بود و اون حالا جلوی آینه به خودش که توی اون لباسا برازنده و جذاب تر از همیشه دیده می شد نگاه می کرد
لبخند تلخی زد… وقتی بچه بود خیلی دوست داشت کت شلوار بپوشه اما مادرش میخندید و می گفت ’کت شلوار برای مراسم رسمیه ولی من نمیخوام بهت بپوشونم، دوست دارم وقتی بزرگ شدی تو بدن عضله ایت ببینمش‘
اما هیچوقت یادش نمی رفت یکی از مورد علاقه ترین لباسهاشو چطور تو بدترین روز زندگیش پوشید و الان هم که برای دومین بار تنش کرده مادرش نیست تا ببینتش و بهش بگه که چطور شده
در به صدا در اومد و خانم کیم بعد از اجازه گرفتن ازش وارد اتاق شد و با دیدن اون چشمهاش درشت شد و دستشو جلوی لباش گذاشت، جونگ کوک متعجب به خودش نگاه کرد و بعد به خانم کیم که اون یهو خندید : ” خدای من جونگ کوک، چقدر بهت میاد… یـــــاااا من نمیخوام به این زودی پسرمو بدم به یکی دیگه، امشب مطمئنم همه ازم تو رو برای دختراشون خواستگاری میکنن “
جونگ کوک لبخند کوچیکی زد… یعنی مادرشم مثل خانم کیم همینطور فکر می کرد!؟
اون جلوتر اومد و چند تار مویی که جلوی چشمهاش ریخته شده بود عقب زد : ” خیلی زیبا شدی “
نگاهی به خانم کیم انداخت : ” شما هم زیبا شدین “
زن خندید و جونگ کوک لبخند محو دیگه ای زد
این زن خیلی جوان نبود ولی هنوز هم مثل یه دختر 20 ساله زیبا و خوش هیکل بود : ”وقتشه بیا بریم “
باهم از اتاق خارج شدن، آقای کیم جلوی آیینه ی راهرو ایستاده بود و با دیدنشون برگشت و لبخند بزرگی زد : ” چقدر جذاب شدی جونگ کوک “
سری تکون داد : ” ممنون عمو “
همون لحظه در اتاق کناریش باز شد و تهیونگ که توی موهاش دست می کشید بیرون اومد
اون کت شلوار زیبا توی بدنش حیف شدن
با خودش فکر کرد و پوزخند زد، تهیونگ هم بعد نگاه کوتاهی به اون سمت پدر و مادرش برگشت : ” مثل همیشه پادشاه و ملکه باهم ست کردن “
اونا خندیدن و بعد از تعریف کردن از جذابیت تهیونگ دست تو دست هم سمت پله ها رفتن و اون پشت سرشون ولی با حس نبود جونگ کوک ایستاد و سمتش برگشت با دیدن دستاش که مشت شده بودن و نفسای عمیقش فهمید که استرس داره : ” جئون نمیای؟ “
جواب نداد و تهیونگ بهش نزدیک شد : ” زود باش، اون پایین اگه دیر کنیم پشتمون حرف میزنن “
جونگ کوک متعجب نگاهش کرد : ” منظورت چیه؟ “
تهیونگ یه دستش رو تو جیب شلوارش گذاشت : ”اگه همینجا بمونیم یکم دیگه میفهمی“
اخم کرد : ” خب تو برو “
پسر شونه ای بالا انداخت : ” بدون تو نمیتونم برم، تنها ببیننم میگن دوباره بیام بالا دنبالت “
نفس عمیقی کشید و سمت پله ها رفت، تهیونگ پوزخندی زد و دنبالش رفت
همونطور که از پله ها پایین میومدن کم کم میتونست تمام آدمایی که تو سالن ایستادن و منتظرشونن ببینه… تقریبا بیشتریا رو میشناخت
همون چهره های منفوری که با گریه های تقلبیشون به یاد میاورد
و الان لبخند روی لباشون بود و با چشمای متعجب نگاهش می کردن
سرش رو پایین انداخت و سعی کرد خودشو آروم کنه، همون لحظه صدای رسای آقای کیم توی سالن پیچید : ” عرض سلام به همگی، خیلی خوش اومدید… فکر کنم همه دیگه می دونید برای چی دور هم جمع شدیم، بله برای عضو جدید خانواده کیم… “
به جونگ کوک اشاره کرد که جلوتر بیاد اما اون که نگران و مضطرب شده بود همونجا ایستاد، تهیونگ چشمهاشو چرخوند و نفس کلافه ای کشید دستش رو پشت اون گذاشت آروم به سمت جلو هلش داد و دست آقای کیم جای دست تهیونگ رو گرفت : ” شاید خیلی هاتون الان نشناسیدش… برادرزاده ی عزیز من جونگ کوک “
صداهای متعجبی که پر از سوال بودن بین صدای دست زدن کل مهمونا گم شد و جونگ کوک بالاخره سرشو بالا آورد تا فقط پوزخندی بهشون تحویل بده… بالاخره وقتی از پله ها گذشتن خانم و آقای کیم شروع به حال و احوال پرسی با مهمونا کردن که تهیونگ با خم کردن انگشت اشاره اش و زدن استخون بین بند های انگشتش به بازوی جونگ کوک اون رو متوجه ی خودش کرد : ” همه نه اما بعضی از فامیلا و دوستا یا شرکا نسبت نزدیکی دارن و باید باهاشون چند کلمه ای حرف بزنی… “
سر اون سریع سمتش چرخید و خواست چیزی بگه که تهیونگ نذاشت : ” میدونم… لازم نیست تو چیز زیادی بگی فقط سلام کن و اگه چیز دیگه پرسیدن با آره و نه جواب بده بقیه ش با ما “
جونگ کوک سری تکون داد، نمی دونست چطور ولی اون دوتا که حتی نمی خواستن باهم حرف بزنن الان اگه کسی از دور نگاهشون می کرد انگار باهم صمیمی شده بودن… اما خودشون خوب می دونستن که اینطور نیست
سمت خانواده ای رفتن و اون سعی کرد به خاطر بیاره ولی چیزی دستگیرش نشد تا اینکه آقای کیم شروع به معرفی کرد : ” جونگ کوک، خواهر من جنی و عمه ی تو، به همراه همسرش و دوقلو های کیوتش سوهی و سوهو “
جونگ کوک سرشو تکون داد و آروم لب زد : ” سلام “
جنی لبخند بزرگی زد و جلو رفت : ” چقدر بزرگ شدی، کاملا برازنده و عالی “
و خواست دستشو رو صورت اون بزاره که تهیونگ سریع دستشو گرفت و خیلی عادی با لبخند کمی خودش رو جلوی اون کشید : ” سلام عمه جنی، خوش اومدین “
زن متعجب سری تکون و تشکر کرد، بعد اینکه تهیونگ برای دوقلوها دست تکون داد ازشون گذشتن و سمت پیر مردی رفتن که جونگ کوک خوب به یاد میاوردش… مرد مغروری که حتی همسرش هم ازش می ترسید و مطمئن بود به هر دلیلی اون باعث مرگ مادربزرگ مهربونش شد
وقتی بهش رسیدن اون با ابهت سر جاش ایستاد، آقای کیم بعد از سلام و احوال پرسی از اون و خانواده ای که کنارش بودن خواست معرفی کنه اما جونگ کوک زودتر به حرف اومد : ” یادم میادشون، سلام پدر بزرگ “
مرد لبخند زد : ” سلام پسر، بزرگ شدی، مردی شدی برای خودت… و یه برادر پیدا کردی “
همه خندیدن اما جونگ کوک اخم کرد و تهیونگ با گزیدن لبهاش خودشو کنترل کرد : ” از دیدنتون خوشحال شدم پدربزرگ “
لبخند دیگه ای زد و سمت مردی که کنارش بود برگشت : ” یادته میخواستی نوه ی دیگم رو ببینی، این پسر نوه ی همسرمه که نوه ی من هم حساب میشه “
اون مرد هم لبخند زد و اومد جلو تا با اون دست بده و این بار تهیونگ هیچکاری نکرد پس فهمید نمیتونه ازش بگذره خیلی آروم دستش رو گرفت و زود ول کرد بعد اون زنی که همراهش بود باهاش همونطور دست داد که خانم کیم با لبخند معرفیشون کرد : ” ایشون جناب بیون شریک پدربزرگ هستن به همراه همسر و دخترشون، اوه راستی دختر خوشگل ما کجاست؟ “
همون لحظه صدای دختر که سلام کرد بلند شد و جونگ کوک نگاهش کرد… اون واقعا خوشگل بود : ” ببخشید رفته بودم نوشیدنی بیارم، از دیدن دوباره تون خوشحالم “
اونها با لبخند جوابش رو دادن و دختر به سمت تهیونگ اومد و باهاش دست داد : ” تهیونگ اوپا خیلی وقت بود همو ندیده بودیم “
تهیونگ خندید و سرشو تکون داد : ” آره مدت زیادی میشه، خوشگل شدی “
دختر آروم خندید : ” ممنون تو هم خوب شدی “
تهیونگ که نگاه سوالی جونگ کوک روی دختر رو دید بهش نزدیک تر شد : ” جونگ کوکا این سوجینه، دختر جناب بیون “
دختر با لبخند دستشو جلو آورد و اون با تنه ی آرومی که تهیونگ بهش زد مجبوری باهاش دست داد : ” از دیدنت خوشحالم جونگ کوک شی، فکر نمی کردم تهیونگ اوپا پسر عمو به این جذابی داشته باشه، احتمالا شما توی چهره رقیب هم هستین “
خندید و اونا جفتشون اخم کردن و تهیونگ آروم زمزمه کرد : ” نمیتونه رقیبم باشه “
و جونگ کوک فقط در مقابل این حرف پوزخند صدا داری زد…
آخرین نفری که پیشش رفتن مرد خوش چهره و پر جذبه ای بود که جونگ کوک اون رو به عنوان بهترین آدم اون جمع به یاد داشت… اون کسی بود که اکثرا به خونشون میومد و همیشه پر از هدیه و خوراکی بود، همیشه لبخند به لب داشت و توی اون روز شوم واقعا از ته دل گریه کرد اونقدر که جونگ کوک هم نتونسته بود
وقتی بهش رسیدن آقای کیم اون مرد رو به آغوش کشید و با خانم کیم هم دست داد بعد از اینکه تهیونگ رو بغل کرد و دستی پشتش کشید سمتش برگشت و با دیدنش چشماش پر شد و برق زد : ” منو یادته جونگ کوک؟ “
بالاخره لبخندی که سالها هیچکس ندیده بودش رو لبهای صورتی جونگ کوک نشست : ” یادمه عمو “
مرد جلو اومد و با دست کشیدن به موهای جونگ کوک خندید : ” چقدر بزرگ شدی، زیبا شدی… اگه مادر و پدرت اینجا بودن خیلی بهت افتخار می کردن “
و اون رو تو آغوشش کشید، صدای پوزخند زدن تهیونگ رو شنید اما نمی خواست اهمیت بده
همینطور که اون بغلش کرده بود یاد حرفی که به آقای کیم وقتی خواست بغلش کنه زد، افتاد
پس خودشو عقب کشید و با حس نگاه زوم همه ی اون افراد کمی تو خودش جمع شد
آقای کیم فهمید و با بالا بردن جام تو دستش شروع به صحبت کرد : ” برای شروع مهمونی اولین پیک رو به افتخار جونگ کوک میزنیم… به سلامتی جونگ کوک “
همه جام هاشون رو بالا گرفتن و بعد نوشیدن… جونگ کوک هم میتونست اما با 22 سال سن دلش نمی خواست اون مایع تلخ رو بنوشه
و فراموش نکرده بود که دکترش گفت نباید مشروبات الکلی مصرف کنه
مهمونی شروع شد و تقریبا اکثر مهمونا شروع به رقصیدن یا خوردن خوراکی ها شدن
آقا و خانم کیم به همراه عموشون ’ این سونگ ‘ سمت پدر بزرگ رفتن و تهیونگ کنارش ایستاد و یه جام دیگه برداشت : ” مشروب نمیخوای؟ “
سرشو تکون داد : ” نه نباید بخورم “
تهیونگ به میز پشت سرشون تکیه داد و همونطور که از جامش می نوشید به جونگ کوک نگاه می کرد : ” جالبه، انگار با عمو راحت بودی… در صورتی که خیلی کمتر از بقیه دیدیش حتی “
باز هم سرشو تکون داد : ” اون رو از همه بیشتر دیدم، حتی بیشتر از مادربزرگ “
تهیونگ متعجب جام رو پایین آورد و صورتشو بهش نزدیک کرد که جونگ کوک اخم کرد و کمی عقب رفت : ” چطور ممکنه؟ “
جونگ کوک نفس کلافه ای کشید و کمی هلش داد عقب : ” یادته بهم گفتی نمیخوای باهام حرف بزنی؟، الان که دقت میکنم تو از همه بیشتر حرف میزنی “
تهیونگ هم اخم کرد : ” فکر میکنی خوشم میاد؟ نه فقط مجبورم “
جونگ کوک نگاهش کرد : ” نه کیم، تو فقط هیچوقت کسیو نداشتی که باهاش حرف بزنی…“
تهیونگ چشمهاش درشت شد و بعد خندید : ” من دوستامو دارم و… یه نگاه به اینجا بنداز وقتی تو نبودی من با تک تک این آدما حرف میزدم، اونی که هیچوقت کسیو نداشته تا حرف بزنه تو بودی جئون… برای همینه که تو هم با من زیاد حرف میزنی “
جونگ کوک فقط پوزخند زد، شاید تا جایی درست می گفت اما این هیچوقت دلیل نبوده
نمی خواست باهاش بحث کنه پس گذاشت به همین فکر پوچش ادامه بده
چشمش به این سونگ خورد که با آقای کیم صحبت می کرد و می خندید… اون مرد سنش بالا رفته بود و به جذابیت گذشته نبود اما هنوز پر از ابهت بود… اما نمی خواست به انرژی منفی ای که از طرفش ساطع می شد فکر کنه
اون ها فقط توهم بودن…
تحمل اون جمع کم کم داشت سخت می شد اما هیچکاری جز تحمل کردن از دستش بر نمیومد
ESTÁS LEYENDO
𝐃𝐚𝐫𝐤𝐧𝐞𝐬𝐬 𝐌𝐚𝐳𝐞 | 𝐓𝐚𝐞𝐤𝐨𝐨𝐤
Fanficمقدمهᯓ 「توی راهی پا گذاشتم که حتی فکر کردن بهش لرز به تنم میندازه، من اون هزارتوی تاریکی رو انتخاب کردم چون میخواستم آخرش به چیزی برسم که منو از عروسک خیمه شب بازی بودن توی زندگی دروغینم نجات بده! اون پسر یه بیمار روانیه که من تمام زندگیم رو بهش تنف...