«این پارت: چهار کلمه ی لعنتی»
شاید رفتن به شهربازی بهترین پیشنهاد بود
چون جو بینشون رو دوباره آروم و دوستانه کرد
بعد از ساعات طولانی که کنار هم گذروندن تصمیم گرفتن برگردن خونه
تهیونگ و جونگ کوک توی ماشین بالاخره موبایل هاشون رو چک کردن و از تعداد زیادی میس کال که نصف از طرف دوستهاشون و بقیه از طرف چانگ بین بود متعجب شدن
جونگ کوک خواست به اون زنگ بزنه که تهیونگ جلوش رو گرفت : ”نمی خواد، بهم پیام داده و گفته کارشو. انگار مامان و بابا برگشتن و دیگه میتونیم بریم خونه“
پسر کوچیکتر با خوشحالی نگاهش کرد : ”جدی؟ خدای من عالیه دلم براشون تنگ شده بود“
تهیونگ خندید و نتونست جلوی خودش رو بگیره وقتی اون چهره رو دید
موهای جونگ کوک رو بهم ریخت و فرمون رو سمت خونه چرخوند
اون بهش خیره شد و با دیدن لبهاش که بین دندوناش گیر افتاده بود نیشخند زد
جونگ کوک آروم انگشتش رو به لب اون نزدیک کرد و روش کشیدش : ”لبات ویتامین دارن!؟ تمام ضعفی که حس میکردم از بین بردن“
تهیونگ گرم شدن بدنش رو حس کرد
کشش عجیبی نسبت به جونگ کوک داشت
اون رو بین آغوشش می خواست
طعم چیزی رو بچشی برای بیشتر داشتنش حریص میشی
اون طعم حضور جونگ کوک کنارش رو چشیده بود
حالا چیز بیشتری می خواست
لبهاش ناخواسته از هم فاصله گرفتن تا اجازه ی لمس بیشتر به اون پسر بدن : ”ویتامین رو هر دقیقه مصرف میکنن، تو میتونی همیشه ازش استفاده کنی که تجربش کردی؟“
اون حرفهایی می زد که روی شیطون جونگ کوک رو بیدار می کرد
همون که علاقه ی زیادی به بیان تک ب تک حرفهای جونگ کوک که هرگز نمی تونست بزنه داشت
با لبهاش بازی کرد و آروم نزدیکش شد : ”شاید بخاطر همین خوردنش رو شروع کردم. که همیشه انجامش بدم“
تهیونگ نیشخند زد و سعی کرد حواسش به رانندگیش باشه : ”چه خبره کوک؟ شیطون شدیم یا....“
YOU ARE READING
𝐃𝐚𝐫𝐤𝐧𝐞𝐬𝐬 𝐌𝐚𝐳𝐞 | 𝐓𝐚𝐞𝐤𝐨𝐨𝐤
Fanfictionمقدمهᯓ 「توی راهی پا گذاشتم که حتی فکر کردن بهش لرز به تنم میندازه، من اون هزارتوی تاریکی رو انتخاب کردم چون میخواستم آخرش به چیزی برسم که منو از عروسک خیمه شب بازی بودن توی زندگی دروغینم نجات بده! اون پسر یه بیمار روانیه که من تمام زندگیم رو بهش تنف...