«این پارت: قول کوچکی که شکستی»Kim's penthouse
Yesterdayخانم کیم با منشیه شخصیش حرف می زد و باهم برنامه ی خرید مزون معروفی رو می ریختن که متعلق به دوست بویونگ بود و اون دیگه از ادارش خسته شده
کمی که گذشت تصمیم گرفت به همسرش زنگ بزنه و از اون نظر بپرسه
با جواب دادن اون لبخند رو صورتش نشست : "جیهون میخوام مزون دوستم رو ازش بخرم به نظرت کار خوبیه؟"
مرد خوشحال شد : "البته، پیشرفت خوبیه"
زن خندید و با اشاره به منشیش بهش فهموند که میتونه بره، اون هم با برداشتن وسایلش و خم شدن کوتاهی برای بویونگ رفت
روی صندلی نشست : "کارای تو چطور پیش میره؟ مشکلی نیست؟"
جیهون هوف کشید : "چرا مشکل دارم... تا حالا کل بوسان رو دنبال همکارای جیساب گشتم ولی هیچکس چیزی نمیدونه، فقط یکی بود که گفت تمام چیزای شخصی و مهم جیساب توسط دستیارش نگهداری میشه ولی من نمیتونم اون رو پیدا کنم"
بویونگ تعجب کرد : "اما اگه اون آدم سو استفاده کرده و دارایی های جیساب رو بالا کشیده باشه چی؟ یا اصلا شاید تمام مدارک و چیزایی که میخوای دستش باشه؟"
اون تایید کرد : "درسته، ولی با کمی پرس و جو فهمیدم که شرکت جیساب بعد از فوت اون به دست کسی نرسیده ولی بیشتر کارمندای قدیمیش اخراج شدن و چند نفر ازشون اونجا موندن..."
زن نیشخند زد و دست به کمر شد : "مشخصه که می خواستن یه گندی بزنن وگرنه چه لزومی داشت افرادی که جیساب رو می شناختن و از اتفاقایی که افتاد با خبر بودن اخراج کنن"
جیهون موافق بود : "به احتمال زیاد قصد سو استفاده داشتن... ولی هرچی بیشتر دنبال ماجرای اصلی میرم بدتر گیج میشم، راجب مرگشون هم پرس و جو کردم و تمام چیزهای عجیبی که میفهمم داره بهم فشار میاره... کاش اینجا بودی"
بلند شد و شروع به قدم زدن توی اتاق کرد : "میتونم زود خودمو برسونم"
مرد خندید : "مگه سرت شلوغ نبود؟"
زن هم لبخند زد : "همشون فدای تو"
چطور انقدر عاشق هم بودن؟ هیچکدوم نمی دونستن...
جیهون و برادرهاش جالب بودن... همه ی اونا عاشق افراد درستی شدن و شاید علاقه ی بینشون با کلمه ی عشق توصیف نمی شد
حیف که جیساب و همسرش جیون زود از دنیا رفتن و عشق اینسونگ هم فوت شد و بعد از اون دیگه به هیچ زنی نزدیک نزد
همه عاشق بودن و عشق زندگیشون رو ساخت
تماس رو قطع کردن و بویونگ خدمتکار رو صدا زد تا کمکش کنه وسایلش رو جمع کنن
از اتاق بیرون رفت و وارد اتاق تهیونگ شد اما از صدای آب مشخص بود داره دوش میگیره پس سمت اتاق جونگ کوک رفت و بعد از در زدن وارد شد... جونگ کوک برگه ی نقاشیش رو کنار گذاشت و بلند شد : "زن عمو، بفرمایین"
لبخند زد و با گرفتن دست جونگ کوک باهم روی صندلیها نشستن : "عزیزم می خواستم به تهیونگ هم بگم ولی حموم بود... مشکلی نداری توی خونه تنها بمونی؟"
اخم پرسشگرانه ای کرد : "تنها!؟"
زن سرش رو تکون داد : "عموت به کمکم نیاز داره و من باید برم پیشش... کارهامون که انجام شد برمیگردیم خیلی زود"
جونگ کوک متعجب بهش نگاه کرد... اگه اونا برن یعنی خودش و تهیونگ تنها میمونن
نمی دونست تو اون شرایط می تونه با تهیونگ کنار بیاد و باهم خوب باشن
به جز اون جونگ کوک داشت به عمو و زن عموش عادت می کرد، نمی خواست برن ولی در عین حال نمی خواست مثل یه بچه ی لوس به نظر برسه : "باشه... مراقب خودتون باشید"
زن آروم بغلش کرد و جونگکوک دستهای بی حرکتش رو بعد از چند ثانیه دور اون پیچید... بویونگ ذوق زده محکمتر به خودش فشردش
اون سعی کرد نخنده و فقط آروم بغلش کنه
اون زن شاید نه مثل مادرش ولی کمتر از اون مهربون نبود
بعدِ اون بلند شد تا به تهیونگ هم خبر بده... اون لباس پوشیده و با حوله ی کوتاهی که دور گردنش بود روی پله های کوتاه نشسته و با موبایلش کار می کرد، با ورود خانم کیم سرش رو بالا آورد : "مامان، چیزی شده"
اون خندید : "حتما باید چیزی بشه تا بیام توی اتاقت؟"
تهیونگ لبخند زد : "نه ولی معمولا بخاطر همین میای اتاقم"
زن اخم کرد و قبل اینکه حرفی بزنه تهیونگ خندید و بلند شد تا دستش رو بگیره : "ببخش ببخش ناراحت نشو"
با ناراحتی نمایشی نشست و برای تهیونگ هم تعریف کرد نگرانیه تهیونگ دقیقا همونی بود که جونگ کوک داشت... تنها بودن با جونگ کوک سخت بود یا نه نمی دونست
ولی فکر نمی کرد بد باشه شاید باهم صمیمی تر شدن
![](https://img.wattpad.com/cover/240712862-288-k95695.jpg)
YOU ARE READING
𝐃𝐚𝐫𝐤𝐧𝐞𝐬𝐬 𝐌𝐚𝐳𝐞 | 𝐓𝐚𝐞𝐤𝐨𝐨𝐤
Fanfictionمقدمهᯓ 「توی راهی پا گذاشتم که حتی فکر کردن بهش لرز به تنم میندازه، من اون هزارتوی تاریکی رو انتخاب کردم چون میخواستم آخرش به چیزی برسم که منو از عروسک خیمه شب بازی بودن توی زندگی دروغینم نجات بده! اون پسر یه بیمار روانیه که من تمام زندگیم رو بهش تنف...