Kim's penthouse
آقای کیم هر دقیقه به افرادش زنگ می زد و فریاد می کشید که جونگ کوک رو پیدا کنن، همسرش با نگرانی یه مسیر مشخص رو می رفت و می اومد…
وقتی نزدیک دانشگاهشون بود بهش زنگ زد تا بگه چند دقیقه ای منتظر بمونه چون تو مسیر به شریکش برخورد و مجبور به صحبته، وقتی جواب نداد فکر کرد شاید هنوز تو کلاسه ولی بالاخره وقتی رسید دیگه هیچکس اونجا نبود و حتی مدیر هم تایید کرد که همه رفتن… اون همه جارو گشت و حتی برای تهیونگ هم زنگ زد
انگار هیچ جا نبود
کم کم داشت فکر می کرد به بیمارستان ها و اداره ی پلیس هم زنگ بزنه تا پرس و جو کنه…Unknown place
صدای آژیر پلیس دلهره به جون پسر می انداخت ولی مهم پلیسا نبودن، اونا دنبال قاچاقچی ها می گشتن و دقیقا همونا بودن که می ترسوندنش
مقدار زیادی از موادشون بدون پرداخت پولش به کلاب اون وارد و مصرف شد
تمام اینا تقصیر کارکنای احمقشه، فکرشم نمی کرد قاچاقچیای لعنتی دنبالش بیان تا پولشون رو بگیرن… الان اگه گیرشون میوفتاد هیچی حل نمی شد پس باید فرار می کرد و تو اولین فرصت پول مواد رو بهشون می داد و حتما یادش می موند افراد احمقشو اخراج کنه…
چندین نفری که پشت سرش می دویدن باعث می شد تو مسیر مشخصی حرکت نکنه
با رسیدن به بن بست هول به اطراف نگاه کرد و فهمید راه دیگه ای نداره پس روی سقف ماشینی پرید و با جهش دیگه ای دستهاش رو قفل نرده ی پنجره کرد و خودش رو بالا کشید
خودش رو از روی نرده به داخل پرت کرد و چند دور رو زمین چرخید و رو زانوهاش ایستاد
صداشون رو که شنید بلند شد و داخل ساختمون رفت… یکی از چیزایی که بخاطرش خودش رو تحسین می کرد یاد گرفتن پارکور بود که واقعا به دردش می خورد
برای مدت کوتاهی باید از کلاب دور می شد تا قاچاقچیا دست از سرش بردارن و پول رو به افرادش می داد تا به دست اونها برسونن…S. A. U college
جین بلند شد تا قدم بزنه اما متوجه شد که صدای هیچ ماشینی نیومده پس جونگ کوک چطور قرار بود بره؟
فکر کرد شاید بیرون ایستاده برای همین از محوطه خارج شد و نگاهش رو چرخوند، نه جونگ کوک نه ماشینی اونجا بود… عجیب بود که به این سرعت رفته
شونه ای بالا انداخت و خواست برگرده داخل اما صدای سرفه ای باعث شد سر جاش خشک بشه
متعجب به سمتی که حس کرده بود صدا ازش اومده نگاه کرد و آروم نزدیک شد
شاید انتظار خیلی چیزهارو داشت اما اینکه جونگ کوک رو جلوی پسری که باهاش دعوا کرده بود ببینه نه… پسر معلوم بود نقشه ی بدی براش چیده و همین الان هم نزدیک بود خفه اش کنه، دستاش تمام گردن اون رو در بر گرفته و محکم فشارش می داد جونگ کوک با چنگ گرفتن دست اون سعی می کرد از خودش دورش کنه و چهرش قرمز شده بود
به سختی نفس می کشید
جین عصبی داد کشید : ”یــــــــــااااا پسره ی عوضی چیکار میکنی؟“
پسر لحظه ای ترسید و سریع عقب رفت که جونگ کوک دستش رو روی گلوش گذاشت و شروع به سرفه کرد، پسر با دیدن جین پوزخندی زد و دست به سینه ایستاد
جین اون رو هل داد و کنار جونگ کوک رفت و کمی پشتش رو مالید تا نفسش بالا بیاد
جونگ کوک می لرزید و سرش تیر می کشید، جین مثل فرشته ی نجات ظاهر شده بود اما هر سه ی اونها می دونستن جین و جونگ کوک اونقدر توان ندارن که حریفش بشن
شاید جفتشون به حد زیادی دیوونه بودن اونقدری که حتی می تونستن اون رو بکشن
مشکل ترس اونها بود… ترس برابر مرگِ
پسر جلو رفت : ”آخی کوچولو اومدی به دوستت کمک کنی؟ مشتاقم ببینم چطور“
خندید و جین اخمهاشو توهم کشید، با نزدیک تر شدن اون بهشون جین جلوی جونگ کوک ایستاد و سپرش شد : ”هیچ میدونی داری چه دردسری برای خودت درست میکنی؟“
اون باز هم خندید : ”تو میخوای منو تو دردسر بندازی بچه!؟“
جین با یادآوری پسری که با اون دونفر رابطه ی پیچیده ای داشت اعتماد به نفس بیشتری گرفت : ”نه احمق کیم تهیونگ اینکارو میکنه… تو که میدونی اون چقدر بهمون علاقه داره“
این حرف کافی بود تا اون پسر تمام لحظه هایی که تهیونگ رو کنار اونا دیده بود به یاد بیاره : ”فقط خواستم نشونش بدم که نباید با من در بیوفته، دفعه بعد به پروپام بپیچین کیم تهیونگ هم نمیتونه جلومو بگیره“
پسر بدون اینکه وقت تلف کنه به سرعت از اونجا رفت، جین سمت جونگ کوک برگشت و دستش رو روی شونش گذاشت : ”جونگ کوکا خوبی؟ بیا بریم بیمارستان“
سرش رو تکون داد و نگاهش کرد : ”نه، خوبم…“
جین متعجب دست به کمر شد : ”تو مگه نگفتی اومدن دنبالت پس چی شد؟“
جونگکوک گلوش رو مالید : ”نمیدونم بهم زنگ زد ولی اومدم بیرون دیدم نیست که یهو این پسره ی عوضی از پشت منو کشید“
جین خاک لباس اون رو تکوند : ”بهش زنگ بزن“
جونگ کوک نفس عمیقی کشید و گوشیش رو نشون داد : ”افتاد زمين، روشن نمیشه الان… شماره اش رو هم حفظ نیستم“
سرش رو تکون داد و مچ دست جونگ کوک رو گرفت و دنبال خودش کشید : ”بیا بریم خونتون، من میبرمت“
جونگ کوک با تعجب بهش نگاه کرد : ”اما…“
جین ساکتش کرد : ”تو که تازه اومدی سئول فکر نمیکنم خیلی اینجارو بشناسی، من میرسونمت دیگه“
لبخند کوچیکی زد و کنارش شروع به راه رفتن کرد، اون پسر چیزی داشت که به جونگ کوک ثابت می کرد دوست خوبیه
اینکه امشب جلوش ایستاد تا اگه اتفاقی افتاد آسیب نبینه و جلوی اون پسر رو گرفت
براش جالب بود… اینکه یکی ازش دفاع کنه حس خوبی بود
اما نمی دونست باید از تهیونگم که سمتشوت بود تشکر کنه یا نه…
فکر کردن به اسمش کافی بود تا با نگاه کنجکاوشو به جین بده، چرا گفته بود که خودش هم به تهیونگ نزدیکه : ”جین“
اون چشمهاش درشت شد و سمتش برگشت، با ذوق چند بار به خودش و اون اشاره کرد : ”همین الان اسم منو صدا زدی!؟؟ خدایا باورم نمیشه“
با دیدن چهره ی ذوق زده و حرکات هولش خندش گرفت : ” تو به کیم تهیونگ نزدیکی؟“
جین چهرش رو با تعجب کمی توهم کشید : ”نمیشه گفت بهم نزدیکیم، اون زیاد بهم میچسبه“
خندید و جونگ کوک یه ابروش رو بالا داد… یعنی واقعا اون پسره ی مغرور به یکی میچسبه : ”پس چرا گفتی به هردومون علاقه داره؟“
جین شونه بالا انداخت : ”به من که نمیدونم چرا، تو هم که فامیلشی… پس حتما پسررو نابود میکنه اگه بلایی سرت میومد“
جونگ کوک ایستاد و با بهت به جین که چند قدم جلوتر ایستاد و سمتش برگشت نگاه کرد، با مشت کردن دستش و کشیدن اخمهاش توهم پرسید : ”تو از کجا میدونی؟“
جین متعجب از چهره ی جدی جونگ کوک جواب داد : ”اون روز که دعوا شده بود حرفای تهیونگ و دوستش رو شنیدم و فهمیدم باهم نسبت دارین… چیزی شده؟“
جونگ کوک اخمهاش رو باز کرد و دستش رو لای موهاش کشید : ”قرار نبود کسی اینو بفهمه پس به هیچکس نگو که من و کیم باهم فامیلیم“
جین با هزاران سوالی که تو سرش بود سر تکون داد و دیگه تا رسیدن به خونه ی اون راجب این موضوع حرف نزدن…

VOUS LISEZ
𝐃𝐚𝐫𝐤𝐧𝐞𝐬𝐬 𝐌𝐚𝐳𝐞 | 𝐓𝐚𝐞𝐤𝐨𝐨𝐤
Fanfictionمقدمهᯓ 「توی راهی پا گذاشتم که حتی فکر کردن بهش لرز به تنم میندازه، من اون هزارتوی تاریکی رو انتخاب کردم چون میخواستم آخرش به چیزی برسم که منو از عروسک خیمه شب بازی بودن توی زندگی دروغینم نجات بده! اون پسر یه بیمار روانیه که من تمام زندگیم رو بهش تنف...