«این پارت: طغیان احساسات»
پاهاش زخمی و خسته بودن
مثل شکست خورده ها به نظر می رسید
دیگه توان دویدن نداشت و فقط خودش رو روی زمین می کشید
اون پسر از فرار کردن خسته شده
فرار کردن از سایه های تاریکی که وجودش رو می خوان
دویدن در مارپیچی که فقط و فقط به پیچ و خم های بیشتر ختم می شد
خستش کرده بودن
ولی حالا بعد از مدتها تلاش اون بالاخره نوری رو می دید که می خواست نقطه ی امیدش شه
و اون نقطه ی درخشان در لحظه جلوی صورتش بودن
چشمهای سیاه تهیونگ برق می زد و باعث می شد مردمک چشم جونگ کوک برای تماشاش به لرزش بیفته
چرا فاصله ای که طی کردن رو نمیتونن به عقب برگردن؟
پس محو شدن توی حس یه نفر همچین چیزی بود
و شاید مدیون زنگ موبایل جونگ کوک شدن
هردو عقب رفتن و اون با دیدن شماره متعجب لب زد : ”تهیون؟“
پسر دیگه یه ابروش رو بالا داد و منتظر بهش نگاه کرد تا اون جواب بده : ”سلام تهیون، چه خبر؟“
اون با ذوق شروع به تعریف کرد : ”با هیونا اونی داریم لباس میخریم گفتم زنگ بزنم تو و تهیونگم بیاین. البته که یونگی گوشیشو جواب نمیده پس میتونه بعدا تنهایی بیاد“
جونگ کوک ابروهاش رو بالا داد : ”خرید؟ اینموقع شب برای چی؟ در ضمن مگه چه خبره که هممون نیاز به خرید لباس داریم؟“
اون نفسش رو فوت کرد : ”توعم که از هیچی خبر نداری. دو روز دیگه هالووینه و باید کاستوم بخریم“
پسر تازه متوجه شد : ”عاا خب به تهیونگ میگم ببینم چی میشه. آدرستونو بفرست برام“
تماس رو قطع کردن و تهیونگ سرش رو کج کرد : ”تهیون بود؟ با تو چیکار داشت؟“
جواب داد : ”گفت که با هیونا رفتن خرید کنن برای هالووین و خواست که ما هم بریم“
با چشمهای درشت شده ایستاد : ”حواسم نبود بهش. بد فکری نیست! بریم؟“
YOU ARE READING
𝐃𝐚𝐫𝐤𝐧𝐞𝐬𝐬 𝐌𝐚𝐳𝐞 | 𝐓𝐚𝐞𝐤𝐨𝐨𝐤
Fanfictionمقدمهᯓ 「توی راهی پا گذاشتم که حتی فکر کردن بهش لرز به تنم میندازه، من اون هزارتوی تاریکی رو انتخاب کردم چون میخواستم آخرش به چیزی برسم که منو از عروسک خیمه شب بازی بودن توی زندگی دروغینم نجات بده! اون پسر یه بیمار روانیه که من تمام زندگیم رو بهش تنف...