«این پارت: زهرآلود»
Flashback
November 7, 2013 Busanتنها صدایی که شنیده می شد سکوت بود
هیچکس جرعت نداشت حتی تکون بخوره مبادا صدایی تولید شه
اون مرد از همیشه دیوانه تر بود
آخرین چیزی که می خواست دیدن برادرش تو خونشه اونم وقتی تمام بدن و صورت همسر و پسرش زخمی و کبوده
اما این سونگ هیچکار نکرد
فقط مثل همیشه دستش رو روی شونه ی برادر کوچک ناتنیش گذاشت : ”حالت چطوره برادر؟“
جی ساب که از عصبانیت گُر گرفته بود با حرص غرید : ”بی خبر اینجا نمیومدی! چیشده؟“
اون مرد با بی خیالی همیشگیش دستش رو عقب کشید تا توی جیبهای شلوارش بزاره : ”میخواستم بهت خبر بدم ولی گفتم حتما اینموقع سرت شلوغه فکر کردم سورپرایز میشی، نشدی!؟“
سعی کرد آروم باشه پس چشمهاش رو چند ثانیه بست و نفسهای عمیق کشید
این سونگ که حرفی نشنید کمی به جلو خم شد : ”قبلا که خوشحال میشدی. چیشده الان؟“
اون برادرش رو میشناخت
داشت تیکه مینداخت
سمت همسرش و پسر کوچیک برگشت
اخم کرد : ”چرا بهم خبر ندادین خرید کنم؟“
زن که ترسیده بود خواست توجیه کنه ولی این سونگ که فهمید اون دو میترسن خودش جواب داد : ”قرار نیست زیاد بمونم، حالا که تو رو هم دیدم میرم“
سمت اونها برگشت و با جیون دست داد : ”مراقب باش زن داداش، مرسی از پذیرایی“
به جونگ کوک کوچیک که بغض داشت نگاه کرد و زانو زد تا راحت تر بغلش کنه : ”تو پسر بزرگ و قوی ای شدی، مراقب خودت و مامان باش و هرچی خواستی بهم بگو“
پسر سرش رو تکون داد و عموش رو بغل کرد
بالاخره بلند شد و سمت برادرش رفت
شونه به شونه ی اون ایستاد و سرش رو چرخوند تا از بغل بهش نگاه کنه
با تأسف زمزمه کرد : ”برات متاسفم که لیاقتشون رو نداری برادر“

YOU ARE READING
𝐃𝐚𝐫𝐤𝐧𝐞𝐬𝐬 𝐌𝐚𝐳𝐞 | 𝐓𝐚𝐞𝐤𝐨𝐨𝐤
Fanfictionمقدمهᯓ 「توی راهی پا گذاشتم که حتی فکر کردن بهش لرز به تنم میندازه، من اون هزارتوی تاریکی رو انتخاب کردم چون میخواستم آخرش به چیزی برسم که منو از عروسک خیمه شب بازی بودن توی زندگی دروغینم نجات بده! اون پسر یه بیمار روانیه که من تمام زندگیم رو بهش تنف...