part 17: A remedy just like a melody

532 90 49
                                    


«این پارت: یه درمان درست مثل یه ترانه»




باید می رفت دانشگاه ولی فکر به اینکه با جیمین و جونگ کوک چطور رفتاره کرده باعث می شد بخواد تمام موهاش رو بکنه
از عادتهای بدش حین عصبانیت این بود که دیگه هیچکس رو نمی شناخت و فقط سعی می کرد خودش رو سبک کنه ولی حالا از کاری که کرده پشیمون بود
اون همیشه وقتی پشیمون می شد که دیگه فایده ای نداشت...
بالاخره از اتاق بیرون رفت و خواست بره تا جونگ کوک هم صدا کنه ولی خدمتکاری که رد می شد گفت که اون زودتر با چانگ‌بین رفته...
تو کل مسیر دانشگاه به این فکر کرد که چطور باید از جیمین عذرخواهی کنه
با یادآوری اون لحظه حس عجیبی زیر دلش پیچید، هنوز نفهمیده بود چرا جیمین می خواست باز هم ببوستش
اما چیزی که اذیتش می کرد این بود که نتونسته بود جلوش رو بگیره و تسلیمش شده بود تا اون رو ببوسه و اگه جونگ کوک سر نمی رسید معلوم نبود اونا داشتن چیکار می کردن...
وارد کلاس شد و جین رو کنار جونگ کوک دید، جین نگاهش به اون افتاد و درجا بلند شد و با گفتن جمله ی کوتاهی به جونگ کوک سمتش دوید و دستش رو گرفت اون رو بیرون کشید : "تهیونگ، جونگ کوک چیزیش شده؟"
تهیونگ مردد پرسید : "چرا اینو میپرسی"
دست به کمر شد و نفس عمیقی کشید : "امروز یکم عجیبه"
اون سرش رو پایین انداخت : "جین میشه بری دنبال یونگی، واقعا نمیدونم چیکار کنم و میخوام با دوتاتون حرف بزنم"
جین مطمئن شد که اتفاقی افتاده و بی حرف دنبال یونگی رفت
حالا هر دوی اونها متعجب رو به روی تهیونگ نشسته بودن تا اون تعریف کنه
هوف کشید و موهاش رو بهم ریخت : "دیشب یه اتفاق بد افتاد و من بیشتر گند زدم توش بچها"
اخم کمرنگی بین ابروهاشون نشست و تهیونگ تمام اتفاقاتی که افتاده بود رو تعریف کرد...
جین نمی تونست اون رو سرزنش نکنه و یونگی فقط به این فکر می کرد حس عجیبی که جیمین بهش می داد ربطی به این ماجرا داره؟
اینکه خواستار بوسیدن تهیونگ بود... این نمی تونست حقیقت باشه
یونگی که از غر زدنای جین خسته شده بود حرفش رو متوقف کرد : "اول از جیمین معذرت بخواه و بعد بهش توضیح بده جونگ کوک کیه... همونطور که دوستتو میشناسی امکان نداره به هوسوک نگفته باشه پس مجبوری راجب جونگ کوک بهشون بگی بعد یه فکری به حال کوک میکنیم"
جین دست به سینه شد : "خیلی احمقی که زودتر بهشون نگفتی"
تهیونگ سرش رو تکون داد : "میدونم، فقط اونموقع خیلی ازش بدم میومد و به نظرم این یه ننگ برای من بود که اون بیماری روانی داشته"
جین فقط بهش خیره موند : "حرفی ندارم"
یونگی دست جین رو گرفت : "باشه حالا یه دعوای دیگه درست نکنین فقط یه مشکل کوچیکه باهم حلش میکنیم"
تهیونگ یکدفعه بلند شد : "یااا جوری نشون ندین که کل ماجرا رو میدونین... شما فقط میدونن که جیمین جونگ کوک رو تو خونه ی ما دیده"
اونها فحش دادن : "مگه احمقیم عوضی!؟؟"
تصمیم گرفتن بعد کلاسها باهاشون صحبت کنن توی پارک کنار دانشگاه قرار گذاشتن یونگی جیمین و هوسوک رو اونجا برد
تهیونگ و جین نشسته و منتظرشون بودن، همینکه رسیدن تهیونگ بلند و به چهره ی دلخور جیمین خیره شد
چشمهای بی حس و لبهای افتادش قلب تهیونگ رو به درد می آورد : "جیمینا..."
اون سرش رو پایین انداخت و هیچی نگفت
احساس بدی داشت چون حق با تهیونگ بود، اون عجولانه و بی فکر رفتار کرد تهیونگ حق داشت شوکه و ناراحت بشه خصوصا که یکی اونهارو دید
دستش کشیده شد و اون متعجب دنبال تهیونگ که می کشیدش رفت تا کمی از پسرا دور شدن تهیونگ گونش رو نوازش کرد : "چیم... هیونگ رو نمیبخشی؟ اون اشتباه کرده و پشیمونه"
جیمین سعی کرد نگاهش کنه ولی حس شرم و گناه حتی ناراحتی بهش اجازه نداد و باعث شد بیشتر سرش رو پایین بندازه، تهیونگ دستش رو زیر چونش گذاشت و سرش بالا آورد : "میدونم ناراحتی... حق داری! ولی تو که میدونی عصبی میشم هر چرتی میگم پس لطفا منو ببخش"
جیمین بالاخره نگاهش کرد :"من فقط...نمیدونم"
واقعا هم نمی دونست که باید معذرت بخواد یا عذرخواهی اون رو بپذیره
تهیونگ سرش رو پایین انداخت : "جیمین بخاطر کاری که کردی ناراحت نیستم حتی به احتمال زیاد شوخی کردی ولی جونگ کوک که مارو دید فکر کرد من گِیَم و از رفتارش مشخص بود که واقعا از این نوع مسائل خوشش نمیاد و عصبانیت من از ترس این بود که به خانوادم بگه... تو میدونی چرا نمیخوام راجبم هر فکر اضافه ای بکنن"
جیمین که حالا شرمگین تر بود دستش رو روی صورت اون گذاشت و گونش رو نوازش کرد
آره اون میدونست که تهیونگ چه فشاری رو از طرف خانوادش تحمل میکنه و مطمئنا اگه اونها همچین فکری کنن برای اون خیلی بد میشه : "بخشیدم تهیونگ، تو حق داشتی و منم متاسفم اشتباه از من بود"
تهیونگ آروم دست اون رو بوسید و جیمین با گزیدن لبهاش سعی کرد ذوقش رو پنهان کنه
هوسوک که فقط با اخم نگاهشون می کرد با دیدن آرامش اونها لبخند زد ولی یکدفعه داد کشید : "یا کیم تهیونگ اون پسره خونه ی تو چیکار می کرد؟؟؟"
بالاخره سختترین قسمت ماجرا رسیده بود و جیمین که کنار اون ایستاد سه تا پسر بهم نگاه پر اضطرابی کردن و رو به روی اونها نشستن
تهیونگ با نفس عمیقی شروع کرد : "یادتونه بازی که کردیم گفتم بهتون دروغ گفتم...؟"
سرشون رو تکون دادن و تهیونگ ادامه داد : "من گفتم که جونگ کوک رو نمیشناسم و فقط از رفتارش خوشم نیومد برای همین همرو از کلاس بیرون کردم تا باهاش دعوا کنم... خب... دروغ بود، اون پسر عموی منه... پسر عمو جی‌سوب"
اون دو نفر چند لحظه گیج و با اخم نگاهش کردن ولی جیمین یکدفعه متعجب پرسید : "جی‌سوب مگه اون عموت که مرده نیست؟"
اینبار هر سه ی اونها تایید کردن و هوسوک با شوک از چیزی که فهمیده بود رو پای جیمین کوبید ولی قبل از اینکه بیانش کنه صدایی از کنارشون فکر اون رو به زبون آورد : "مگه پسر اون بعد مرگ اونا توی تیمارستان بستری نشد؟"
همه متعجب سمتش برگشتن که نامجون با اخمهای کمرنگی که از کنجکاوی بین ابروهاش شکل گرفته بود کنارشون نشست : "ادامه بدین میخواستم بیام توی دانشگاه پیشتون که دیدم اینجا نشستین"
هوسوک که راجب اون پسر ازشون شنیده بود فقط سرش رو تکون داد : "اگه اونطور که گفتی توی بوسان و توی تیمارستان بوده الان اینجا چیکار میکنه؟"
دستش رو پشت گردنش کشید : "پدرم انگار با تیمارستانی که توش بستری شد و دکترش در تماس بود، با فهمیدن اینکه بیماریش درمان شده رفت دنبالش و اون رو تقریبا به سرپرستی گرفت، و خب مسلما با ما زندگی میکنه"
هوسوک متعجب انگشتش رو سمتش گرفت : "صبر کن این یعنی...اون الان برادر ناتنیه توعه؟"
تهیونگ سرش رو به معنی نه تکون داد : "اونطور که از مامان شنیدم جونگ کوک نخواست که به سرپرستی گرفته بشه و اسم افراد دیگه ای جای پدر و مادرش بخوره، از 18 سالش هم که گذشته پس مشکلی نداشت که با پدرم بیاد... پس ما برادر حساب نمیشیم شاید فقط همخونه"
جیمین اخم کرد : "اما اون بیماریه روانی داشته، اگه بازم بزنه به سرش چی؟ چرا آقا و خانم کیم اینکارو کردن؟"
یونگی دستش رو به علامت کافیه جلوش گرفت : "درسته که اون مشکل روانی داشته اما این هم یه نوع بیماریه و درمان شده حتی اگه برگرده میشه بهش کمک کرد تا از پسش بر بیاد در ضمن اون برادرزاده ی آقای کیمِ که فقط 22 سالشه، اونطور که من ایشون رو میشناسم اجازه نمیده برادرزادش که تو سن کم خانوادش رو از دست داده و بعد به سختی با بیماری روانیش کنار اومده و تو شرایط سختتری توی تیمارستان زندگی کرده بازم عذاب بکشه"
تهیونگ یه ابروش رو بالا داد و زیر لب گفت : "حقیقتا خودم تاحالا با این دید نسبت به پدرم و اینکارش نگاه نکرده بودم"
همه لحظه ای خندشون گرفت و یونگی با انگشت به پیشونیش کوبید : "چون احمقی"
نامجون دست به سینه شد و عقب تکیه داد : "تا جایی که فهمیدم شما دوتا از این موضوع خبر داشتین چون تهیونگ به یونگی گفت که با جین و جونگ کوک برن بیرون احتمالا این جینه و فقط ما سه تا خبر نداشتیم... اوه راستی تو کی ای؟"
رو به هوسوک پرسید و جیمین بهش اشاره کرد : "جانگ هوسوک، ما تو لندن باهم دوست شدیم و وقتی اومد اینجا ما تصمیم گرفتیم بیاریمش تو اکیپمون"
نامجون باهاش دست داد و هوسوک لبخند زد : "تو احتمالا نامجونی... از آشنایی باهات خوشحالم"
اون سرش رو تکون داد : "درسته، همچین هوسوک شی"
اینبار سمت جین برگشت
چهره ی اون به شدت براش آشنا بود و مطمئن بود همچین چهره ی زیابو باهاش دست داد : "این یکی از کجا اومد؟"
تهیونگ دستش رو دور شونش انداخت : "من باهاش دوست شدم و بعد به پسرا معرفیش کردم"
نامجون نیشخند زد و سرش رو عقب پرت کرد گردنش رو به نمایش گذاشت : "تو مدتی که نبودم افراد زیادی به اکیپمون ملحق شدن بدون اینکه من بدونم"
یونگی مشت آرومی به بازوش کوبید : "هی پسر سخت نگیر مطمئنم ازشون خوشت میاد"
جیمین دست به سینه شد : "پس هردوی شما میدونستین و فقط ما سه تا بی خبر بودیم..."
تهیونگ توضیح داد : "یونگی اتفاقی فهمید و جین همون اول با جونگ کوک دوست شد و بعد از مغزش استفاده کرد و فهمید"
هوسوک متعجب پرسید : "تو با جئون دوستی جین؟"
لبخند زد و سرش رو تکون داد که جیمین اینبار با دلخوریه کمی گفت : "چرا فقط ما سه نفر نباید میفهمیدیم؟"
و به خودش و هوسوک و نامجون اشاره کرد، تهیونگ لبهاش رو بهم فشار داد : "من کلا نمیخواستم کسی بدونه و وقتی این دوتا فهمیدن ازشون خواستم بهتون نگن... نمیدونم چرا... من فقط به یه دلیل احمقانه نمیخواستم دوستای صمیمیم بدونن با یه روانی زندگی میکنم"
جین و یونگی اخم کردن:"انقدر بهش نگو روانی"
اونها متعجب به عکسالعملشون نگاه کردن و نامجون سوتی کشید :"چی باعث میشه شما دوتا انقدر از اون پسر دفاع کنین...مشتاقم بدونم"
یونگی به پشت تکیه داد : "من اولین باری که دیدمش بهش حس خوبی نداشتم و حتی کمی ترسیدم ولی بعد از چندبار دیدنش و آشنا شدن باهاش واقعا ازش خوشم اومد... اون شخصیت جالبی داره و شاید اگه انقدر سختی نکشیده بود الان می تونست از ما بهتر باشه، اون پسر به شکل عجیبی منو جذب خودش کرد"
تهیونگ که برای اولین بار حرفای یونگی راجب جونگ‌کوک رو می شنید نگاهش رو بهش دوخت
اون مین یونگیه... کسی که هیچوقت از حرفهاش نمیتونی بفهمی که براش مهمی یا بهت اهمیت میده ولی حالا همون فرد داره اینطور از جئون جونگ‌ کوک تعریف میکنه... عجیبه!
جیمین با چهره ی گنگی پرسید : "اما هیونگ منو اون دقیقا همین دیروز باهم دعوا کردیم و اون واقعا پسر خوبی به نظر نمیاد"
تهیونگ می خواست جواب بده... ولی جوابش در برابر با ناراحتی جیمین بود
جین با گذاشتن آرنجهاش رو زانوش جلو خم شد : "خودِ تو چی جیمین؟"
پسر اخم کمرنگی کرد : "چی؟"
اون ادامه داد : "تو خودت از دور پسر خوبی به نظر نمیای... نه فقط تو تمام افراد این جمع از چشم بقیه چندتا پسر پولدار و قلدرن که آخر هفته هارو با عوضی بازی توی بار و کلابا میچرخونن و حتی نصف بیشتر حرفاشون رو کلمات زشت تشکیل میده، اما فقط کسایی که تونستن ماعه واقعی رو ببینن فهمیدن که هیچکدوم از اونها نیستیم و فقط از دور جلوه ی بدی داریم... جونگ کوک هم همینطوره اون پوسته ی ناجوری دورش پیچیده ولی کاملا با چیزی که دیده میشه فرق داره اون پسر خوبیه و حتی خیلی متفاوت تر از چیزیه که فکر کنی"
تهیونگ یه ابروش رو بالا برد و لبخند زد
همین اون پسر انقدر جذبش کرد، اون تقریبا مثل جونگ کوک دید متفاوتی داره و رک گویی و قشنگ صحبت کردنش اون رو خاص میکنه
جیمین حرفی نداشت بزنه اونها حقیقت محض بودن... کل اکیپ اونا همین بود
هیچکدوم چیزی نبودن که بقیه میبینن و این اونهارو خاص و نفوذ ناپذیر می کرد
هر کسی نمیتونست بین اونها جا بگیره ولی جونگ کوک کاملا شبیهشونه
یونگی می خواست اونهارو مطمئن کنه : "دعوای شما دقیقا سر اولین دیدارتون بود جیمین، منم باهاش برخورد خوبی نداشتم ولی با فرصت دادن به خودم و اون همه چی حل شد... اون آسیب دیده با این حال لیاقت یه زندگیه خوب رو داره شاید جونگ کوک کسیه که اکیپ مارو کامل میکنه... بیاین بهش یه فرصت بدیم همونطور که تهیونگ داد"
با این جمله به تهیونگ فهموند که آخرین تایید رو نیاز دارن از اون بشنون
تهیونگ نمی فهمید چرا فقط بهشون توضیح نداد که اون کیه و بیخیالش نمی شد... این خیلی زیاد بود
اونا داشتن پسرا رو راضی می کردن تا جونگ کوک توی اکیپشون بیاد و باهم دوست شن، تهیونگ این رو نمی خواست ولی با یاد آوردن لبخندهای اون وقتی با جین و یونگی بودن تمام مقاومتش شکست... می خواست بیشتر اون لبخندارو ببینه
می خواست مطمئن باشه خودش باعث شده اونطور لبخند بزنه
می خواست جونگ کوک رو از مارپیچ تاریکش بیرون بکشه و باهم به سمت نور پرواز کنن...
پس لبخند بزرگی زد : "درسته، من ازش متنفر بودم ولی اون باعث شد ازش خوشم بیاد... من بهش گفتم که دوستامو باهاش به اشتراک نمیزارم ولی میخوام اینکارو بکنم، میخوام هم به اون هم به خودمون دوست جدیدی مثل هوسوک و جین بدم به نظرم ارزش این رو داره"
نامجون با ابروی بالا رفته لبخندی زد
تهیونگ پسر سر سختی بود و حالا که سه تا از تاثیز گذار ترین افرادی که دیده بود اینطور از اون پسر تعریف می کردن مشتاق بود بشناستش
نه فقط اون، حالا همه می خواستن بیشتر بشناسنش حتی جیمین
مطمئنا جونگ کوک فکر نمی کرد همچین افرادی یه روز انقدر نسبت بهش مشتاق باشن
به نظر خودش هیچ چیز جالبی نداشت ولی همه رو جذب خودش کرد اون دقیقا مثل یه افسونگر نه تنها اون پسرا بلکه زندگیشون هم افسون کرد
توی این ملودی که هم زیباست هم غمگین اونها مثل دارو به وجودش تزریق میشن و درمانش میکنن
ولی درمان میتونه مثل ملودی باشه؟ به نظر ترسناک میاد چون هر ملودی ای زود به اتمام میرسه و بعد از اون هیچی جز سکوت نمی شنوی



𝐃𝐚𝐫𝐤𝐧𝐞𝐬𝐬 𝐌𝐚𝐳𝐞 | 𝐓𝐚𝐞𝐤𝐨𝐨𝐤Место, где живут истории. Откройте их для себя