شده شک و گمان کنی در دنیایی به جز اونی که مال خودت هست زندگی میکنی
دنیایی که زیبا بود پر از احساس بود
اما ناخواسته به جهانی وارد شدی که تنت رو به لرزه می اندازه
سرد ، بی روح ، جنون آور
و تو همونی که در لجن زار اون غرق میشی و نمیتونی بیرون بیای، سخت ترین قسمت هم اونجاست که زندگی رنگارنگت رو فراموش میکنی و به تاریکی عادت میکنی… تا حدی که به تمام پیچ و خم های تاریکی تسلط پیدا میکنی
اما کسی وجود داره که تاریکی رو دوست داشته باشه!؟Seoul 2020
S. A. U. Collegeیه ترم گذشت و دانشجو ها که هفته ی اول بعد از امتحاناتشون بود خسته و بی حوصله ان و این موضوع، تدریس رو برای اساتید سخت می کرد، ولی خوش شانس بودن که بینشون چند نفر شوخ و پر انرژی بود و کلاس رو از جو سنگینش بیرون می آوردن…
پسر محبوب و در عین حال عوضیه دانشگاه به صندلی تکیه داده و دست به سینه با غرور و چشمایی سرد به بهترین استاد کره در مبحث ریاضیات نگاه می کرد به طوری که استاد کانگ هر باری که چشمش بهش می خورد احساس می کرد از شاگردش کمتر بلده و اشتباهاتی توی تدریس می کنه و هربار ازش می پرسید که ’درسته؟ ‘ و تا سر تکون دادنش رو نمی دید ادامه نمی داد و حتی برای مطمئن شدن سوالایی درباره ی چیزهایی که گفته بود می پرسید
تمام اینا باعث پوزخند زدن گاه و بی گاه پسر می شد و با خودش فکر می کرد چطور استادیه که به گفته هاو آگاهی های خودش شک می کنه؟
بالاخره بعد از ساعاتی طاقت فرسا کلاس ریاضی هم تموم شد و پسر به دنبال دوست صمیمیش سمت ساختمان هنر رفت…
باهم سر میز همیشگیشون تو سلف دانشگاه نشستن تا قهوه و کیکی که سفارش داده بودن آماده بشه
دوستش سر صحبتو باز کرد : ” کلاس چطور بود خرس زمستونی؟ “
از لقب تکراری و بامزه ای که دوستش از بچگی بهش نسبت می داد لبخندی زد : ” مثل همیشه، الکی بهش میگن بهترین دبیر ریاضیات کره… به حرفای خودش شک داره “
و باعث خنده ی پسر بزرگتر شد، منظورش از مثل همیشه رو خوب می فهمید : ” شایدم نگاهای تو زیادی نافذ و سرده که باعث میشه رشته ی افکار و کلامش پاره بشه! “
طوری گفت که انگار داره اطلاع می ده و پسر کوچکتر چهره ی متفکری گرفت : ” هوم… اینم ممکنه “
و شروع خنده ی جفتشون شد…
این عادی بود، اون پسری که بقیه فکر می کردن نبود
اون همونیه که مین یونگی بهترین دوستش هر لحظه می دیدش و چقدر خوشحال بود که اون پسر دوست داشتنی براش هنوز همون پسر کوچولو بود
کلاس بعدیشون هم جدا از هم بود پس تصمیم گرفت بیخیالش بشه و بعد از خداحافظی با یونگی، رفت خونه ••Busan at same time
"Yungnam" lunatic asylum
بوسان در زمان یکسان
تیمارستان ″یونگنام″صداها گوششو آزار می داد اما تحمل می کرد
صد بار بهتر از صدای جیغ و فریاد بود…
امروز ششم فِوریه و روزیه که بالاخره قراره آزاد بشه
از تمام این بندها
دارو ها و حتی این آدم ها
اما نمی دونست این بهتره یا بدتر
شایدم هردو…
اما تجربه و تصوری که از دنیای بیرون داشت باعث ترس و اضطرابش می شد
امکانش بود که اونم یه روز بدون ترس و ناراحتی زندگی کنه؟…
اما خودش جواب سوالشو می دونست… خیر!
از پنجره ی حفاظت شده به آسمون آبی نگاه کرد
واقعا خدایی وجود داشت که ازش کمک بخواد؟…
اگه داشت، وقتی که بچه ی بی پناهی بود و نیازش داشت چیکار می کرد؟
خیر خدایی وجود نداشت… تو دنیای تاریکش خدایی که نور صدا می شد وجود نداشت
پوزخندی زد، از جاش بلند شد و مقابل آینه ایستاد الان پسری جوان بود، زیباییش هرکسیو وادار به تماشا و بدن بلوریش هر ذهنیو مدهوش می کرد
اما چه فایده!؟، اون تو گذشته اش گیر کرده بود…
در اتاقش باز شد، سرشو به سمتش چرخوند و دکترش تا نیمه وارد شد : ” یکی اومده ببینتت پسر جون “
متعجب نگاهش کرد… کی توی این روز بعد از سالها یادش افتاده بود؟
نمی دونست اما حس عجیبی داشت پس فقط تو سکوت با چشمای سرد همیشگیش به دنبال دکتر لی راهی شد…
YOU ARE READING
𝐃𝐚𝐫𝐤𝐧𝐞𝐬𝐬 𝐌𝐚𝐳𝐞 | 𝐓𝐚𝐞𝐤𝐨𝐨𝐤
Fanfictionمقدمهᯓ 「توی راهی پا گذاشتم که حتی فکر کردن بهش لرز به تنم میندازه، من اون هزارتوی تاریکی رو انتخاب کردم چون میخواستم آخرش به چیزی برسم که منو از عروسک خیمه شب بازی بودن توی زندگی دروغینم نجات بده! اون پسر یه بیمار روانیه که من تمام زندگیم رو بهش تنف...