«این پارت: زندگیه مرگبار»
از پله ها پایین رفت و متعجب به اطراف خونه نگاهی انداخت
این حجم از سکوت توی خونه ای که آدمهای زیادی توشن عجیبه
سمت آشپزخونه رفت و انتظار داشت خدمتکارهایی که در حال غذا درست کردنن ببینه ولی فقط تهیونگ اونجا بود
به پشت ایستاده بود و چیزی آماده می کرد
جونگ کوک کمی بی سر و صدا ایستاد تا بتونه به شونه های پهن و کمر باریک اون خیره بشه
اما تهیونگ صدای پاش رو شنیده و منتظر بود حرفی بزنه
اون بالاخره کمی جلوتر رفت : ”تهیونگ... “
پسر سمتش برگشت و یه ابروش رو بالا داد
منتظر بهش خیره شد و جونگ کوک حس بدی از نگاه سردش گرفت
کمی جلوتر رفت و پرسید : ”چرا هیچکس خونه نیست؟“
تهیونگ بهش پشت کرد و همونطور ک روی پنکیک ها عسل می ریخت جواب داد : ”خدمه امروز مرخصی دارن و مامان بابا رفتن هولدینگ“
اون کمی مکث کرد : ”تو چرا خونه ای؟“
نیشخند زد و کمی سرش رو چرخوند تا نیم رخ جذابش رو به جونگ کوک نشون بده : ”میخوای برم؟“
پسر اخم کرد : ”یاا من اینو نگفتم“
تهیونگ جواب نداد و باعث شد جونگ کوک با حرص سمتش بره
کنارش ایستاد و با نگاه نافذش به اون خیره شد : ”مشکلت چیه؟ من باید قیافه بگیرم ولی به جام تو اینکارو میکنی؟“
این حرف کافی بود تا اعصاب نداشته ی تهیونگ رو بهم بریزه
وسایل توی دستش رو پرت کرد و کمر جونگ کوک رو به کانتر کوبید
دستش رو از سر و تن اون رد کرد و به کابینت تکیه داد : ”ولی بهت بد نگذشته نه؟ حداقل باعث شدم بری با یکی دیگه حال کنی با اینکه من داشتم از نگرانی و عذاب وجدان آتیش می گرفتم“
جونگ کوک هیچی نگفت
فقط به چشمهای اون خیره شد
ابروهایی که توی هم کشیده بودشون نشون دهنده ی عصبانیتش بود
ولی مردمک چشمهاش که می لرزید و تمام صورت اون رو می کاوید نارحتیش رو بروز می داد
YOU ARE READING
𝐃𝐚𝐫𝐤𝐧𝐞𝐬𝐬 𝐌𝐚𝐳𝐞 | 𝐓𝐚𝐞𝐤𝐨𝐨𝐤
Fanfictionمقدمهᯓ 「توی راهی پا گذاشتم که حتی فکر کردن بهش لرز به تنم میندازه، من اون هزارتوی تاریکی رو انتخاب کردم چون میخواستم آخرش به چیزی برسم که منو از عروسک خیمه شب بازی بودن توی زندگی دروغینم نجات بده! اون پسر یه بیمار روانیه که من تمام زندگیم رو بهش تنف...