Part 5: Dark side of the moon

645 124 26
                                    

At the same time

انگار زمان ایستاده بود و اون همونطور بهش خیره بود،
بزرگ شده بود اما شخصیتش تغییر نکرده بود، حتی از نگاهاش هم می شد اینو فهمید
جونگ کوک دوباره چشمهاشو چرخوند و نگاهش کرد و یه ابروشو بالا داد، تهیونگ با ضربه ی دست پدرش به خودش اومد و اون هم پوزخند معروفشو زد : ” فکر نمیکردم بازم همو ببینیم “
این بار اون فقط چشمهاشو سمتش نگه داشت جدی، سرد…
رو به پدرش گفت : ” میشه با هم حرف بزنیم؟ “
سر تکون داد و پدرش با لبخندی به پسرک که دیگه نگاهشون نمی کرد با پسرش سمت اتاق کار اون رفتن، روی مبل نشست و تهیونگ دستی توی موهاش کشید : ” بابا اون اینجا چیکار میکنه؟ “
مرد پای راستشو روی اون یکی پا گذاشت : ” قراره از این به بعد با ما زندگی کنه “
با چشمای درشت شده سمتش خم شد : ” از این به بعد با ما زندگی کنه؟، اصلا فکر کردین که باید نظر بقیه ی اعضای این خانواده رو بپرسین وقتی میخواین یکی رو بهش اضافه کنید؟ “
مرد اخم کرد و باعث شد تهیونگ خودشو کمی جمع کنه : ” مادرت میدونست و همین کافی بود، تو نه خرجشو میدی نه خوراکشو پس کجای این قضیه بودی؟ “
نیشخند زد : ” پس دارین میگین قرار نیست اصلا توی این موضوع دخالت کنم “
مرد بلند شد : ” دقیقا همینو میگم، اون پسر عموته و زندگی سختی داشته، سعی کن درکش کنی و باهاش خوب باشی وگرنه… “
تهیونگ دستشو رو میز کوبید : ” بخاطر یه نفر دیگه پسرتونو تهدید نکنین، ازم انتظار دارین قبول کنم با یه روانی تیمارستانی زندگی کنم و تازه مثله برادرشم باشم؟ “
مرد که چند سانتی از تهیونگ بلندتر بود کمی روش خم شد : ” پسر من اینطور احمقانه حرف نمیزنه، فقط میگم کاری نکن که بعدا براش عذاب وجدان بگیری و پشیمون شی… “
بعد گفتن حرفش از اتاق خارج شد و تهیونگ با حرص لبشو گاز گرفت و مشت محکمشو روی دیواره ی کتابخونه کوبید و پیشونیشو به دستش تکیه داد
نمی تونست به همین راحتی بیخیالش بشه
حتی نمی خواست دوباره ببینتش چه برسه باهم زندگی کنن
مثل اینکه کائنات داشت باهاش لج می کرد…


Jimin's private building

با پاشیده شدن آب رو صورتش شوکه شد و متعجب سمت هوسوکی که به جای کمک کردن همش شیطونی می کرد برگشت : ” تو واقعا نمیتونی وقتی کمک نمیکنی فقط یه گوشه بشینی؟ “
بازوشو بالاتر برد و صورتشو به آستین تیشرتش مالید تا خشک بشه و هوسوک دست می زد و میخندید : ” میدونی که من نمیتونم فقط یه جا بشینم “
جیمین خواست جواب بده که صدای زنگ آیفون بلند شد : ” کسی قرار بود بیاد؟ “
جیمین سری به معنی نه تکون داد : ” شاید تهیونگ پشیمون شده برگشته “
جفتشون خندیدن و جیمین بعد بستن شیر آب و پاک کردن دستاش رفت جلوی آیفون و با دیدن یونگی چشماش درشت شد و درو باز کرد
هوسوک اومد کنارش : ” کی بود؟ “
جیمین در و باز کرد و یونگی از دور براش دست تکون داد : ” یونگیه؟ “
هوسوک پرسید و اون فقط سرشو تکون داد
وقتی که بهشون رسید جیمین بغلش کرد و اون هم لبخندی زد، برگشت سمت هوسوک و جفتشون کمی به نشونه سلام خم شدن که جیمین با لبخند بینشون ایستاد : ” با اینکه برای هردوتون از هم گفتم ولی بازم معرفی میکنم… هیونگ این جانگ هوسوکه، هوسوکا این مین یونگیه “
با هم دست دادن و هوسوک که حدس می زد یونگی ازش بزرگتر باشه دوباره خم شد : ” از دیدنت خوشحالم، حرفای جیمین خیلی مشتاقم کرده بود یه روز همو ببینیم “
یونگی لبخند زد : ”درسته جیمین از توهم برام گفته بود، اما انگار یادش رفته بگه که انقدر جذاب بودی “
هوسوک خندید و سمت اون برگشت، جیمین با حرف یونگی چشمهاش درشت شد و زد رو شونه ی هوسوک : ” هی باید به خودت افتخار کنی، یونگی حتی از من و تهیونگ هم تعریف نمیکنه هیونگ “
یونگی متعجب پرسید : ”هیونگ؟ مگه شما دوتا هم سن نیستین؟ “
هوسوک سرشو به معنی نه تکون داد : ” من ازش بزرگترم “
جیمین هم تایید کرد : ” آره ولی بازم چند ماهی از یونگی هیونگ کوچیکتری “
هوسوک ابرویی بالا انداخت و با شیطنت سمت یونگی خم شد : ” حالا که اینطوره میتونم هیونگ صدات کنم؟ “
یونگی خندید : ” صدا کن، خوبه میبینم کسی که تو لندن بوده هنوز ادبیات و رسم کره رو یادشه “
خوب بود… ازش خوشش اومده بود
دوست پیدا کردن تو کشورت که سالهاس ازش دوری خیلی باحاله
با دست جیمین که پشتشون قرار گرفت و به جلو هلشون داد رفتن داخل خونه و جیمین رفت تا براشون خوراکی بیاره
یونگی و هوسوک کنار هم روی کاناپه نشستن : ” راستی جیمین، تهیونگ کجاست پس؟ مگه قرار نبود خونه تو باشه “
وقتی جوابی نگرفت خواست بلندتر بگه که هوسوک زودتر به حرف اومد : ” مثل اینکه وقتی من رسیدم گفته میره خونه تا ما دوتا راحت باشیم، اما واقعا خوب میشد بمونه میخواستم اونم ببینم “
جیمین که بهشون رسید جمله آخرشو شنید : ” عا آره نباید میرفت “
یونگی موبایلشو در آورد : ” کاری نداره که دوباره میکشونیمش اینجا “

𝐃𝐚𝐫𝐤𝐧𝐞𝐬𝐬 𝐌𝐚𝐳𝐞 | 𝐓𝐚𝐞𝐤𝐨𝐨𝐤Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang