«این پارت: پرواز با بالهای شکسته»Kim's penthouse
تهیونگ گیتار رو از جاش در آورد و کوک کرد آستین بلوز جونگکوک رو گرفت و کشید، اون با تعجب جلو رفت و به زور دست تهیونگ روی صندلی نشست
گیتار رو دستش داد و جونگکوک آروم بین دستهاش جا به جاش کرد تا خوب نگهش داره و مردد به تهیونگ که روبه روش رو زمین نشسته بود نگاه کرد، اون لبخند ریزی زد و سرش رو تکون داد
جونگکوک نفس عمیقی کشید و دستش رو روی تارها کشید که صدای بدی دادن و هردو رو از جا پروند، با خجالت دستش رو روی بدنه ی گیتار گذاشت و تهیونگ بلند شد و پشتش ایستاد : ”بیا باهم انجامش بدیم“
جونگکوک کمی صورتش رو چرخوند و به اون خیره شد : ”باشه“
چشمهاشون مثل همیشه باهم درگیر شد و تو عمق تاریکی هم نفوذ کردن، جونگکوک چشمهاش رو گرفت و شروع به نواختن کرد و تهیونگ آروم دستهای اون رو گرفت و جای درست گذاشت، هماهنگ ریتم آهنگ انگشتهای اون رو روی تارها حرکت داد و برای در بر گرفتن هردو دستش بدنش رو به مال اون چسبوند جوری که سینه و شکمش کاملا با کتف و کمر جونگکوک در تماس بود…
جونگکوک از این لمس لرزید و حس کرد تمام بدنش سرد شد، گرمای انگشتهای تهیونگ که روی دستهاش بود و بدنش که از پشت بهش تکیه داده بود و از همه بدتر… نفسهای داغ و منظم اون که به گردنش می خورد
جونگکوک لرزید و سرش رو کنار کشید، حس بدی تمام تن و ذهنش رو در بر گرفت و فقط می خواست از بند این حس نجات پیدا کنه
اما اونها اونقدر بهم نزدیک بودن که جونگکوک هر طور خودش رو کنار می کشید باز هم نفسهای تهیونگ به گردنش برخورد می کرد، چشمهاش رو بست و اخمهاش رو توهم کشید نفسهاش عمیقتر شدن و یکدفعه خودش رو کاملا جلو کشید : ”برو کنار“
تهیونگ متعجب و کمی ترسیده از حرکت یهویی اون ازش فاصله گرفت : ”چیشد!؟“
جونگکوک نمی تونست عصبانیتش رو کنترل کنه اما نمی خواست اون رو باز هم از خودش برنجونه پس دوباره سر جاش برگشت و غلظت اخمهاش رو کم کرد : ”یادم اومد، خودم میتونم انجامش بدم“
تهیونگ هنوز گیج بود ولی متوجه شد که اون از لمس بیش از حد خوشش نمیاد پس بی حرف گوش کرد و دوباره جلوی اون نشست، جونگکوک زانوی راستش رو بالا آورد و پاش رو روی میله ی تکیه گاه صندلی گذاشت گیتار رو به رون پاش تکیه داد و چشمهاش رو بست
انگشتهاش رو روی تارهای گیتار کشید و زیباترین قطعه ای که یادش بود رو نواخت
تهیونگ به جونگکوکی که انگار روحش باهاش هم آوا شده بود خیره شد و فهمید که چقدر با چشمهای بسته وقتی سرش رو با موسیقی تکون میده و انگشتهای باریک و قشنگش رو روی تارهای گیتار میکشه زیبا و دیدنی میشه
آرامشی که اون آهنگ به جونگکوک می داد باعث می شد تمام دردهایی که تا به امروز کشیده رو فراموش کنه و برگرده به زمانی که پشت در می ایستاد و یواشکی به آهنگهای گوش نوازی که تهیونگ می نواخت گوش می داد
تهیونگ با یادآوریه چندباری که اون رو حین یواشکی گوش دادن به آهنگهاش دیده لبخند زد و فهمید که اون این سازهارو از کجا بلده
خوب یادشه که عادت داشت تمام نکات و چیزهایی که باید یاد می گرفت بلند تکرار می کرد تا توی ذهنش بشینه
حس قشنگی بود… اینکه اون پسر نواختن رو از خودش یاد گرفته اون هم فقط با نشستن پشت در اتاق موسیقیش و تا به امروز همه رو حفظه
جونگکوک چشمهاش رو باز کرد و به لبخند زیبای تهیونگ خیره شد و ناخواسته خودش هم لبخند زد… بهش یه تشکر بدهکار بود
روزایی که به تمرین اون گوش می کرد واقعا حالش خوب می شد و وقتی خودش هم اونهارو یاد می گرفت و تو مدرسه انجامشون می داد خوشحال می شد، تمام اون روزهارو مدیون تهیونگ بود اما چی باعث میشد که اونهارو نبینه و ازش متنفر باشه
به هر حال دیگه مثل قبل از اون پسر مغرور بدش نمیومد…
از نواختن ایستاد و گیتار رو سمت تهیونگ گرفت: ” بقیش رو تو بزن“
تهیونگ متعجب پرسید : ”چرا خودت نمیزنی؟“
جونگکوک شونه ای بالا انداخت : ”خیلی وقته ندیدم بزنی، بگیرش دستام درد گرفت“
سریع ازش گرفت تا بیشتر اذیت نشه و نیشخندی زد : ”دلت برای دیدنم وقتی که ساز میزنم تنگ شده؟“
اخمهاش رو به شوخی توهم کشید : ”خودشیفته“
تهیونگ خندید و انگشتهاش رو روی تارهای گیتار کشید و ادامه ی آهنگ رو نواخت و جونگکوک دستهاش رو به لبه ی صندلی تکیه داد و جلو خم شد، با لبخند ریزی به اون پسر که مثل بچگیش وقتی ساز دستش میگرفت خیلی زیبا دیده می شد خیره شد
دیدن این حالت تهیونگ بهش نشون می داد که اون پسر بچه خیلی بزرگ و مرد شده
تهیونگ هم بالاخره نگاهش رو از تارهای زیر انگشتهاش گرفت و به چشمهای تیره و زیبای جونگکوک که بهش نگاه می کردن خیره شد ولی نفهمید چرا تا پایان اون آهنگ نتونستن نگاهشون رو از چشمهای هم بگیرن…
![](https://img.wattpad.com/cover/240712862-288-k95695.jpg)
KAMU SEDANG MEMBACA
𝐃𝐚𝐫𝐤𝐧𝐞𝐬𝐬 𝐌𝐚𝐳𝐞 | 𝐓𝐚𝐞𝐤𝐨𝐨𝐤
Fiksi Penggemarمقدمهᯓ 「توی راهی پا گذاشتم که حتی فکر کردن بهش لرز به تنم میندازه، من اون هزارتوی تاریکی رو انتخاب کردم چون میخواستم آخرش به چیزی برسم که منو از عروسک خیمه شب بازی بودن توی زندگی دروغینم نجات بده! اون پسر یه بیمار روانیه که من تمام زندگیم رو بهش تنف...