قاضی چشم سبز[مقدمه]

1.5K 179 14
                                    

برای آخرین بار خودشو تو آینه قدی اتاقش نگاه کرد.
مثل همیشه آراسته و مرتب.

نزدیک تر شد و از آینه به چشمای براق و سبزش نگاه کرد . چشمایی که رنگ سبزش به خاطر پوشیدن لباس سبز بیشتر به چشم می‌خورد. و همچنين با نفوذ تر.

همیشه به داشتن چنین چشمایی افتخار می کرد، نود درصد نفوذ و ابهت اون قاضی ، با اینکه سن زیادی هم داشت به خاطر داشتن چشمای سبزه خاصش بود.

عقب رفت و کلاه گیس بلوندش رو از روی میزش برداشت و روی سرش گذاشت و تنظیمش کرد.

"حالا بهتر شد"

از نظر اون ،اولین شرط برای یک قاضی خوب بودن ، آراسته بودن هستش .
اینطوری عزت نفس و اقتدار بالاتر میره .

لبخند پر قدرتی زد و بالخره دست از نگاه کردن خودش از آینه کشید .

کیفش رو که پر از وسایل مهم و ضروری برای یک اقامت چند ماهه توی روستای بی امکانات بود رو برداشت و نگاهی به اتاق تمیز و خالی از وسایل کرد و سمت در رفت .

باید برای چند ماهی با خونه ی عزیزش خداحافظی می کرد .

خونه ای که تنها شاهد عشق و محبت اون قاضی و همسر زیباش بود ، ولی اون خونه الان ،چندسالی فقط شاهد غم و غصه ی تنهایی اون قاضی بعد از ترک همسرش بود.

+هی قاضی "هان"، شرایط کاری همیشه انقدر آسون نیست ، باید برای کاری که داری حداقل چند ماه اون روستا و مردم منزوی و به اصطلاح خل و چل رو تحمل کنی!
اون قدراام نمی تونه بد باشه! ازین خونه ی غم و تنهایی بهتره!

توی دلش خطاب به خودش گفت و بالاخره از خونه ی تاریک و بزرگش دل کند و سمت در بزرگ بیرون رفت .

مثل همیشه و سر موقع، کالسکه جلوی در منتظرش بود.

اون قاضی همیشه به آدمای دور و ورش حسودی می کرد، در ظاهر یه آدم موفق و ثروتمند بود، چون به هر حال اون یه قاضی بزرگ توی نیویورک بود. ولی در اصل اونقدری بی کس و تنها بود که حتی کسی رو نداشت تا برای سفر بدرقش کنه و باهاش خداحافظی کنه .

در خونرو به ارومی بست و با قدمای بلند سمت کالسکه رفت ، کالسکه چی که پسر قد کوتاه و ریز جثه ای بود با دیدن قاضی هان ، پایین اومد و دستپاچه تعظیمی کرد . همه ی مردم شهر برای اون قاضی کار بلد احترام قائل بودن . قاضی ای که تابحال هیچ خطا و اشتباهی توی زندگیش نداشته و همیشه به عدالت برای مردم قضاوت کرده.

_سلام قربان ، ش..شبتون بخیر ، بب،،..فف ررمایید...

قاضی با دیدن پسرک جوون و لکنتی که به وضوح توی حرف زدنش مشخص بود سری به نشونه تاسف تکون داد و بدون هیج حرفی وارد کالسکه شد .

"نمیتونستن یه آدم درست و حسابی تر رو بفرستن؟"

دلشوره بدی سراغش اومده بود، با خودش فکر می کرد یعنی این پسر ضعیف که بهش میخورد فقط هیجده ، نوزده سالش باشه بتونه کل شب رو با کالسکه برونه و اونو سالم به مقصدش برسونه ؟!
اونم جاده ی خلوت و تاریکی که در پیش داشتن؟!

My Heaven Is In The Middle Of HellWhere stories live. Discover now