10.جولین! یه واسطه

271 94 38
                                    

نور تیز خورشید جایی جز رفتن توی چشمای بسته ی چانیول رو نداشت.
چشمایی که بالاخره بعد از چند روز رنگ خواب رو دیده بودن.

با حس کردن نور کم کم چشماشو باز کرد .
دوست نداشت از خواب بیدار شه.
برای چی باید بیدار می‌شد؟! تا یه روز قشنگ دیگه رو که پر از حس زندگی و امید هستش رو شروع کنه؟
ولی توی اون لحظه و اون نقطه از زندگی چانیول ، هیچ کس حتی ذره ای امید به چند لحظه بعدشم نداشت.

با هر زوریم که شده چشماشو باز کرد.
به محض باز کردن پلکاش اولین چیزی که دید بکهیون بود.

بکهیون؟! درسته اون پسرک خدمتکار!

با دیدن بکهیون اونم این وقت صبح و توی اتاقش، فهمید که امروز قرار نیست،  روز عادی ای باشه.

پسرک مثل همیشه لباس نازک سفیدی تنش بود. ولی اینبار یقه ی لباسش باز تر بود و پوست سفیدش رو به نمایش گذاشته بود.

موهای بور و چتریشم جلوی چشماش ریخته بود و مدام اونارو با انگشتاش کنار می‌زد.
روی میز چانیول خم شد و با دقت به نوشته ها و صفحات باز دفترش نگاه می کرد.

"تو اینجا چیکار می کنی"

چانیول خواب از سرش پرید و داشت با چشمای نیمه باز به حرکات بکهیون نگاه می کرد.
اون هیچ وقت بدون اجازه وارد نمی شد پس الان چطور اینجاست و به چی اینجوری زل زده؟

بکهیون دستشو سمت دایره ی سیاه رنگ روی صفحه برد ، همون دایره ای که اسم خودش زیرش محو شده بود.
با کنجکاوی به اسامیه توی دفتر نگاه می کرد.

اسمایی مثل ، مرلین، آقای گری ، حتی اسم توماس هم اونجا بود . انقدر محو نوشته ها و وسایل روی میز شده بود که نفهمید چانیول بیدار شده. 

دستشو سمت دفتر برد، به محض اینکه خواست صفحه رو عوض کنه دستی جلو اومد و دفترو بست.

بکهیون از ترس هینی کشید و به چانیول نگاه کرد.

+میدونستی این کاری که الان داری میکنی اسمش فضولیه و فضولی یه کار غیر اخلاقیه؟

بکهیون از صدای بم و تقریبا عصبانی چانیول خجالت کشید و لپاش مثل همیشه سرخ شد.

اون مچشو گرفته بود.

+و میتونم بپرسم اینجا چیکار میکنی؟!

چانیول چشمش به سینی صبحونه افتاد که روی میز بود ، پس بکهیون براش صبحونه اوورده بود.

پسرک سریع سرشو به دو طرف تکون داد. اون نمی‌خواست فضولی کنه.
از کلمه ی امنش استفاده کرد:

_ببخشید! من براتون صبحونه اووردم ، اولش در زدم ولی درو باز نکردید، بازهم در زدم ولی باز نکردید ، من اصلا قصد فضولی نداشتم...

مکثی کرد و انگشت شصتشو سمت چتریاش برد و اونارو از صورتش کنار زد ،
پس این یکی از عادتاش بود!

My Heaven Is In The Middle Of HellTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang