+آقای پارک ، دیگه بهم شک ندارید؟
بکهیون با لحن غمیگن و ارومی پرسید. چشمای ابی رنگش که رنگ اقیانوسیش توی تاریکی شب قابل تشخصی نبود زیادی برای مرد بزرگ تر معصوم بنظر می رسید. بکهیون هر موجود زنده ای رو تو برق چشماش و معصومیت وجودش غرق می کرد.
پس این پسر پاک و معصوم میدونست که پارک چانیول تمام این مدت بهش شک داشته و زیر نظر داشتتش.
مرد نیشخند نامحسوسی زد. پس بکهیون بر خلاف ظاهر آروم و پاکش ، ذهن تیز و هوشیاری داشت.
و این قطعا باعث قدرت جذب پسرک می شد ، چیزس که چانیول در اینده خالصانه بهش اعتراف خواهد کرد.
"قدرت جذب بیون بکهیون"
یه انسان کامل و با ذهنی تند و تیز در ظاهر آدمی که با آرامشش می تونست دنیا رو آروم کنه.+فهمیدید شبا کجا میام؟
لبخند خاصی روی لباش بود. دماغشو بالا کشید و از سوزشش چشماشو جمع کرد.
+شبا میام اینجا . من اینجا کار می کنم. نه آدم میکشم، نه قاتل چشمی ام ، نه آدم میدزدم. من فقط برای یخورده پول بیشتر مجبورم کارای سخت تر بکنم.
چانیول نگاه خمارشو بهش داد .چرا انقدر لحنش غمیگن بود ، نمیتونست این لحنشو تحمل کنه. نباید به خاطر شک کردن بهش باعث غمگین شدن پسر میشد.
تحمل نکرد و سوالی که تو ذهنش بود رو به زبون اوورد._از کجا فهمیدی بهت شک دارم؟!
+مشخص بود ، خب...متاسفانه اونروز صبح اسممو توی دفترتون دیدم. کار خوبی نکردم و اون یجورایی فضولی محسوب میشد ولی دیدن اسم خودم بین لیست مشکوکین اولش یکمی برام ترسناک و بعد برام جالب بود....و دیگه ...اممم سوالایی که ازم می پرسیدین، یا دنبال کردنم توی جنگل!...و...
"بکهیون!؟
صدای کیونگسو باعث شد حرفشو قطع کنه. پسرک با سینی که تو دوتا لیوان و بطری شراب روش بود پشت دیوار ،کنجکاو وایساده بود . بکهیون نگاهش کرد و با سر بهش علامت داد که بیاد جلو.
کیونگسو اینبار با دقت ، خیره به بازرس پارکی که تعریفشو از مردم شنیده بود نگاه می کرد.
"برای شما اووردم ، بخورید باعث میشه دردا کم تر بشه.
سینی رو به روی چانیول گرفت.
چانیول صورتشو از زخم کنار چشمش جمع کرد. کنجکاوی ای برای دیدن صورت کیونگسو نداشت.
بدون تردید یکی از اون لیوانای کوچیکو برداشت و پرش کرد و بدون مکث سر کشید. گلوش ازون مایع تلخ سوخت و پلکاشو رو هم فشار داد. تجربه ی زیادی نداشت و نمی دونست قراره سوزش گلوش ازون مایع تلخ و مزه ی خاصش براش لذت بخش باشه.کیونگسو لیوان دومی رو پر کرد و جلوی بکهیون گرفت. بکهیون سریع سرشو تکون داد. ابروهاشو بالا انداخت و به چانیول اشاره کرد.
ESTÁS LEYENDO
My Heaven Is In The Middle Of Hell
Fanfic[My heaven is in the middle of hell ] [بهشت من وسط جهنم][کامل] قرن نوزدهم شهر کوچیک و روستا مانند نزدیک نیویورک! قاتلی که بی رحمانه مردم شهر رو به طور مخفیانه میکشه . جسد اونا در حالی پیدا میشه که خنجر تیزی تو قلبشون فرو رفته و دو تا چشماشون از حدق...